مهاتما؛ داستان زندگی گاندی (قسمت اول)
دوستان سلام من امیر سودبخش هستم و شما به اپیزود مهاتما قسمت اول از داستان زندگی گاندی گوش میدید. تو پادکست رخ شما هر بار با داستان زندگی کسایی آشنا میشید که قسمتی از تاریخ رو رقم زدن. داستان زندگی گاندی شاید نویدی باشد برای تمام افکارهایی که ناامید است.
برای اینکه بخوایم به حال و هوای دوران تولد گاندی وارد بشیم، باید با هم بریم به کشور ۷۲ ملت. کشور دیدنی و عجیب غریب هند. باید برگردیم به ۱۵۰ سال قبل و ببینیم مردم اون زمان از لحاظ طبقات اجتماعی وضعیتشون چطور بود؟ اون زمان تو هند مردم بر اساس جایگاه اجتماعیشون به چهار طبقه تقسیم بندی میشدن که به هر کدوم از این طبقهها یک «کاست» میگفتند.
کاست اول که بالاترین جایگاه هم داشت، برهمنها بودن. علما و روحانیون و نگهبانان آتش عضو این کاست بودن. بعدی کاست جنگاور و حاکم بود. طبقه بعدی کاست صنعتگرها بود و طبقه چهارم کاست دامدار و کشاورز و بازرگانان بود. گفتیم چهار طبقه دیگه. ولی یه تعداد زیادی از هندیها بودن که تو هیچ کدوم از این چهار طبقه نبودن و بهشون میگفتن طبقه دالیت یا نجسها.
شما اگه جزو چهار تا کاست اول بودی، جای شکرش باقی بود و احتمالا میتونستی زندگی نسبتا خوبی داشته باشی و خب مسلما باز بستگی داشت طبقه اول باشه یا چهارم دیگه. ولی اگه کسی خارج از این طبقه بود، دیگه تکلیفش روشن بود. آدمای این طبقه که تعدادشون زیاد بود، از چشم بقیه نجس بودن و طبقات دیگه بهشون دست هم نمیزدن. از نظر هندوها حتی سایه اینا هم نجس بود. غالب مردم این نظام طبقاتی را پذیرفته بودند. چه اونایی که کاست اول بودن و چه حتی خود نجسها.
نجسها نقش اصلیشون کارگری روی زمین دیگران یا سایر کارهایی بود که از نظر هندوها پست و دور از شان بود. اونا اجازه نداشتن به معابد وارد شن. اجازه نداشتن به منابع آب شرب طبقات دیگه حتی نزدیک بشن. اجازه نداشتند در کنار طبقات دیگه غذا بخورند. یا از ظروف یکسانی استفاده بکنن و دهها مورد دیگر از این دست. محدودیتها و تغییرها هم وجود داشت که البته تو جاهای مختلف هند این قوانین کمی متفاوت بود.
اگه اپیزود نیروانا داستان زندگی بودا رو گوش داده باشید، اونجا هم راجع به این طبقات اجتماعی صحبت کردیم. ۲۵۰۰ سال پیش جامعه هندو تقریبا همینجوری بود. ۱۵۰سال پیش هم همزمان گاندی این طبقهبندی وجود داشت و تاسفبار اینکه هنوز هم هست. هنوزم هست؛ ولی یکم یواشتر.
خانواده گاندی تو کاست چهارم بودن. وضعشون خوب بود. اجداد گاندی بازرگان بود. پدربزرگش یه جورایی فرماندار شهر کوچکی بود که توش زندگی میکردن و بعد از مرگ پدربزرگ، پدر گاندی جای اون گرفته بود. این آقای پدر به قول گاندی تا حدودی در اختیار لذتهای نفسانی بود. چرا؟ چون تو چهل سالگی برای چهارمین بار ازدواج کرد. البته که این ازدواج خوشیمن بود. چون این همسر چهارمش بود که قهرمان داستان ما رو به دنیا آورد.
مهانداس کارامچاند گاندی، در دوم اکتبر سال ۱۸۶۹ تو شهر کوچیک پوربندر به دنیا اومد. مادرش بسیار مذهبی، رئوف و مقید به آداب و رسوم و طرفدار آیین جین بود. تا قبل از اینکه وارد داستان بشیم، درباره آیین جین هم یه توضیح کوتاهی بدم. این آیین از جهاتی شبیه آیین هندو و بودیسمه. ولی با یه تفاوتهای عجیبی. تو این آیین همه گیاهخوارند و روی این موضوع هم خیلی حساسن. تو این آیین کسی که حس میکنه مرگش نزدیکه، میتونه تصمیم بگیره کم کم خوردن و نوشیدن و کم کنه تا یواش یواش بمیره.
این فرقه تاکید بسیار زیادی به آسیب نرسوندن به حیوان و انسان و هر موجود زندهای دیگهای داره. اونقدری که روحانیونشون جلوی دهانشون ماسک میزنن که حتی نفسشون موجودات معلق تو فضا رو آزار نده. اونا از هر دلبستگی دنیوی بینیازن. هیچی برای خودشون ندارن. حتی بعضا پوشیدن لباس رو برای راهبان مرد حرام میدونن و آقایون راهب لخت مادرزاد میگردن و عبادت میکنن. ولی از همه اینا که بگذریم بنیان این آیین بر آسیب نرسوندن به بقیه و عدم نیاز به تعلقات مادیه.
برگردیم به داستان. گفتیم مادر مذهبی گاندی روش تاثیر زیادی گذاشته بود و موهان با توجه به تربیت مادر از همون بچگی گیاهخوار شده بود و تحت تاثیر قرار گرفته بود. موهان در دامن، مادر بزرگ شد. رفت مدرسه ابتدایی. تو ابتدایی با جدول ضرب مشکل داشت. اوضاع درسیش خیلی خوب پیش نمیرفت. خودش بعدا گفت: «فکر کنم بچگیام کم هوش و کم حافظه بودم». ولی هر جوری بود اون درسش رو ادامه داد.
تو کل دوران طولانی مدرسه موهان پسری بود به شدت خجول، ترسو و کاملا بی اعتماد به نفس و وابسته به مادر. البته همچینم مظلوم نبود. شیطنت میکرد. ته سیگار بزرگترا رو میکشید. پول خوردا رو یواشکی برمیداشت میرفت سیگار میخرید. وقتی دید دوستش که گوشتخواره، بدن قوی و پر زوری داره و خودش نحیف و لاغره پیش خودش فکر کرد حتما به خاطر این که اون گوشت میخوره و شروع کرد یواشکی گوشت خوردن و این کار یک سال ادامه داد.
خلاصه از این شیطنتها زیاد میکرد و تازه یکی دو تا از این شیطنتای پسربچههای تو این سن و سالم میکرد که دیگه نمیشه گفت. تو سیزده سالگی، موهان گاندی بچه محصل نحیف و خجول ازدواج میکنه. بله سیزده سالگی با دختری هم سن خودش به نام کاستوربای ازدواج میکنه و یه همبازی شیرین و سر به راه پیدا میکنه.
گاندی چهل سال بعد تعریف میکنه میگه من و سوار درشکه عروس داماد کردن. عروس خانم از اونور سوار کردن و من و همسرم برای اولین بار اونجا همدیگه رو دیدیم. بعد میگه تو اون سن من به همسرم حسادت میکردم و تازه سعی میکردم اقتدار خودم رو به عنوان همسر نشونش بدم. مثلا میگفتم حق نداری بری بیرون با بچهها بازی کنی. ولی اون به حرفم گوش نمیکرد. با من لج بازی میکرد و کار خودش میکرد. برای همین ما اوایل زندگی اکثرا با هم قهر بودیم.
درباره زندگی زناشویی و زندگی جنسی گاندی صحبت زیاده و حتی چند تا کتابم راجع بهش چاپ شده و ما جلوتر بهش اشاراتی میکنیم. ولی یکی از عواملی که زندگی جنسی گاندی رو تحت تاثیر قرار داد، لحظه فوت پدرش بود.
داستان این بود که در شب آخر زندگی پدر، گاندی بالای سر پدرش بود. بدن پدرش رو مالش میداد و ازش پرستاری میکرد و البته کل خانواده هم میدونستن که دیگه امیدی به بهبود نیست. وقتی عموش اومد تو اتاق گاندی که دید عموش پیش پدرش نشسته و پدر دیگه تنها نیست، اتاقو ترک رو ترک کرد و رفت در آغوش همسر. یکم بعد در اوج هیجان در اتاقش رو زدن و بهش خبر مرگ پدر رو دادن.
گاندی همیشه میگفت ذهن پر از شهوت من نذاشت لحظه آخر در کنار پدرم باشم و این لکهای که هیچ وقت نمیتونم از ذهنم پاکش کنم. حتی وقتی که چند وقت بعد از فوت پدر، بچهاش تو شکم همسرش سقط میشه، مرگ بچه رو به مرگ پدر و عدم کنترل خودش به شهوت خودش ربط میده و میگه من تقاص گناهم رو دارم پس میدم.
دو سال بعد از فوت پدر، گاندی از دبیرستان فارغالتحصیل شد. اول میخواست تحصیلاتش تو رشته طب دنبال کنه. ولی برادرش بهش یادآوری کرد که پدر از تشریح اجساد مردهها متنفر بود و در نهایت با مشورت خانواده تصمیم گرفت بره انگلیس. درسش رو تو رشته حقوق ادامه بده. گاندی خیلی ذوق رفتن به انگلیس رو داشت و با وجود اینکه وضع مالی خونه هم خیلی خوب نبود، ولی اونا تونستن با وام و قرضی که گرفتن، گاندی رو راهی فرنگ کنن. البته مادرش ته دلش اصلا به رفتن پسر راضی نبود. آخر سرم به این شرط راضی شد که گاندی بهش قول داد اونجا نزدیک سه تا چیز نشه. شراب، زن و گوشت.
بعد گاندی بار و بندیل جمع کرد. از تکتک اعضای خانواده خدافظی کرد. موقع خداحافظی با مادر، مادرش یک گردنبند انداخت گردنش که اون رو از خطر حفظ کنه و به یه روحانی جین هم سفارش کرده بود از دور هواش رو داشته باشه. آخر سرم نوبت خداحافظی با همسرش شد. البته صحبت کردن و بغل کردن همسر در حضور دوستان بر خلاف رسم اونا بود و برای همین تو اتاق دیگه همسر و بغل کرد و بوسید. بچشم که تازه به دنیا اومده بود، از اونم خداحافظی کرد و رفت بمبئی که از اونجا با کشتی به لندن بره.
تو بمبئی یه مشکل بزرگ دیگه هم داشت. بزرگان کاست اعتقاد داشتن اگر کسی از اقیانوس که آبش سیاهه رد بشه، اون آدم آلوده میشه و هیچکسی اجازه این کار نداره. به گاندی هم گفتم اگه از اقیانوس رد بشی، از کاست اخراجت میکنیم. ولی گاندی اومده بود که بره و رفت.
در سپتامبر سال ۱۸۸۸ گاندی ۱۸ ساله رفت انگلیس. بعدها که ازش پرسیدن واقعا چی شد رفتی انگلیس؟ گفت در یک کلمه جاهطلبی. گفت اومدم که هم وکیل بشم و هم سرزمین فیلسوفان و شعرا و مهد تمدن رو ببینم.
چند روز اول تو لندن خیلی سخت گذشت. دلش تنگ شده بود. آداب معاشرت بلد نبود. خجالتی بود و از همه بدتر غذاهای گیاهی هم گیرش نمیومد.
اولین بار که یه رستوران گیاهی پیدا کرد، بعد از اینکه یه دل سیر غذا خورد، کتاب دفاعیهای از گیاهخواری رو خرید و با خوندنش کلی حال کرد. تا اون موقع از روی عادت و رسم خانواده بود که گیاهخواری میکرد. ولی بعد از خوندن کتاب، دیگه با عقیده راسخ و دلایل علمی و اخلاقی گیاهخوار بود. خیلی هم ذوق زده بود که علم نوین راه و رسم اجدادشو تایید کرده بود و از همینجا بود که گسترش گیاهخواری یکی از رسالتهای زندگی گاندی شد.
حتی تو انگلیس عضو انجمن گیاهخواران شد و حضوری فعال تو این انجمن داشت. مدام روی گیاهخواری و روشهای مختلف اونم تحقیق میکرد و حتی برای روزنامههای انگلیسی هم در مورد گیاهخواری مطلب مینوشت.
تو این مدتی که گاندی انگلیس بود، به قول خودش طی تقلید میمونوار، همه تلاشش میکرد که مثل یک جنتلمن انگلیسی لباس بپوشه. غذا بخوره و حتی رقص دو نفره یاد بگیره. تازه رفت ویولون خرید که مثلا باکلاسها ساز بزنه. ولی نتونست و ویالونو فروخت. خلاصه تمام فکر و ذکر گاندی این بود که مثل انگلیسها با تمدن و بهروز زندگی کنه.
البته در کنار اینها با توجه به دوستای فرهنگی و اهل مطالعهای که پیدا کرده بود، گاندی با ادیان مختلف هم بیشتر آشنا شد و راجع بهشون کلی تحقیق کرد و به شدت هم تحت تاثیر عرفان دینی که اون زمان تو انگلیس بود قرار گرفت. آخر سرم به این نتیجه رسید که همه ادیان یه چیزی میگن و در ماهیت اصلیشون تفاوتی وجود نداره. اون کمی هم تحت تاثیر مسیح قرار گرفته بود. مخصوصا این که عقاید و رفتار مسیح به نظرات خودش خیلی نزدیک بود. ولی خب میدونیم که هیچوقت مسیحی نشد.
گاندی تو انگلیس هم همچنان خجالتی و بی اعتماد به نفس بود. یه بار تو کنفرانس گیاهخواری پا شد و متن یه صفحهای که آماده کرده بود از روی اون خوند. از استرس سرش گیج رفت. بدنش لرزید. نشست سرجاش. آخر سرم متنش رو دوستش خوند.
خلاصه گاندی سه سال تو لندن درس خوند. تو امتحان نهایی وکالت قبول شد و بلافاصله بعد از تموم شدن درسش آقای وکیل جوان برگشت هند.
لذت بازگشت به وطن با خبر بسیار بدی که بهش دادن تلخ تلخ شد. در غیاب گاندی مادرش از دنیا رفته بود و این خبرو مخصوصا به گاندی نداده بودن که تو کشور غریب دچار ضربه روحی نشه و بتونه درسشو تموم کنه. تازه بعد برگشت یه مشکل دیگه هم بود. یادمونه دیگه؟ قبل رفتن بزرگای کاست بهش گفته بودن بری از کاست اخراج میشی و اون رفته بود. ولی این ادیان و فرقهها در کنار همه سختیا یه چیز راحتم دارن. توبه. گاندی هم رفت تو رود مقدس، غسل توبه کرد، بعدشم یه شامی به کاست خودشون داد و قضیه حل شد.
البته اولش اصلا راضی نبود توبه کنه. میگفت کار بدی نکردم که بخوام توبه کنم. ولی بعد به خاطر برادرش قبول کرد. برادری که برای تامین مخارج تحصیل اون زیر بار قتل رفته بود و مسئولیت خانواده پدری و خانواده خود گاندی هم رو دوشش بود و اوضاع مالیشم خیلی تعریفی نداشت. گاندی خودش رو به برادر مدیون میدونست، خیلی دوست داشت بتونه برای برادرش کاری بکنه.
وقتی برگشت متوجه شد که برادرش تو کار با نماینده سیاسی انگلیسها به مشکل برخورده. گاندی گفت نگران نباش. من میرم پیش نماینده انگلیس و مشکل رو حل میکنم و چون از قوانین انگلیسی اطلاع داشت با اعتماد به نفس رفت جلو. ولی نماینده انگلیس گفت آقا به شما هیچ ارتباطی نداره. شما تشریفتون رو ببرید. بعد هم که با اصرار گاندی مواجه شد، گاندی رو از اونجا انداخت بیرون.
این جریان خیلی به گاندی برخورد. هم جلوی برادرش شرمنده شد و هم به شخصیت خودش توهین شده بود. حالا شما این جریان به خاطر بسپارید تا داستان بره جلوتر و اتفاقات پیش رو بذاریم کنار این ماجرا و پازلمون رو کامل کنیم.
خب حالا که گاندی درسش تموم شده بود و برگشته بود، باید یه کاری دست و پا میکرد که بتونه به خانواده کمک کنه. پس پا شد رفت بمبئی که کار وکالتو دنبال کنه. اما خب کسی بهش کار نمیداد. اولا که اون فقط مدرک داشت و از قانونهای هند خیلی اطلاعاتی نداشت. دوما خجالتی بودنش و اضطرابی که داشت کارشو خراب میکرد.
سر اولین پروندهای که اومد دستش تو دادگاه پاشد از موکلش دفاع کنه. به تتهپته افتاد. سرش گیج رفت. نشست سرجاش. بعد دادگاه هم پول بنده خدا رو پس داد. دید نه مثل این که این کاره نیست. بعدم شیش ماه معلم زبان شد. اونجا چون مدرک معلمی نداشت، نتونست کارش رو پیش ببره و دست از پا درازتر مایوس و سرخورده برگشت پیش خانواده.
یکم بعد گاندی یه پیشنهاد کاری نسبتا خوبی بهش رسید. ولی کار کجا بود؟ آفریقای جنوبی. یه شرکتی که تو آفریقای جنوبی هم شعبه داشت، برای یه دعوای حقوقی یه جورایی کمک وکیل میخواست و قرار بود یه سال هم کارش جمع کنه. گاندی پیشنهاد را قبول کرد و در ۲۴سالگی رفت سمت دوربان آفریقای جنوبی. دقت کنید داریم راجع به زمانی صحبت میکنیم که هم هند مستعمره انگلیسه و هم آفریقایجنوبی.
دوربان یکی از شهرهای بندری بزرگ آفریقای جنوبیه که طبیعتا یه سری بومی آفریقایی داشت. یه جمعیت هندی هم داشت که تعداد کمیشون سرمایهدار و تاجر بودن و اکثرشون کارگرای بدبخت هندی بودند که برای کار اومده بودن اونجا و هنوزم که هنوزه یکی از بزرگترین جامعه هندیهای خارج از کشور هند، تو همون آفریقای جنوبیه. بعدشم کنار این بومیهای آفریقایی و هندیا، اربابهای انگلیسی و هلندی هم بودن که البته این سفیدپوستها با تحقیر کامل با رنگینپوستها برخورد میکردند و حتی اونا رو حمال صدا میزدن.
تو این اوضاع و احوال، گاندی پاشد رفت دوربان که خیلی شیک و مجلسی کار وکالت انجام بده. سه روز بعد از اینکه رسید، با وکیل اصلی پرونده رفتن دادگاه. گاندی با کت و شلوار انگلیسی و شق و رق که نشوندهنده این بود که این بابا حتما یه کارهای هست و از اون طرفم عمامه هندی به سر رفت تو دادگاه.
همچین که قاضی چشمش به گاندی افتاد، با غیض بهش گفت اون عمامه هندی رو از سرت بردار. یکم فکر کرد. گفت من بر نمیدارم. قاضی هم گفت تشریفتون رو ببرید از دادگاه برید بیرون. از دادگاه بیرونش کرد. همین موضوع تو روزنامهها هم سر و صدا کرد و مهمان ناخوانده نیومده پیش اربابان سفید به بدنامی مشهور شد.
یه هفته بعد صاحب کارش فرستادتش یه شهر نزدیک تا تو دادگاه محلی یه سری مدارک ارائه کنه. شرکتی که گاندی را استخدام کرده بود، یک بلیت درجه یک قطار واسش میگیره که آقای وکیل راحت بره و برگرده.
گاندی سوار میشه. قطار حرکت میکنه. حوالی ساعت نه شب یکی از مسافران سفیدپوست به مسئولین قطار اعتراض میکنه که این حمال تو کوپه ما چیکار میکنه؟ مسئول قطار میاد گاندی رو میبینه. تعجب میکنه. چون هیچ رنگینپوستی نمیتونست بلیت درجه یک بخره. بعد میاد به گاندی میگه اینجا چیکار میکنی؟ گاندی بلیتش رو در میاره نشون میده. میگه خب بلیت دارم. سر جام نشستم. مامور قطار میگه باید جات و عوض کنی بری کوپه درجه سه.
گاندی هم که معلومه قبول نمیکنه و مسئول قطار از قطار میاندازد بیرون. هوا تاریک، سرد، گاندی مجبور میشه تو سرمای شدید یه شب تا صبح رو تو اتاق انتظار ایستگاه قطار بمونه تا روز بشه و با قطار بعدی بتونه به سفرش ادامه بده. تو اتاق انتظار با خودش دو دوتا چهارتا میکنه که برگردم هند و بیخیال این سختیا بشم؟ یا وایسم اینجا کار وکالتم دنبال کنم و در کنار وکالت مبارزه کنم و حقمو بگیرم؟ همون شب گاندی مهمترین تصمیم زندگیش میگیره. میمونم، تحمل میکنم و حقمو میگیرم.
امروزه ایستگاه قطاری که گاندی شب تا صبح تو سرما اونجا گذرونده بود و بزرگترین تصمیم زندگیش و اونجا گرفته بود، یه جور زیارتگاه برای هندیهای آفریقای جنوبیه. حوادث به موضوع قطار ختم نمیشه.
گاندی با بدبختی با قطار بعدی میره سمت مقصد. قسمتی از سفرم باید سوار دلیجان میشده. تو دلیجان بهش کنار درشکهچی جا میدن. چون رنگینپوستها اجازه نداشتن تو کابین بشینن. تو راه درشکهچی سفیدپوست میخواست سیگار بکشه. جاش تنگ شده بود. به گاندی میگه برو رو رکاب بشین. من راحت سیگار بکشم. ولی گاندی قبول نمیکنه و درشکهچی هم شروع میکنه به فحش و بد و بیراه گفتن و کتکزدن. گاندی فحش میخوره. کتک میخوره. ولی حاضر نمیشه حرف زورش قبول کنه. تا در نهایت مسافران به درشکهچی اعتراض میکنن و اونم مجبور میشه بیخیال ماجرا بشه و تا مقصد گاندی رو ور دلش تحمل کنه.
گاندی میرسه مقصد و بعد از اینکه کارش تو دادگاه انجام میده، جامعه هندیهای اون شهر رو به یه نشست دعوت میکنه و درباره حق و حقوق ضایع شده هندیها باهاشون صحبت میکنه. این نشست یه جورایی اولین سخنرانی بدون لکنت زبان و بدون استرس گاندی بود. این سخنرانی یه ویژگی خاص دیگه هم داشت. اونم این بود که تو حرفای گاندی هیچ نفرت و رجزخونی و خشونتی بر ضد سفیدپوستان به چشم نمیخورد و جامعه هندیهای اونجا هم با جان و دل به حرفاش گوش میکردن.
جامعهای که مالیات زیادی باید میداد. مردمش حق خرید زمین به جز جاهای خاص و نداشتن. بهشون اجازه نمیدادند تو پیادهرو کنار سفیدپوستها راه برن. بعد ساعت نه شب بدون مجوز نمیتونستن بیان بیرون و خیلی چیزای دیگه. گاندی بعدها گفت همیشه یادآوری این موضوع برای من زجرآوره که چطور بعضی آدما میتونن با تحقیر همنوعاشون، تو خودشون ایجاد احترام کنن. گاندی تو این مدت که داشت برای شرکت کار میکرد، سعی کرد دانش و تبحرش تو وکالت رو بالا ببره تا بتونه رو قانون سوار شه و از طریق قانون مطالبات دیگشم دنبال کنه.
بعد یک سال که کار حقوقی شرکت و آفریقای جنوبی تموم شد، گاندی داشت شال و کلاه میکرد برگرده که یه خبر تو روزنامه چاپ شد که لایحهای رفته مجلس تا حق رای رو از هندیها بگیره. البته که تا قبل از این لایحه هم با توجه به قوانین اون موقع، فقط ۲۵۰ نفر هندی میتونستن رای بدن. ولی الان حق رای داشت از همین تعداد گرفته میشد.
اطرافیان گاندی از اون درخواست کردند که برگشتش به تاخیر بندازه و بهشون کمک کنه که این لایحه تصویب نشه و حاضر شدن حق وکالتشم پرداخت کنن. گاندی قبول کرد رو موضوع کار کنه. ولی بدون حق وکالت.
بعد بلافاصله یک طومار اعتراضی نوشتن و پونصد نفر امضاش کردند که جلوی تصویب لایحه رو بگیرن. ولی کارشون به جایی نرسید و لایحه تصویب شد. بعد از تصویب لایحه هم یه طومار اعتراضی دیگه، این بار با ده هزار امضا جمع کردن و رساندن دست وزیر خارجه مستعمرات بریتانیا و با وجود اینکه بریتانیا این لایحه را وتو کرد، ولی در نهایت با تصویب یک لایحه مشابه دیگه، هندیها از حق رای محروم شدن.
درسته که اینجای داستان هندیا و گاندی دستشون به جایی نرسید، ولی اتفاق بزرگی که افتاده بود، این بود که برای اولین بار هندیهای آفریقای جنوبی به صورت سازمان یافته از راه قانون جلوی زور ایستاده بودند و خبر این اتفاق به هند و انگلیس رسید. حتی روزنامه تایمز لندن هم دربارش صحبت کرد. کارزار گاندی با اشتیاق کار میکرد. از قلم گاندی نامه پشت نامه و طومار پشت طومار مثل رگبار میریخت بیرون. گاندی داشت یواش یواش گاندی میشد.
الان دیگه پونزده ماه میشد که گاندی از هند اومده بود و یه جورایی رهبر جامعه هندیهای منطقه شده بود و هندیها هم رسما به عنوان وکیل اون پذیرفته بودن. اون که جایگاه اجتماعیشم بالا رفته بود، درخواست وکالت تو دادگاه عالی داد. تا اون موقع سابقه نداشت که یه هندی رنگین پوست تو دادگاه عالی بتونه قضاوت کنه و مخالفتها با این موضوع هم خیلی زیاد بود. تو مطبوعات به گاندی و بقیه هندیا میگفتن انگلها، نیمه وحشیهای آسیایی، چیزای سیاه و لاغر و کثیف، بدبختای فلکزده. ولی در نهایت با وجود مخالفتهای زیاد، دادگاه عالی مجوز وکالت رو به گاندی داد.
بعدش گاندی برای اینکه بتونه فعالیتهای اجتماعیش سازماندهی کنه، سازمان کنگره هندیان رو تاسیس کرد. با یه سری مقررات جالب. مثلا هیچ عضوی نباید عضو دیگه رو بدون پیشوند آقا خطا کنه و یا هیچکس مجاز نیست سیگار بکشه.
حالا سه سال از اومدن گاندی گذشته بود و او باید برمیگشت به خانوادهاشم سر میزد. برای همین از همکارا شیش ماه مرخصی گرفت که به هند پیش خانواده و همسرش و دو فرزندش رو بیاره آفریقا و در ضمن میخواست تو هند، مردم رو از وضعیت هموطنانشون تو آفریقای جنوبی مطلع کنه. برای همین یه گزارشی با نام «نارضایتیهای هندیان بریتانیا در آفریقای جنوبی» نوشت که به خاطر جلد سبزش به جزوه سبز مشهور شد و دهها هزار نسخه از چاپ شد و در سراسر هند پخش شد و باعث شد که گاندی معروف بشه.
گاندی تو جزوه سبز نوشته بود: «شیوه مبارزه ما تو آفریقای جنوبی، فتح نفرت با عشقه» و واقعا هم همینطور بود. مبارزه گاندی، مبارزهای کاملا به دور از خشونت بود. تو این شیوه مبارزه، شما حتی نباید از دشمن کینه هم به دل داشته باشی. اگه بهت بیاحترامی کرد، نباید بهش بیاحترامی کنی. اگه زدت، نباید بزنیش و در عین حال هم نباید از حقت کوتاه بیای. باید نافرمانی کنی. اعتصاب کنی و هر کاری میکنی، باید کاملا به دور از خشونت باشه.
گاندی اسم این روش مبارزات خودش رو گذاشت «ساتیاگراها». به معنی پافشاری بر حقیقت، به معنی نیروی حقیقت. خود گاندی میگفت نیرویی که از حقیقت و عشق و خشونت گریزی به دنیا میاد. چیزی که تا امروز از گاندی به جا مونده همین ساتیاگراهاس که بزرگانی چون نلسون ماندلا «Mandela» و مارتین لوتر کینگ «Martin Luther King» و خیلیای دیگه از این روش استفاده کردن و مسیر تاریخو عوض کردن.
چند وقتی که گاندی تو هند تو شهر خودشون بود، چون بیماری طاعون اومده بود، گاندی رفت اداره بهداشت، داوطلب ارائه خدمت شد و روی تمیزی دستشوییهای سطح شهر نظارت میکرد و حتی خودشم دستشوییها رو تمیز میکرد. از طرفی هم به خاطر شهرت نسبی که بدست آورده بود، به چند شهر سفر کرد و چند تا سخنرانی و مصاحبه هم کرد.
یه کار دیگه هم تو این دوران کرد. رفت عضو کمیته بزرگداشت شصتمین سالگرد پادشاهی ملکه ویکتوریا شد و سرود ملی بریتانیا رو به بچههای خونوادش یاد داد. بله؛ زندگی پرماجرای گاندی اتفاقات عجیب و غریب کم نداره. گاندی، کاملا به بریتانیا اون زمان ارادت داشت.
کمکم وقت برگشتن به آفریقای جنوبی بود. گاندی با زن و بچه سوار بر کشتی دوستش به سمت آفریقا حرکت کرد. همزمان یک کشتی دیگم داشت میرفت آفریقا. برای همین این شاعبه پیش اومد که بله گاندی خودش کم بود، داره با خودش کلی هم آدم میاره. برای همین وقتی کشتیها رسیدن، مقامات اجازه خروج از کشتی به هندی ندادن و اون بدبختا۲۳ روز کنار ساحل تو کشتی موندن. تا در نهایت اجازه دادن پیاده بشن.
تو بندر یه جمعیت متعصبی از سفید پوستها منتظر بودن گاندی پیاده شه تا به روش خودشون باهاش تسویه حساب کنن. روش خره کشی. خره کشی یعنی چی؟ ملت میریختن سر متهمی که همه مردم میدونستن گناهکاره و اونقدر میزدنش تا بمیره و در نهایت قانون کاری به کارشون نداشت و اصلا بین جمعیت معلوم نمیشه قاتل کی هست و قشنگ این یک روش کشتن بود.
گاندی زن و بچه رو جلوتر فرستاد خونه دوستش. خودشم از کشتی پیاده شد و اومد تو بندر چند قدمی که تو بندر رفت جلو جمعیتی که منتظرش بودن ریختن رو سرش تا خرد زدنش. خونی و مالیش کردن. زیر مشت و لگد مجال هیچ دفاعی نداشت. شانسی که آورد همسر رئیس پلیس داشت رد میشد، دید ملت دارن یکی رو لت و پار میکنن. اومد به کمکش و پشت سر اون پلیس اومد و رسوندنش خونه دوستش. جمعیت مگه ول کن بودن؟ اومدن پشت در خونه داد میزدند ما گاندی رو میخوایم تا بکشیمش. تا نکشیمش از اینجا نمیریم. آدمای متمدن وحشی، خون جلوی چشماشون و گرفته بود.
در نهایت با هماهنگی پلیس گاندی با لباس پلیس یواشکی فرار کرد رفت کلانتری. سه روز اونجا بود تا آبا از آسیاب بیفته و اونا بیخیالش بشن. خبر این اتفاق تا انگلیس هم رسید و چمبرلن که اون زمان وزیر مستعمرات بریتانیا بود، تلگرام زد که کسایی که به گاندی حمله کردن باید دستگیر کنن. ولی گاندی از شناسایی ضربها و شکایت از اونا صرف نظر کرد. اون گفت اونا گمراه شده بودند و وقتی حقیقت بفهمن، از کاری که کردن تاسف میخورن.
این اتفاق با وجود همه سختیها و دردهایی که داشت، به بیشتر مطرح شدن گاندی خیلی کمک کرد. تو مطبوعات و نفعش عوض شد. مخصوصا که حتی از شکایتم صرف نظر کرده بود. البته نه اینکه فکر کنید همه باهاش مهربون شده بودن. نه فشار کمتر شده بود. گاندی سلمونی هم میرفت چون هندی بود، موهاشو کوتاه نمیکردن. گاندی خودش موهاش و زد و با موهای کوتاه بلند رفت دادگاه. کلی بهش خندیدن. البته انقدر این کار تکرار کرد که یاد گرفت باید چیکار کنه.
از طرفی هم کمکهای بی حد و مرزش نسبت به بقیه، صدای زنش رو در آورده بود. در خونش باز بود هر کی میخواست بیاد. برداشته بود یه نفر مسیحی بدبخت مریضو آورده بود خونه. اونقدر مریض بود که باید براش لگن میذاشتن دستشویی کنه. سر همین کاراشم با همسرش اختلاف پیدا کرده بود. دیگه از نظر همسرش مهربونیش از حد گذشته بود.
وقتی قرار شد با خانواده به هند برگردند، ملت به پاس قدردانی کلی پول و جواهر و طلا واسشون آوردن. همسر گاندی هم خیلی ذوق زده شده بود. بعد عمری کلی طلا جواهر بهش رسیده بود. خود گاندی که بلد نبود از این کارا بکنه. ولی خدا رو شکر میکرد ملت اینا رو واسشون آورده بودن. اما همون شب خداحافظی، گاندی تمامی هدایا را جمع کرد. تحویل داد به صندوق خدمت به جامعه هندیان و در جواب اعتراضهای همسرش گفت اینا رو برای من آوردن. من راجع بهشون تصمیم میگیرم.
یه کار دیگه هم کرد بیمه عمر خانواده رو که چند وقت پولشم داده بود قطع کرد. چون میگفت نباید بین من و هندیهای دیگه فرقی باشه. مگه کارگرای هندی بیمه عمر دارن که ما داشته باشیم؟ این کارش حتی باعث شد صدای برادرشم در بیاد و رابطش رو با گاندی قطع کنه.
سال ۱۹۰۱ گاندی ۳۲ ساله در میان وداهای اشکآلود با خانواده برگشت هند و تو نشست حزب کنگره ملی هند شرکت کرد. اما با دیدن جو کنگره و آدمای پر فیس و افاده از کنگره ناامید شد. محلی که نشست داشت توش برگزار میشد، پر از آشغال و کثافت بود. وقتی گاندی توجه حضارو به این مسائله جلب کرد، اونا گفتن به ما چه؟ وظیفه کارگرای دستشویی و نظافت چیاست که تمیزش کنن. گاندی هم یه جارو برداشت. شروع کرد تمیز کردن.
یه بارم دعوتش کردم معبد قدیمی و مشهور کالی. اونجا گاندی منظره وحشتناک جوی خون رو دید که از وسط معبد جاری بود. اونا رسم داشتن برای معبد بز قربانی میکردند و همیشه این جو پر از خون بز بود.
گاندی درباره معبد بعدها یه جمله خیلی قشنگ و پرتحملی گفت. گفت میدونید بدبختتر از نجسهای هندی و کارگران هندی که تو آفریقای جنوبی هستند کیان؟ بزهای معبد کالی و واقعا هم همینطور بود. بزها، گاوها و گوسفندها اونام که گاندی ندارن حقشون بگیره. هر روز و هنوزم قتلعام میشن و آدمیزاد متمدن هم با لذت گوشتش رو میخوره و انتظار صلح روی زمین داره.
بگذریم. از زمان اقامت گاندی تو هند، خیلی نگذشته بود که از آفریقا واسش نامه اومد که چمبرلن از انگلیس میخواد بیاد آفریقا و هندیها یه گروه تشکیل دادند که برن باهاش صحبت کنن. شما پاشو بیا رئیس گروه مذاکرهکننده بشو. گاندی بازم خانواده رو برداشت برگشت ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی با چمبرلن مذاکره کنه. مذاکره هم کرد و البته از اون مثل همیشه هیچ آبی گرم نشد. ولی گاندی باز تو آفریقای جنوبی موندگار شد.
اونجا وکیل بسیار معروفی شده بود که کار و بارش خوب بود. منتهی وکالت کسایی رو قبول میکرد که میدونست حق باهاشونه و به موکلان میگفت با این شرط وکالتتون رو قبول میکنم که تو جریان دادگاه هیچ وقت دروغ نگید. اصلا. بین همکاراش، قاضیها به خاطر همین مشهور شده بود.
گاندی که حالا هم وکیل معروفی بود و هم نماینده جامعه هندیها، تصمیم گرفت برای جامعه هندیهای آفریقای جنوبی مجله چاپ کنه. برای همین نشریه دیدگاه هندی تاسیس کرد. گاندی میگفت این نشریه آینه زندگی من بود و هر هفته روحم تو ستونهاش میریختم. بعد هم یه کار جالب و عجیبی دیگه انجام داد. یه مزرعه مخروبه چهل هکتاری گرفت. دفتر نشریه و چاپ خونه رو برد اونجا. هندیهای زیادی هم برد اونجا. اونجا بهشون یه تیکه زمین برای کار داد و اونجا برای خودش شد یه محله هندی نشین، محله مهاجرنشین کوچ آباد فینیکس.
ارتباط گاندی با اما بریتانیا هم از همون اول خوب بود و گاندی کاملا مطیع اونا بود. حتی تو دو تا جنگ هم گاندی به همراه هندیهای دیگه به صورت داوطلبانه حاضر شدن بیان تو جنگ و به مجروحای جنگی بریتانیایی کمک کنن و ازشون پرستاری کنن. جنگ اول که به اسم نبرد بنرها مشهور شد، جنگی بود بین اربابهای انگلیسی و هلندی که گاندی و تیم داوطلبش تو خط مقدم شجاعانه به سربازهای انگلیسی سرویس میدادن. کشتهها و زخمیها رو جابهجا میکردند. از زخمیها پرستاری میکردن.
ولی تو جنگ دوم که به جنگ زولو معروف شد، گاندی سرباز انگلیسی مجروحی ندید و همش داشتن جنازهها و زخمیهای طرف مقابلو جمع میکردن. طرف مقابل کی بود؟ بومیهای بدبختی که میخواستند از حق خودشون دفاع کنن و دست خالی جلوی توپ و تفنگ لت و پار میشدن. استعمار انگلیس با توپ و تفنگ اومده بود معنی متمدن بودن رو به بومیها یاد بده و گاندی هم داوطلبانه حاضر بود اگر سرباز این استعمار زخمی به تنش برداره، ازش مراقبت و پرستاری کنه.
البته که احتمال زیاد دیدن همین صحنهها و روبرو شدن با واقعیتها بود که جلوتر منجر به این شد که گاندی چهرهی واقعی استعمار پیر بشناسه.
سال ۱۹۰۶ گاندی ۳۷ ساله یه تصمیم شخصی عجیب دیگه گرفت. گاندی که تو این سن چهار تا پسر داشت، تصمیم گرفت تا آخر عمرش هیچوقت رابطه جنسی نداشته باشه. گاندی هر نوع رابطه جنسی رو شهوت میدونست و معتقد بود زن و مرد فقط برای بچهدار شدن باید با هم رابطه داشته باشن. بعدها در مورد قطع رابطه جنسی با همسرش گفت بعد از اینکه با زندگی مملو از لذت جسمی وداع گفتنم، رابطهام با کاستوربای ماهیتی روحانی پیدا کرده بود و این رابطه روحانی و دوری از نزدیکی تا آخر عمر یعنی چهل سال بعد ادامه داشت.
گاندی از یک مرشد آیین جین تو هند و همچنین از لئو تولستوی نویسنده روسی که البته تو سالهای آخر عمرش تجرد اختیار کرده بود هم برای این تصمیمش الهام گرفته بود. آیین جین رو یادتونه دیگه؟ اول پادکست راجع بهش صحبت کردیم. یکی از آموزههای آیین جین راه ماچاریا یا مدیریت رابطه جنسیه که گاندی اعتقاد داشت این شکلی باید مدیریت بشه و عجیبتر اینکه گاندی سالها بعد یه آزمایش جنجالی هم در این خصوص انجام داد.
تو هند یه جاهایی هست به نام «آشرام». آشرام جایی که مردم میتونن بیان توش زندگی معنوی داشته باشن. یه جای پر از سکوت و ج عرفان و عبادت که استادای معنوی اونجاها به شاگرداشون درسم میدن. سالها بعد که گاندی تو آشرام خودش با یه عده از آدمای دیگه زندگی میکرد و دیگه پیرمردی شده بود، از دخترهای جوون خواست برهنه بیان کنارش بخوابن تا اون میزان مقاومت خودشو در برابر تجرد آزمایش کنه.
اطرافیانش هر چی گفتن این برای شهرت و جایگاه شما خوب نیست، توجه نکرد و نه تنها این آزمایش انجام داد و البته سربلند از آزمایش اومد بیرون، بلکه خودش تو روزنامهها و مجلات راجع به این آزمایش صحبت کرد و عقاید خودشو بازگو کرد.
خلاصه این که سال ۱۹۰۶ گاندی برای همیشه با رابطه جنسی خداحافظی کرد و البته تو این سال یه اتفاق بسیار مهم دیگه هم افتاد. یه چالش جدید برای گاندی که مسیر اسطوره شدن اون رو قرار بود هموار کنه. تو این سال یه فرمانی صادر شد که گفتن تمام هندیهای بالای هشت سال باید بیان ثبت نام کنند و انگشتنگاری بشن و بدون برگه ثبت نام نمیتونند بیرون تردد داشته باشن. انگشت نگاری هم از هر ده تا انگشت باید انجام میشد. تا قبل این فقط از مجرمان اینجوری انگشتنگاری میکردن و انگار به صورت پیشفرض همه هندیامجرم بودن و باید با برگه ثبت نام رفت و آمد میکردن.
دولت میخواست اینکارو بکنه که در نهایت بتونه آمار دقیق هندیها رو داشته باشه. کارگرها رو با دستمزد کم نگه داره و هر کس دیگهای که نخواست رو بتونه راحت اخراج کنه. تازه همراه با این قانون، مالیاتی که باید هندیا میدادن هم زیاد شد. این قانون معروف شده بود به قانون «قلاده سگ» و البته «قانون سیاه» هم بهش میگفتن.
گاندی گفت من بمیرم هم راضی به قبول این کار نمیشم. جبهه مقاومت گاندی شکل گرفت. حالا روش مقاومت گاندی چطور بود؟ قبلتر توضیح دادیم. روش ساتیاگراها، مبارزه به دور از خشونت. برن بشینن با مقامات مذاکره کنند و ارشادشون کنن. از اونجایی که اون منطقه مستعمره بریتانیا بود، گاندی رفت انگلیس که با مقامات مسئول رایزنی کنه.
اینم باید بدونیم که گاندی اون موقع و حتی تا چند سال بعدش به واقع فکر میکرد امپراتوری بریتانیا نهادیه با رسالتی الهی که برای خیر بشر تاسیس شده و میگفت ما افتخار میکنیم که رعیت بریتانیا هستیم. خلاصه گاندی تو مذاکره با دولت انگلیس به ظاهر موفق شد نظر مثبت اونا رو به دست بیاره.
ولی سیاست انگلیسیها چی بود؟ انگلیسیها اون منطقه از آفریقای جنوبی رو به عنوان مستعمرهای خودمختار اعلام کردند تا اونا بتونن بدون تاییدیه دولت بریتانیا، قانون قلاده سگ رو تصویب کنن. اینجوری هم انگلیس وجهش رو از دست نمیداد و هم قانون ضد هندی تصویب میشد. ببینید چه مارمولک بازی درآوردن و به همین راحتی گاندی رو دور زدن. ولی نه گاندی و نه هیچ هندی دیگهای راضی به ثبت نام نشد که نشد. با تهدید و اخراج و کتک هم راضی نشدند ثبت نام کنن.
تا اینکه در سال ۱۹۰۸ گاندی ۳۹ ساله را دستگیر کردند و به جرم عمل نکردن به قانون، تو همون دادگاهی که خودش وکالت میکرد دادگاهیش کردن. گاندی هم کاملا جرمش پذیرفت و تو دادگاه خواهان اشد مجازات برای خودش شد. دادگاه اونو به دو ماه حبس محکوم کرد. گاندی رفت زندان. پشت سرش اکثر جامعه هندیا گفتن آقا ما رو هم زندانی کنید. ما هم بمیریم قبول نمیکنیم بریم ثبت نام کنیم.
این سرپیچی شجاعانه، از آدمایی که تا الان بزدل و حقیر به نظر میرسیدند، تو هند و آفریقا و انگلیس کلی سر و صدا کرد. وضعیت داشت بدتر میشد که یه نماینده از جانب ژنرال اسموتس مسئولیت مستعمره بریتانیا تو آفریقای جنوبی بر عهده داشت، فرستادن تو زندان پیش گاندی و به گاندی گفتن آقا اگه شما بیای داوطلبانه ثبت نام کنی، ما فرمان اجباری ثبتنام و اقدامات بعدی رو همه رو لغو میکنیم. شما بیا داوطلبانه ثبتنام کن که فقط بتونیم آمار داشته باشیم و جلوی ورود غیرقانونی هندیا رو بگیریم. گاندی هم در کمال ناباوری قبول کرد. گفت خب باشه. من بهتون اطمینان میدم که این کارو انجام میدم.
گاندی اومد بیرون. با بقیه مشورت کرد که باید بیایم داوطلبانه ثبت نام کنید. اکثر افراد که به گاندی اعتقاد داشتن به تصمیمش احترام گذاشتند و قبول کردن. ولی یه گروه تندروی هندی به هیچ وجه قبول نکردن و گفتن تو پول گرفتی. ترسیدی. میخوای امضا کنی و حتی تهدیدش کردن که اگه بخوای بری امضا کنی، خودمون دخلت رو میاریم. گاندیم گفت اگه قراره بمیرم چه بهتر که به دست برادرم بمیرم تا به مرگ طبیعی و تصمیم گرفت کاری رو بکنه که فکر میکنه درسته و طبق قرار قبلی حرکت کرد که بره داوطلبانه ثبت نام رو انجام بده.
اون گروه تندروی هندی هم به وعدهشون عمل کردن. اومدن سر راه گاندی، زدن لت و پارش کردن. اونقدر زدنش که بیهوش افتاد رو زمین و اگه دوست و هم سلولیش خودش رو ننداخته بود رو گاندی، اونا واقعا زندهش نمیذاشتن. ولی در نهایت گاندی با لباس پاره پوره و خونی مالی رفت دفترخونه و ثبتنام کرد. گاندی که رفت پشت سرش اکثر هندیا هم رفتن.
حالا نوبت دولت بود که به وعدهاش عمل کنه. ولی ژنرال اسموتس خیلی شیک اومد گفت نه، چه وعدهای؟ ما هندیا رو مجبور کردیم بیان ثبت نام کنم و اونا اومدن ثبت نام کردن.
خبر رسید به گاندی. گاندی چیکار کرد؟ تمام هندیا رو جمع کرد و جلوی اصحاب رسانه برگه ثبتنامش رو آتش زد و پشت سرش همه هندیها هم همین کارو کردن و شرمندگی موند برای اون گروه تندرو که میگفتن گاندی پول گرفته و ترسیده.
گاندی هندیها را به تظاهرات صلح آمیز هم دعوت کرد و یک گروه به همراه پسر بزرگ گاندی تظاهرات رو شروع کردن. دولت هم گاندی رو گرفت دوباره محاکمه کرد. دو ماه زندان با اعمال شاقه. دو ماه تموم شد. اومد بیرون. دوباره گرفتنش. دو ماه دیگه. همینجور پشت سر هم میگرفتنش. زندانیش میکردن.
تو این زندانهای دورهای، اون میتونست جریمش پرداخت کنه بیاد بیرون. ولی چون بقیه زندانیهای هندی پول پرداخت جریمه رو نداشتن، اونم حاضر نبود این کارو بکنه. حتی یه بار وقتی فهمید زنش به شدت مریض و اصلا احتمال داره بمیره، بهش نامه نوشت و گفت من نمیتونم جریمه بدم بیام بیرون. در حالی که بقیه همبندیهای من این تو بمونن. تو هم مراقب خودت باش و بدون که اگه هر اتفاقی واست بیفته، من دوباره ازدواج نمیکنم و مرگ تو در راه مقدسیه که ما آغاز کردیم.
سال ۱۹۰۹ گاندی مبارز چهل سالهای بود که گذشت زمان اون رو معروفتر و قویتر کرد. تو این سال نزدیکیهای ژوهانسبورگ یه زمین خیلی بزرگی رو خرید و مبارزان هندی که توسط صاحبکاراشون از کار بیکار میشدن رو میاورد اونجا. بهشون یه تیکه از زمین و میداد که روش کار کنن و خودشم اومده بود اونجا زندگی میکرد. اسم این مزرعه بزرگ و با توجه به علاقهای که به تولستوی داشت، گذاشت مزرعه تلستوی.
گاندی و تولستوی دو وجه اشتراک بزرگ داشتن. یکی اینکه هر دو گیاهخوار بودند و با اطلاع و اعتقاد کامل گیاهخواری میکردن. دوم اینکه روش مبارزه هر دو نفر مبارزه به دور از خشونت بود. گاندی تو این مزرعه که زندگی میکرد بعضا اتفاق میافتاد کیلومترها پیادهروی میکرد تا به شهر برسه و کار وکالتش رو انجام بده و برگرده و واقعا بنیه قوی داشت و استقامت بدنیش خیلی زیاد بود. اون عقیده داشت بنیه قوی و نیروی جسمی که داره، ناشی از رژیم سالم و زندگی سالمیه که داره.
مبارزات مدنی گاندی ادامه داشت. گاندی و هندیهای دیگه هیچ جوره راضی نبودن زیر بار حرف زور دولت برن. از اونور ماجرای برگههای ثبت نام، از طرف دیگه اضافه شدن مالیاتها و تازه یه تصمیم جدید هم گرفته شده بود که دیگه خون هندیها رو به جوش آورد. تصمیم جدید این بود که تمام ازدواجهای هندی که به صورت سنتی تو آفریقای جنوبی انجام شده، از نظر قانون مورد قبول نیست و اونا باید بیان طبق سنت مسیحیت مجدد عقد کنن و ازدواجشونو ثبت کنن. با این تصمیم وضع بدترم شد.
گاندی پا شد رفت لندن با مقامات مذاکره کرد. ولی بازم جوابی نگرفت. از طرفی حکومت روی هندیا فشار میآورد که مجبور به قبول این قوانین بشن. از طرف دیگه هندیا به رهبری گاندی مقاومت میکردن. اونقدر مقاومت ادامه داشت که دولت راضی شد کمی از خواستههاش کوتاه بیاد. ولی هندیا هیچکدوم از قوانین نژادپرستانه و زورگوییها رو قبول نداشتن، دیگه ول کن ماجرا نبودن.
گاندی با حمایت مردم، مرحله پایانی مبارزه رو شروع کرد. اون تصمیم گرفت راهپیماییهای بدون خشونتی راه بندازه و به منطقهای به نام «ترانسفال» بره که ورود هندیها به اونجا ممنوع بود. برای همین با همسرش و پونزده نفر دیگه راهپیمایی شروع کردن و همشونم در ابتدا سرکوب و دستگیر شدن.
بعدش گروهی از زنان داوطلب هم این کار و کردن و اونا هم سرکوب شدند. بعد کارگران معدن اضافه شدن و همزمان تمام هندیان اعتصاب کردن و دست از کار کشیدند و به راهپیمایی ملحق شدن. عجیب به نتیجه کارشون ایمان داشتن.
یه بار بچه یکی از زنانی که تو راهپیمایی بود، افتاد توی آب و غرق شد. ولی مادر بچه بعد دعا برای بچههای از دست رفتش، راهپیمایی رو ادامه داد و بقیه رو تنها نذاشت.
این اعتصاب و راهپیمایی با وجود اینکه کاملا بدون خشونت برگزار میشد، ولی اصلا کم کشته و زخمی نداد. گاندی تو این جریانات برای ابراز همدردی با خانوادههای کشته شده، لباس اروپایی و کت و شلوار خودش درآورد و لباس کارگران معدن رو تنش کرد. سبک لباس پوشیدن جدیدی که تا آخر عمرشم عوض نشد.
فشار رو گاندی و همه هندیهای دیگه از طرف دولت و ژنرال اسموتس زیاد بود. میزدن. میکشتن. دستگیر میکردند. چند هزار نفر از هندیها دستگیر شدند و با زخمی یا کشته شدن هر یک نفر، اراده بقیه افراد دو برابر میشد و اونا انقدر رو خواستههاشون پافشاری کردن تا آخر سر در ژانویه سال ۱۹۰۴، ۸ سال پس از تصویب اولیه قانون قلاده سگ، هندیها به رهبری گاندی تونستن حرفشونو به کرسی بشونن.
گاندی قرارداد پیشنهادیای را امضا کرد که طبق اون مالیات لغو شد. همه ازدواجهای قبلی هندیان معتبر اعلام شد. اجبار همراه داشتن برگههای ثبت نام برداشته شد و تازه امتیازهای دیگهای هم به هندیها داده شد. تصویب این قانون پیروزی و فتح نیروی معنوی ساتیاگراها بود. گاندی اسم قانون مصوب را گذاشت «منشور کبیر آزادی آفریقای جنوبی».
تو همین دوران بود که «رابیندرانات تاگور» بزرگترین شاعر هند و اولین آسیایی که نوبل گرفت، به گاندی لقب مهاتما را داد. معنی کلمه مهاتما یعنی روح بزرگ. یعنی کسی که روح بزرگی داره. پس گاندی در هند متولد شد و ۴۵ سال بعد در آفریقای جنوبی مهاتما شد.
گاندی کار خودشو تو آفریقا کرد و حالا دیگه وقت رفتن به هند بود. این بار رفتنی بدون بازگشت. مهانداس گاندی وکیلی که ۲۲ سال پیش با کت و شلوار و بلیت درجه یک کشتی مسافربری به آفریقای جنوبی اومده بود، حالا با اسم مهاتما گاندی با لباس فقیرترین قشر هندیها و به اصرار خودش با بلیت درجه سه داره برمیگرده به کشوری که تو بندرش صدها نفر از مردم منتظرند تا ازش استقبال کنن.
داستان تموم شد؟ نه شروع شد. اگه دنیا مهاتما گاندی رو میشناسه، برای اتفاقایی که تو هند افتاده میشناستش و تازه قراره تو اپیزود بعدی سراغ هند بریم. ولی تقریبا تمامی اندیشهها و عقاید گاندی تو آفریقای جنوبی شکل گرفت.
گاندی ۲۲ سال از عمرشو صرف مبارزه تو آفریقای جنوبی کرد و در بیانیه خداحافظیش گفت: «این شبه قاره برای من سرزمینی مقدسه. مثل سرزمین مادریم. عشقی که از سوی هموطنانم به من داده شد، تا ابد به عنوان گرامیترین گنجینه در خاطرم میمونه». ژنرال اسموتس گفت: «گاندی قدیسی بود که سواحل ما را ترک کرد و امیدوارم این سفرش بازگشتی نداشته باشه».
گاندی قبل از رفتنش یه جفت صندل هندی دستباف به ژنرال اسموتس هدیه داد. به کسی که بهش خیانت کرد و چندین و چند بار زندانیش کرد. انیشتین یه حرف جالبی درباره گاندی میزنه. اون میگه شاید نسلهایی که در آینده میان، به سختی باور کنند که اصلا چنین فردی در قالب گوشت و پوست و خون روی همین خاک قدم برداشته.
اپیزود رو با سخن پر تاملی از گاندی به پایان میبرم.
گاندی میگه: «وقتی تو جریان مبارزات ناامید میشم، به خاطر میارم که در طول تاریخ راه حق و عشق همواره پیروز بوده. ما باید همیشه با این واقعیت فکر کنیم که حکمرانان و قاتلان در برههای شکست ناپذیر جلوه میکنند؛ ولی در نهایت همه آنها سقوط میکنند». ولی در نهایت همه آنها سقوط میکنند.
اون چه که شنیدید، قسمت اول از داستان دو قسمتی زندگی گاندی بود. کار جدیدی که تو پادکست رخ دارم انجام میدم، اینه که با کمک شنوندهها اپیزودها رو به صورت تیمی داریم کار میکنیم. تو اپیزود بعدی تیم سازنده این دو قسمتم معرفی میکنم و همینجام تشکر بسیار ویژهای میکنم از ایمان نژاد احد، ایمان راوکست که زحمت تدوین تمامی اپیزودهای پادکست رخ رو از ابتدا تا الان اون کشیده و همچنین سپاس از شما که گوش میدید و از طریق پست یا استوری تو اینستاگرام یا هر شکل دیگهای، پادکست رخ رو معرفی میکنید و از ما حمایت میکنید. به امید دیدار.
امیر سودبخش، آبان ماه ۹۹
بقیه قسمتهای پادکست رخ را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ال چه؛ داستان زندگی چه گوارا
مطلبی دیگر از این انتشارات
جناب سرهنگ؛ داستان زندگی قذافی (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بزرگترین بریتانیایی؛ داستان زندگی چرچیل