بی نظیر مثل هلن؛ داستان زندگی هلن کلر

اگه خواستید از زندگی یه نفر درس ایستادگی و صبر و مقاومت بگیرید، نیاز نیست تو تاریخ سراغ فلان ژنرال و رئیس جمهور و فرمانده برید. اصلا همه‌ مردا رو بذارید کنار. بریم سراغ کسی که برای نسل‌ها نماد فعل خواستن بوده و هست؛ بانو هلن کلر.

سلام من امیر سودبخش هستم و شما به اپیزود بی‌نظیر مثل هلن، داستان زندگی هلن کلر «Helen Keller» گوش می‌کنید.

تو روایت داستان هلن، فوکوس ما روی ۲۵ سال اول زندگیشه. جلوتر متوجه میشید چرا. البته حتما راجع به بقیه سال‌های زندگیش صحبت می‌کنیم؛ ولی تمرکز روی ۲۵ سال اوله. هلن، در ۲۷ ژوئن سال ۱۸۸۰ تو شهر کوچیک توسکامبیا «Tuscumbia» تو ایالت آلابامای آمریکا به دنیا اومد. اجداد پدریش ساکن سوئیس بودن و عجیب اینکه یکی از اون‌ها سال‌ها پیش، اولین معلم ناشنوایی شهر زوریخ «Zürich» بوده و حتی کتابی هم درباره ناشنواها نوشته.

پدر هلن، آرتور کلر «Arthur Keller» سروان ارتش آمریکا بود. بهش می‌گفتن کاپیتان. ما هم تو داستان کاپیتان صداش می‌کنیم. اون سردبیر روزنامه هم بود و وضع مالی بدی هم نداشت. کاپیتان از ازدواج اولش دو تا پسر داشت. هلن از همسر دومش به نام کیت داشت که بیست سال هم از خودش جوان‌تر بود. وقتی هلن به دنیا اومد، خیلی مورد توجه بوده و مثل اکثر بچه‌های دیگه قلب پدر و مادرش رو تسخیر کرده بود. هنوز شیش ماهه بود که تونست با شیرین زبونی بچگیش، چند تا کلمه صحبت کنه و تو یک سالگی هم راه افتاد.

اوضاع تا نوزده ماهگی خیلی خوب بود. تا اینکه هلن کوچولو به شدت مریض شد. دکترا نتونستن مریضش رو تشخیص بدن. می‌گفتن تورم شکم و مغز داره که البته خوبم شد. ولی مریضی خیلی به بدنش صدمه زد. انقدی که وقتی خوب شد، هلن نوزده ماهه، دیگه نه می‌تونست ببینه، نه می‌تونست بشنوه. دنیا برای کودک نابینا و ناشنوا تیره و تار شد. فقط یاد گرفته بود که دامن مادرش رو بگیره. هرجا اون میره هلن به دامنش بچسبه و باهاش بره.

هلن کوچولو همون چند کلمه‌ای که یاد گرفته بود از یاد برد و دیگه کلامی هم نتونست حرف بزنه. می‌دونیم دیگه؟ همه‌ بچه‌ها به طور معمول از راه شنیدن کلمات یاد می‌گیرن و با تکرار شنیدن کلمات، بچه‌ها هم چیزی که می‌شنوه رو تکرار می‌کنه و اینطوری حرف زدن یاد می‌گیره. خب، هلنی که نمی‌تونست بشنوه، به طبع حرف زدنم نمی‌تونست یاد بگیره. پس هلن علاوه بر نابینایی و ناشنوایی، حرفم نمی‌تونست بزنه.

یه کم که گذشت، فقط یاد گرفت که از چند تا اشاره استفاده بکنه. مثلا کشیدن افراد به معنی بیا بود. هل دادن به معنی برو. تکون سر به سمت پایین به معنی تصدیق و بله. به سمت بالا به معنی نه بود و یا مثلا هر موقع بستنی می‌خواست ادای بستنی خوردن در میاورد و بدنش رو می‌لرزوند. خیلی با دقت نمیشه گفت که هلن از تجربیات نوزده ماه اول زندگیش که بینا و شنوا بود، چقدر تاثیر گرفته بود؟ و این نشانه‌ها از اون موقع تو ذهنش مونده بود یا نه؟ ولی خب حتما بی‌تاثیر نبوده.

تو خونه مادرش با حوصله سعی می‌کرد به دختر کوچیکش کمک کنه و بهش حداقل آموزش‌ها رو بده. مثلا وقتی هلن پنج سالش بود تا کردن لباس و تو گنجه گذاشتن لباس یاد گرفته بود. آب آوردن از کنار چاه آب و از پله‌ها بالا و پایین رفتن و اینجور کارا رو یاد گرفته بود. عاشق بیرون رفتن بود. هر وقت مادرش یا عمش که بیشتر اوقات خونه‌ اونا بود می‌خواستن از خونه بیرون برن، هلن از تکاپو و لباس پوشیدنشون متوجه میشد و التماس می‌کرد که اونم با خودشون ببرن.

هلن یواش یواش فهمیده بود که بقیه مثل اون برای صحبت کردن از اشاره استفاده نمی‌کنند؛ بلکه از زبونشون استفاده می‌کنن. یاد گرفته بود وقتی دو نفر داشتن با هم صحبت می‌کردن، می‌رفت وسطشون دستش رو لب‌های اونا می‌ذاشت و از تکون خوردن لباشون می‌فهمید دارن با هم حرف می‌زنن. بعدش هلن هم سعی می‌کرد که اونم لباش رو تکون بده و بتونه صحبت کنه. ولی چون اصلا نمی‌تونست این کارو بکنه خیلی ناراحت و عصبانی می‌شد. مخصوصا وقتی اطرافیان منظورش نمی‌فهمیدن، گاهی وقتا اونقدر جیغ و داد می‌کرد که از حال می‌رفت.

واسه همین اعصاب خوردی و داد و بیدادها، کودک نابینا و ناشنوایی که حرفم نمی‌تونست بزنه، خیلیم بد اخلاق شده بود. حتی به خواهر کوچکش که تازه به دنیا اومده بود هم صدمه می‌زد. چون فهمیده بود خواهر کوچکش جای اون گرفته و مامانشم همش بغلش می‌کنه، واسه همین از هر فرصتی برای صدمه زدن بهش استفاده می‌کرد. هلن پنج ساله دوران بچگیش رو به سختی تمام داشت می‌کرد دوستای صمیمیش دختر و پسر کوچیک آشپزش بودن و سگ پیر خونشون.

چون خونشون از شهر کمی فاصله داشت تفریحش این بود که می‌رفت تو حیاط با مرغ و خروسا بازی می‌کرد. دونه می‌ذاشت رو دستش تا بیان از روی دستش بخورن. سمت لونه‌ پرنده‌ها می‌رفت. با مادرش به اصطبل اسب‌ها می‌رفت و تنها با حس لامسه بویایی سعی می‌کرد چیزهای اطرافش رو تشخیص بده. حتی وقتی کریسمس می‌شد، اون از بوی شیرینی، خوردنی‌های فراوون و جنب و جوش خونه تشخیص می‌داد که اتفاق هر ساله تکرار شده.

یه روز تو بازی، دامنش خیس میشه و میره جلو بخاری هیزمی تو خشک بشه. ولی اونقدر نزدیک بخاری میشه که دامنش آتیش می‌گیره و هلن از شدت ترس و سوختگی فریاد می‌زنه. تا میان به داد بچه برسن، قسمتی از مو و دست بچه می‌سوزه. دل مادرش از دیدن وضعیت اسفناک بچش خون شده بود.

کمبودهای هلن هم باعث شده بود مادرش تو تربیتش اصلا سختگیری نکنه و هلن روز به روز بد اخلاقی‌تر می‌شد و با بقیه مدام دعوا مرافعه می‌کرد. یاد گرفته بود هر کی می‌رفت تو اتاق، در روش قفل می‌کرد و کلید رو گم و گور می‌کرد. هر کی بر خلاف خواستش عمل می‌کرد، هلن هلش می‌داد می‌زدش و همه‌ این کارارم دست به دست هم داده بود تا برادرش و پدرش تصمیم بگیرن بفرستنش پرورشگاه. البته کاپیتان ته دلش اصلا راضی به این کار نبود؛ ولی انقدر هلن این دکتر اون دکتر برده بود و هلن خوب نشده بود، دیگه انگار چاره‌ای واسش نمونده بود.

مادرش با این تصمیم مخالف بود. هیچ‌کس تو خونه اندازه‌ اون هلن رو درک نمی‌کرد. یه بار عمه هلن واسش یه عروسک درست کرد و هلن چند روزی با عروسک بازی می‌کرد. بچه موقع بازی با این عروسک همش داد و هوار می‌کرد و عروسکش رو تکون می‌داد. هیچ‌کس متوجه نمی‌شد داستان چیه؟ این بچه چی می‌خواد؟ تا اینکه یه روز هلن یکی از دکمه‌های لباس عمه‌اش رو کند و به همراه عروسک آورد پیش مامانش. خیلی هم بی‌تابی می‌کرد. مادر هلن متوجه موضوع شد. دست هلن رو گرفت، گذاشت رو چشای خودش و هلن با سر تند تند تایید کرد. مادرش برگشت به اعضای خونه گفت: «عروسک هلن چشم نداره. اون می‌خواد من با دکمه واسه عروسکش چشم بذارم». وقتی چشمای عروسک دوخت و داد بهش، هلن لبخند زد و آروم شد.

مادر هلن برای اینکه بچه رو به پرورشگاه نفرستند، باید آخرین شانس خودش رو امتحان می‌کرد. شنیده بود یه دکتری هست به نام دکتر بل که تو واشنگتن زندگی می‌کنه و معلم بچه‌های ناشنوا و نابیناست. خیلیم کارش درسته. اومد پیش کاپیتان خواهش و تمنا که برای بار آخر این دکترم یه امتحان کنیم. کاپیتان با اصرار زیاد همسرش قبول کرد هلن رو ببره پیش دکتر بل. دکتر با مهربونی بچه رو دید. بعد به کاپیتان گفت برای این بچه حتما معلم تو خونه بگیرید. مطمئن باشید که این بچه می‌تونه یاد بگیره و آدرس یه موسسه‌ای هم داره که بتونن ازش معلم خصوصی بگیرن.

این آقای دکتر بل شناختید؟ حتما اگه اسم کاملش رو می‌گفتم می‌شناختید. الکساندر گراهام بل «Alexander Graham Bell» فقط مخترع تلفن نبوده. ایشون مثل پدر و پدربزرگش، سال‌ها معلم ناشنواها بوده و هم مادرش، هم همسرشم ناشنوا بودن. نوبتش که بشه تو پادکست رخ سراغ زندگیش میریم. در هر صورت، به پیشنهاد دکتر بل برای هلن معلم خصوصی می‌گیرن و خداوند فرشته‌ نجات هلن رو براش می‌فرسته. میس سولیوان «Sullivan». یه کم از میس سولیوان بگیم؟

این فرشته مهربون، سال‌ها با برادرش تو پرورشگاه زندگی می‌کرد. برادرش پاش معلول بود و تو همون پرورشگاه هم تو بچگی مرد. خودشم تو بچگی بیناییش از دست داده بود. تو پرورشگاه بچه‌های نابینا و ناشنوا هم زندگی کرده بود. ولی خدا رو شکر کم‌کم بیناییش برگشته بود. الانم بدون سابقه‌ زیادی تو آموزش، اومده بود به هلن آموزش بده. میس سولیوان تو پرورشگاه، روش صحبت کردن با دست با ناشنوا و نابیناها رو یاد گرفته بود. روش صحبت کردن با دست چجوریه؟

این روش بیشتر مخصوص بچه‌هایی که هم نابینا هستن هم ناشنوا. وقتی به هم می‌رسند از طریق حرکت انگشتشون روی کف دست طرف مقابل باهاش صحبت می‌کنن. این روش الفبای مخصوص خودشم داره. وقتی شما به دو نفری که هم نابینا هستن هم ناشنوا و دارن از این طریق با هم صحبت می‌کنند، نگاه می‌کنید می‌بینید که تند تند دست یکی روی کف دست طرف مقابل داره حرکت می‌کنه. می‌تونید الان تو پیج اینستای پادکست، صحبت کردن هلن رو از طریق دست با دوستش ببینید. البته ویدیو برای زمان پیری هلنه. اینجای داستان ما هلن شیش هفت سال بیشتر نیست.

خب، از میس سولیوان گفتیم که بارشو بست، اومد خونه کاپیتان که به دخترش آموزش بده. خود هلن میگه مهم‌ترین روز زندگی من که همیشه هم به یاد میارمش، روز سوم مارس ۱۸۸۷، سه ماه قبل از جشن تولد هفت سالگیمه. روزی که میس سولیوان اومد خونه‌ ما. البته اصلا همه چی گل و بلبل نبودها. تو هفته‌های اول کاپیتان چندین بار می‌خواست میس سولیوان رو اخراج کنه. چون از نظر کاپیتان، میس سولیوان هم با بچه بدرفتاری می‌کرد. هم با پدر بچه.

ولی میس سولیوان نظرش این بود که این بچه اصلا تربیت نشده و فقط با ترحم بزرگ شده. دوست داشت زندگی کردن رو به هلن یاد بده و حتی به جاش تنبیهش می‌کرد. هلن هم ازش متنفر بود. همش از دستش فرار می‌کرد. می‌زدش. باهاش بدرفتاری می‌کرد. باهاش لجبازی می‌کرد. کار نکرده نذاشته بود. کاپیتان نزدیک خونش یه سوئیت داشت که فقط فصل شکار دوستای کاپیتان میومدن اونجا و ازش استفاده می‌شد. بقیه‌ روزهای سال خالی بود. میس سولیوان از کاپیتان و همسرش خواست اجازه بدن اون و هلن برن تو اون خونه تا هلن به دور از چشم پدر و مادر و به دور از حمایت‌های بی‌جای اونا تربیت بشه.

اولش مادر پدر هلن قبول نکردن. ولی با اصرار زیاد میس سولیوان، بهش دو هفته وقت دادن که تو این مدت میس سولیوان بتونه حداقل یه چیزی به هلن یاد بده. حتما می‌تونید رفتار هلن با معلمش تو اون خونه رو حدس بزنید دیگه؟ ولی در هر صورت با هزار بدبختی میس سولیوان در نهایت تونست با این دختر لوس و لجباز و البته مهربون ارتباط برقرار کنه و در نهایت هلن تسلیم اون شد. البته مسلمه که این تازه اول راه بود و هلن فقط راضی شده بود با معلمش همکاری کنه. اصل ماجرا مونده‌ بود.

میس سولیوان هر کاری می‌کرد نمی‌تونست به هلن یاد بده که هر چیزی یه اسمی داره. اون با انگشتان و کف دستاش، سعی می‌کرد با هلن ارتباط برقرار کنه. حتی هلن با انگشتاش می‌تونست کلمه‌ عروسک به تقلید از معلمش رو دست معلمش هجی کنه. هر موقع عروسک می‌خواست این کار می‌کرد و معلمش بهش عروسک می‌داد. ولی این کار هلن فقط تقلید بود و بچه معنی اسم و کلمه رو نمی‌دونست. نمی‌تونست بفهمه هر چیزی یه اسم خاص خودش و داره. سختی اصلی کارم، یاد دادن اولین اسم و جا انداختن مفهوم اسم بود.

وقتی بچه اسم یه چیز یاد بگیره، آموزش بقیه اسما آسون‌تر میشه. واقعا خیلی سخته ها. به بچه‌ها که نه می‌شنوه نه می‌بینه بخوای یاد بدی که اصلا اسم چی هست و هر چیزی اسم داره. ولی میس سولیوان اومده بود که دقیقا همین کارو بکنه. اینجای داستان از زبان خود هلن بشنویم. ببینیم چطوری اولین اسم رو یاد گرفت؟

هلن میگه: «میس سولیوان دستم رو گرفت برد نزدیک چاه آب. یادمه بوی عطر پیچک کل فضا رو گرفته بود. معلمم دستمم رو برد زیر شیر آب. همونطور که مایع خنک رو دستم می‌ریخت، رو دست دیگم کلمه‌ آب رو هجی کرد. من بی‌حرکت ایستادم و تمام توجه مجذوب حرکات انگشتای اون شد. ناگهان حس کردم حقیقت مه‌آلود آشکار شد و من به راز زبان پی‌بردم. فهمیدم که اسم این مایع خنک آبه. منم سریع این اسم رو رو دست میس سولیوان هجی کردم.

میس سولیوان دستم رو گرفت. گذاشت رو صورتش و سرش رو به علامت تایید چند بار آورد پایین تا من بفهمم دارم درست هجی می‌کنم. وقتی دستم رو صورت میس سولیوان بود، احساس کردم دستم خیس شد. اشک‌های میس سولیوان دستم رو خیس کرده بود. این لغت روح را بیدار کرد. به من روشنایی و امید و شادی بخشید. همون روز بعد از یادگیری اسم آب، اسمای دیگه رو پشت سر هم یاد گرفتم. مادر، پدر، خواهر، معلم، اینا جزو اولین اسمایی بود که یاد گرفتم. اون شب برای اولین بار وقتی داشتم می‌خوابیدم، دوست داشتم که زود صبح بشه و یه روز دیگه شروع بشه».

هلن هنوز هفت سال بیشتر نداشت و باید تازه شروع می‌کرد به یاد گرفتن تک تک کلمات. بچه‌های شنوا هر روز کلمات جدید رو می‌شنون و ناخودآگاه کلمات رو یاد می‌گیرن. ولی بچه‌های ناشنوا باید هر کلمه رو تمرین کنن و به سختی درکش می‌کنن. قسمت سخت‌ترش می‌دونید چیه؟ معلم اگه بخواد به بچه‌های نابینا و ناشنوا کلمه‌ درخت رو یاد بده، می‌تونه ببرتش کنار درخت. بچه درخت رو لمس می‌کنه و معلم کلمات با انگشتاش رو دست کودک هجی کنه. اینجوری بچه می‌فهمه که این درخته. تازه اینجا قسمت راحتشه. ولی معلم چجوری می‌تونه مفاهیم و کلماتی مثل دوست داشتن و عشق رو به کودک یاد بده؟

تعریف می‌کنه میگه: «وقتی هشت سالم بود و تازه کلمات الفبا رو یاد گرفته بودم، یه روز میس سولیوان بغلم کرد و نوازشم کرد و رو دستم هجی‌ کرد. من هلن را دوست دارم. ازش پرسیدم دوست داشتن یعنی چی؟ اون من رو بیشتر به خودش چسبوند و دستش گذاشت روی قلبم و گفت اینجاست. ولی من اون موقع گیج شدم. هیچی نفهمیدم.

چند وقت بعد، یه بار میس خواست معنی عشق رو بهم توضیح بده. گفت ابرها رو نمی‌تونی لمس کنی. اما بارون رو می‌تونی احساس کنی و می‌دونیم که گل‌ها و زمین بعد یه روز خشک و گرم، از بارش باران خیلی خوشحال میشن. عشقم مثل اون ابرس. نمیشه لمسش کنی. ولی لطف و شیرینی که به هر چیز میده رو می‌تونی حس کنی».

وقتی هلن اسم این چیزا رو یاد گرفت، قدم بعدی خوندن متن بود. میس سولیوان می‌خواست هلن کتاب خوندن یاد بگیره. مادر پدر هلن تا اینجاشم کلی از معلمشون راضی بودن و تو خوابشون نمی‌دیدن بچشون بخواد حرف زدن از طریق دست رو یاد بگیره. چه برسه به اینکه بخواد کتاب خوندنم یاد بگیره. ولی میس سولیوان هنوز از نتیجه کار راضی نبود و تلاش می‌کرد هلن خوندم یاد بگیره.

میس سولیوان یه کارت‌هایی به هلن داد که با حروف برجسته روشون کلمات نوشته بودن. بعد مثلا عروسک رو روی دستش هجی می‌کرد و تک‌تک حرفای عروسک رو کارت بهش نشون می‌داد. تا اینطوری هلن بتونه حرف‌ها رو هم تشخیص بده و این شروعی بود برای اینکه هلن خوندن و یاد بگیره.

تازه دنیا برای هلن شکل گرفته بود. هر چی که داشت رو مدیون معلمش بود. هلن می‌گفت از بیان همدردی میس سولیوان و زحمتایی که برام کشید عاجزم. اون همه چیز رو با حوصله خیلی زیاد به من یاد می‌داد. حتی خشک‌ترین مطالب علمی رو مثل داستان برام تعریف می‌کرد و بهم آموزش می‌داد. میس سولیوان هرگز از سعی و تلاشش برای شیرین‌تر و مفیدتر کردن زندگی من کم نمی‌کرد.

اولین عیدی که میس سولیوان تو خونه‌ پدر هلن بود، با همه‌ عیدهای دیگه فرق داشت. الان دیگه هلن می‌تونست با بقیه ارتباط برقرار کنه. معنی اسم خیلی از چیزا رو هم می‌دونست. وقتی عیدی بچه‌ها رو بهشون دادن، بهترین هدیه‌ای که هلن گرفت از میس سولیوان بود. یه قناری کوچیک که اسمش تیم بود. تیم اونقدر اهلی بود که رو دست هلن می‌نشست و ازش آبنبات می‌گرفت. هلن هر روز قفسش رو تمیز می‌کرد. بهش آب می‌داد. غذا می‌داد. از هر چیز دیگه‌ای هم بیشتر دوستش داشت.

یه روز صبح که در قفس باز گذاشته بود و رفته بود از چاه واسش آب بیاره، وقتی برگشت احساس کرد که چیزی مثل گربه از قفس تیم فرار کرد اومد بیرون. اولش چیزی متوجه نشد. ولی بعد که دستش کرد تو قفس و دید قناری دستاش رو با پنجه‌های کوچیکش فشار نمیده، فهمید که دیگه اونو نداره.

یه سال بعد، هلن و میس وسلیوان بار و بندیل رو جمع کردن، رفتن شهر بوستون «Boston» تا هلن بتونه بره موسسه پرکینز «Perkins» که مخصوص بچه‌های نابینا و ناشنوا بود. وقتی رفتن موسسه، هلن احساس می‌کرد رفته وطن اصلی خودش. اونجا کلی بچه بود که می‌تونستن با هلن از طریق دست صحبت کنن و نیاز نبود همه‌ حرفا رو میس سولیوان براش ترجمه کنه. تو مدرسه‌ هلن کلی چیز جدید یاد گرفت. با تاریخ آشنا شد. کتاب‌های مخصوص نابیناها رو خوند. با دوستاش راجع به چیزایی که یاد گرفته بودند صحبت می‌کرد و کلی کیف می‌کرد.

وقتی زمان تعطیلات تابستانی رسید، هلن و میس سولیوان رفتن خونه‌ دوست خانوادگی هلن، خانم هاپکینز که نزدیک دریا زندگی می‌کرد. هلن راجع به دریا خیلی شنیده بود. ولی از نزدیک حسش نکرده بود و خیلی ذوق شنا کردن تو دریا رو داشت. وقتی رفتن کنار دریا، هنوز میس سولیوان مایوی هلن رو درست تنش نکرده بود که هلن دوید رفت تو آب. میس سولیوان تا به خودش اومد، دید هلن تو آبه و داره میره جلوتر. موج‌های آبم حسابی هلن رو به وجد آورده بودن که یهو هلن احساس کرد دیگه زمین زیر پاش نیست و لذت و عشقی که از دریا انتظار داشت، جاش رو به وحشت داد.

هلن رفت زیر آب و کلی آب دریا رو خورد. لحظه‌ای بعد، دست‌های گرم و پرمهر میس سولیوان، اون رو از آب کشید بیرون. بعد از اینکه هلن حالش جا اومد، اولین سوالی که از میس پرسید این بود: کی این همه نمک تو آب ریخته؟»

دو سال دیگه گذشت و هلن ده ساله کلی چیزای جدید یاد گرفت. حالا دیگه می‌تونست هم از طریق دست صحبت کنه و هم کتاب‌های مخصوص نابیناها رو بخونه. قدم بعدی برای هلن نابینا و ناشنو، صحبت کردن بود. یادمونه که هلن قبل از اینکه تو نوزده ماهگی اون مریضی بیاد سراغش، چند کلمه‌ای می‌تونست حرف بزنه. ولی بعدش چون نمی‌تونست بشنوه، حرف زدنم به کلی فراموش کرد و به جز صداهای ناهنجار، هیچ صدایی از گلوش خارج نمی‌شد.

تا اون موقع تو کل دنیا، تک و توک آدمایی بودن که هم نابینا باشند، هم ناشنوا، ولی بتونن صحبت کنن. تازه اگه بودن هم خیلی جملات مختصر و کوتاهی رو می‌تونستن بگن. جالب اینه که سولیوان بلد نبود چطوری باید به هلن حرف زدن یاد بده. برای همین به کمک یک معلم دیگه کارو شروع کردن.

روش کار اینطوری بود که هلن دستش می‌ذاشت رو صورت و دهان و زبان معلم و موقعیت صورت و دهان و رو حس می‌کرد و سعی می‌کرد اونو تقلید کنه.

بعد از ماه‌ها تمرین بود که هلن اولین جمله رو یاد گرفت و گفت هوا گرم است. البته حتی هلن هم تا آخر عمر نتونست به راحتی من و شما حرف بزنه و با لکنت زبان و شکسته شکسته و کمی ناهنجار حرف می‌زد. ولی حرف زدن و حتی چند تا جمله یاد گرفتن، دنیای هلن رو عوض کرد. خودش می‌گفت فقط اونایی که ناشنوا هستند و بعدش لذت حرف زدن رو یاد می‌گیرن، میتونن بفهمن من چه حسی دارم. وقتی می‌تونی با عروسکت حرف بزنی، وقتی می‌تونی خواهرت رو صدا کنی و اون بیاد پیشت و وقتی با حرفات بتونی است و به دیگران منتقل بکنی فوق‌العاده‌اس.

هلنی که حالا کمی حرف زدن یاد گرفته بود، بی‌صبرانه منتظر برگشت به خونه و حرف زدن با مادر و پدر و خواهرش بود. تو کل مسیر برگشت به خونه تو قطار، ساعت‌ها با میس سولیوان جملات رو تمرین کردن. وقتی به مادرش رسید و مادرشون اونو محکم بغل کرد، با هر کلمه و جمله‌ای که اون می‌گفت، قلب مادر از جا در میومد. ولی اشک‌های اون رو با دستاش پاک می‌کرد.

بعد از اینکه هلن به خونه برمی‌گرده، یه اتفاق تلخی برای هلن میفته که تا آخر عمر زندگیشو تحت تاثیر قرار میده. جریان این بود که هلن شروع می‌کنه به نوشتن یک داستان. داستان رو به نام «پادشاه یخ» برای موسسه‌ای که توش درس خونده بود می‌فرسته. اونام چاپش می‌کنن. یکم بعد معلوم میشه این داستان کپی از داستانیه به نام پریان یخه. اسم داستان هلن پادشاه یخ بود. اسم اون داستان پریان یخ. در صورتی که هلن میس سولیوان اصلا از این موضوع خبر نداشتند. ولی همه فکر کردند که این دو نفر می‌خواستن سر موسسه رو کلاه بذارن. تا اونجایی که دکتر بل، همون الکساندر گراهام بل، خودمون یه سری تحقیقاتی کرده و یک هیئت برای مشخص کردن موضوع تعیین کرد.

از طرفی این همه شباهت بین داستان و اسم داستان خب تصادفی هم نمی‌شه باشه دیگه. حقیقت ماجرا چی بود؟ داستان پریان یخ رو موقعی که هلن چند سال پیش تو تعطیلات تابستانی خونه‌ دوستشون بود خونده‌ بود. بعد بدون اینکه خودش بخواد، این داستان رو ذهنش تاثیر گذاشته بود و به داستانی که خودش داشت می‌نوشت کاملا جهت داده بود و اونو شبیه به نسخه‌ اصلیش کرده‌ بود. هلن در حقیقت دچار نوعی مشکل روانشناختی بود که اون موقع کمتر راجع بهش اطلاع داشتن و علت اصلی این سوء تفاهم همین مشکل روانشناختی بود. هلن واقعا تقلب نکرده‌ بود.

این اتفاق برای هلن از این جهت خیلی بد بود که دیگه هر موقع هلن می‌خواست بنویسه، فکر می‌کرد نکنه اینی که دارم می‌نویسم رو قبلا خوندم؟ نکنه بازم بگن تو تقلب کردی؟ و این ترس تا آخر عمر همراهیش می‌کرد. هر چند که زمان، تاثیر اولیش رو کمرنگ‌تر کرد. کمی بعدتر هلن سیزده ساله با میس به یه سفر سه هفته‌ای رفتن و از آبشار نیاگارا تا نمایشگاه‌های بزرگ و دیدن کردن. تو خیلی از روزهای این سفرم، دکتر بل همراهشون بود و راجع به چیزای علمی کلی اطلاعات به هلن داد.

هلن علاوه بر دروس مدرسه، تاریخ یونان و روم و آمریکا رو هم خونده‌ بود. تازه شروع کرده بود به یادگیری زبان فرانسه. بله زبان فرانسه. در عرض یک سال اون می‌تونست کتابای ساده فرانسه رو هم بخونه. بعد از زبان فرانسه، به موازات اینکه داشت فرانسه‌اش رو قوی می‌کرد، یاد گرفتن زبان آلمانی هم شروع کرد. تو همین زمان هلن با مارک تواین «Mark Twain» آشنا شد. مارک تواین رو اغلب ما بیشتر با آثارش می‌شناسیم. ماجراهای تام سایر و ماجراهای هاکلبری فین مشهورترینشونن.

مارک تواین که خودشم دختری هم سن و سال هلن داشت، به سختی تحت تاثیر استعداد و پشتکار هلن قرار گرفت. برای همینم هلن رو به دوست بانفوذ پولدارش که یک سرمایه دار نفتی بود معرفی کرد تا خرج تحصیل هلن رو پرداخت کنه. این حمایت مالی برای هلن خیلی به موقع بود. چون کمتر از یک سال بعد، کاپیتان مرد و دیگه هلن کمک مالی خانواده رو کمتر داشت.

مارک تواین اون موقع که هلن هنوز معروف نشده بود و پونزده سال بیشتر نداشت، یه جایی گفته بود جالب‌ترین شخصیت‌های قرن نوزدهم از نظر من دو نفرن. ناپلئون بناپارت و هلن کلر. در حقیقت مارک تواین با تیزهوشی خاص خودش، فهمیده بود که به زودی هلن یکی از جالب‌ترین و شگفت‌انگیزترین زنان قرن میشه.

از چند سال قبل که میس سولیوان برای هلن از دانشگاه گفته بود، هلن آرزوش این بود که یه روز بتونه تو دانشگاه درس بخونه. واسه همین تو شونزده سالگی به مدرسه کمبریج «Cambridge» رفت که بتونه تحصیلات قبل از دانشگاهش رو تکمیل کنه. مدرسه‌ کمبریج، مدرسه‌ ناشنوا و نابینا نبود. معلماش خب عادی درس می‌‌دادن دیگه. راهکار چی بود؟

میس سولیوان با هلن می‌رفتن سر کلاس. میس سولیوان هم درسا رو برای هلن ترجمه می‌کرد. همین موضوع مشکل‌ساز شده بود دیگه. میس سولیوان نمی‌تونست تمام درسا رو برای هلن ترجمه کنه. بعدا مجبور بود بعضی مطالب رو چندین بار به هلن بگه. یا مجبور بود خودش بره تو کتابای لغت سرچ کنه ببینه فلان موضوع داستان چیه؟ بعد بیاد برای هلن تعریف کنه. معلما هم که خب بلد نبودن با هلن صحبت کنن. به جز معلم زبان آلمانیش که به خاطر هلن رفته بود یاد گرفته بود که با دست چه جوری صحبت کنه. اینجوری میس سولیوان حداقل سر کلاس زبان آلمانی می‌تونست یه نفس راحتی بکشه.

تو امتحانات سال اول، هلن زبان آلمانی و فرانسه و لاتین و انگلیسی رو پاس کرد. حتی تو انگلیسی و فرانسه شاگرد ممتاز هم شد. نکته‌ جالب این که اون در کنار تمام دخترای امتحان می‌داد که بینا و شنوا بودن. تنها تفاوت این بود که اون می‌رفت تو یه اتاق. اول سوالا رو با زبان دست بهش می‌گفتن. بعدش هلن جواب‌ها رو روی ماشین تحریر تایپ می‌کرد و مثل بقیه هم برگش تصحیح می‌شد.

واقعا تعریف این اتفاقا به حرف ساده‌ است ها. کسی که نه می‌بینه، نه می‌شنوه، چقدر باید اراده و استقامت داشته باشه که بتونه چهار تا زبون یاد بگیره؟ اونم قبل از اینکه به هجده سالگی برسه؟ رویای دانشگاه هم داشته باشه و مجبور باشه اینطوری هم امتحان بده و کم نیاره.

تو سال دوم مدرسه، میس سولیوان واقعا دیگه نمی‌تونست تمام کتابا رو بخونه و برای هلن ترجمه کنه. اون سال بعد یازده سال، اولین باری بود که دست‌های عزیز و مهربون میس سولیوان از عهده‌ کار بر نمیومدن. پس مجبور شدن یه معلم دیگه بگیرن که هفته‌ای دو سه بار بیاد درسای تخصصی مثل هندسه رو به هلن یاد بده. تصور کنید سوالات هندسه رو وقتی برای هلن می‌خوندن یا از طریق صفحه‌های برجسته سوالا رو خودش می‌خوند، باید تو ذهنش اجسام رو تجسم می‌کرد. تو ذهنش راه حل مسائله رو پیدا می‌کرد. تو ذهنش تمام محاسبات ریاضی رو انجام می‌داد و در نهایت نتیجه کار رو روی ماشین تحریر تایپ می‌کرد.

تحصیلات قبل از دانشگاه، با همین مشقت ادامه داشت. تا اینکه روز امتحان ورودی دانشگاه رسید. به هلن اجازه ندادن که میس سولیوان بیاد سوالا رو براش بخونه. یه نفر از مدرسه‌ نابینا آوردن که اون سوالا رو بخونه. سر همین موضوع، کلی از وقت امتحان رو هلن از دست داد و استرس و فشار بسیار زیادی رو سر جلسه تحمل کرد. ولی در نهایت در پاییز سال ۱۹۰۰ سال‌ها تلاش هلن برای ورود به دانشگاه جواب داد و هلن تو آزمون ورودی دانشگاه قبول شد.

۴ سال بعد، هلن ۲۴ ساله، اولین انسان نابینا و ناشنوای تاریخ بود که تونسته بود از دانشگاه فارغ‌التحصیل بشه.

وقتی هلن تو آزمون دانشگاه قبول شد، کلی ذوق و شوق دانشگاه رو داشت. ولی همین که رفت دانشگاه و یکی دو ترم که گذشت، تقریبا تمام علاقه‌اش به دانشگاه از دست داد. دلیلش برای خود من خیلی جالبه.

هلن می‌گفت تو دانشگاه شما وقتی برای فکر کردن ندارید. باید یه سری دروس رو پشت سر هم بخونی و امتحان بدی. بعدشم فراموششون کنی. می‌گفت دانشگاه حس مستقل بودن و آزاد بودن رو ازم می‌گرفت. دیگه خیلی وقت نداشتم راهی که دوست داشتم برم. کتابی که دوست داشتم رو بخونم. همش باید زیر فشار امتحانات و دروسی که شاید بیشترش به کارم نمیومد باشم. هلن قبل از فارغ‌التحصیلیش به پیشنهاد مجله خانوادگی زنان کتاب زندگی من نوشت و تو کتاب خاطراتش از کودکی تا دوران دانشجوییش رو آورد.

از این زمان تا حدود پنجاه سال بعد، حرفه‌ اصلی هلن نویسندگی بود. هلن یازده تا کتاب دیگه و مقالات بی‌شماری در زمینه نابینایی و ناشنوایی و مسائل اجتماعی و حقوق زنان نوشت. هلن در تمام دوران زندگیش ده‌ها برابر متوسط مطالعه‌ آدمای بینا در زمینه‌های مختلف مطالعه کرد و در نهایت یکی از مشهورترین نویسنده‌های زمان خودش شد.

چند تا موضوع جالب دیگه از زندگی هلن رو با هم مرور کنیم؟ هلن موزیک هم گوش می‌کرد. اون از ارتعاشات صوتی که موقع پخش موزیک سمتش میومد، تشخیص می‌داد که آهنگ مورد علاقه‌اشه که داره پخش میشه. وقتی موزیک پخش می‌شد، هلن دستش رو می‌ذاشت جلوی بلندگو و علاوه بر لرزش‌های حاصل از صدای موسیقی، اون می‌تونست تغییر ریتم هم تشخیص بده. حتی لرزش صدای سازهای بادی رو از سازهای زهی می‌تونست تشخیص بده. بیشترم کارهای بتهوون «Beethoven» رو دوست داشت. مخصوصا سمفونی شماره نه.

هلن به کمک چند نفر دیگه، «مرکز ملی هلن کلر» رو تاسیس کرد. تو این مرکز خیریه به نابینا و ناشنوا سرویس می‌دادند. کمکشون می‌کردن و ازشون همه جوره حمایت می‌کردن. هلن عضو حزب سوسیالیست آمریکا هم بود و تمایلات کمونیستی داشت و چندین انتخابات پیاپی هم از نامزدهای کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها حمایت کرد.

اون تو زمینه‌ حقوق زنان هم بسیار فعال بود. همچنین تو اعتراضات علیه استخدام تمام وقت کودکان زیر دوازده سال تو آمریکا و اعتراضات علیه قانون اعدام هم حضور فعالی داشت. هلن کلر در سراسر زندگیش با افراد مشهور و سرشناس بسیار زیادی ملاقات کرد. با تمام رئیس جمهورهای آمریکا که تو دوران زندگیش به ریاست جمهوری آمریکا رسیده بودن تو کاخ سفید ملاقات کرد. هلن به ۳۵ کشور سفر کرد و برای طرفداراش سخنرانی‌های انگیزشی می‌کرد. اون با به اشتراک گذاشتن تجربیات خودش با مخاطب‌هاش و به نمایندگی از دیگرانی که دارای معلولیت بودن، به یک مدرس مشهور و دوست داشتنی تو کل دنیا تبدیل شد.

هلن در ۷۲ سالگی مدال طلای موسسه ملی علوم اجتماعی رو گرفت. یه سال بعد، مراسم بزرگ‌داشتی تو دانشگاه سوربون «Sorbonne» فرانسه براش گرفته شد. تو ۸۴ سالگی بالاترین نشان گرامی‌داشت کشور آمریکا، یعنی «مدال آزادی» رو از دست رئیس جمهور وقت گرفت.

تو سال ۱۹۵۵ و تو ۷۵ سالگی، هلن طولانی‌ترین و سخت‌ترین سفر زندگی خودش شروع کرد. یه سفر ۶۵ هزار کیلومتری پنج ماهه به سراسر آسیا که تو هر کشوری که توقف می‌کرد، برنامه‌های سخنرانی و ملاقات‌هاش رو انجام می‌داد.

از سرنوشت میس سولیوان هم بگیم؟ بعد از اینکه هلن از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد، میس سولیوان ازدواج کرد و همراه همسرش با هلن زندگی می‌کردن و همچنان به هلن تو نگارش کتاب‌هاش کمک می‌کرد. ازدواجش کمتر از ده سال دوام آورد و به طور توافقی بدون اینکه جدایی‌شون از همسرش رسمی بشه، از همدیگه جدا شدن.

میس سولیوان تا آخر عمرش کنار هلن بود و وقتی در هفتاد سالگی مرد، هلن بالای سرش بود و دستش رو محکم گرفته بود. هلن هم چند سال آخر عمرش رو مریض شده بود و روزاش رو تو خونش می‌گذروند و در نهایت در ۸۸ سالگی تو خونه‌ خودش مرد.

بعد مرگش جنازه‌اش رو سوزوندن و خاکسترش تو کلیسای جامع ملی واشنگتن کنار میس سولیوان دفن کردن. وقتی با کمی دقت بیشتر به دنیای اطرافمون نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم ما یه جهانی رو ساختیم با کلی امکانات که انگار فقط مخصوص آدمای بینا و شنوا ساخته شده. انگار این دنیا مال نابیناها و ناشنواها نیست. هیچ وقتم صدای اعتراض این قشر رو نمی‌شنویم. قشری که حداقل امکانات شهروندی که ما داریم هم اونا ندارن. قشری که می‌تونه صدها و هزارها هلن کلر به جامعه تحویل بده. ولی کو امکانات؟

یادمون نره اگه برای هلن معلم خصوصی نمی‌گرفتن، اگه مدرسه‌ خصوصی نمی‌فرستادنش، اگه واسش هزینه نمی‌کردن، الان هیچکس اسمی از هلن کلر نشنیده‌ بود. هلن از امکاناتی که بهش دادن استفاده کرده و تصور جهان از ظرفیت‌های معلولین رو تغییر داد. اون با سخنرانی‌هاش، الهام‌بخش میلیون‌ها نفر شد. شجاعت، سرسختی و اراده‌ این بانوی بی‌نظیر، اون رو به سمبل پیروزی روح انسان به سختی‌ها تبدیل کرد. این اپیزود تقدیم به تمام کسایی که با چشم دل می‌بیند و با گوش جان گوش می‌کنند.

اپیزود بی‌نظیر مثل هلن، داستان زندگی هلن کلر رو شنیدید. برای دیدن عکس‌ها و اطلاعات بیشتر راجع به شخصیت‌های داستان، می‌تونید به اینستاگرام پادکست به آیدی رخ پادکست سر بزنید و با همین آیدی تو تمام شبکه‌های اجتماعی دیگر ما را دنبال کنید. بزرگترین حمایتتون از رخ، معرفی پادکست به دوستاتونه. از طریق استوری، پست یا هر روش دیگه. ممنون از شما که نظر می‌دید. نقد می‌کنید و پادکست رخ رو همراهی می‌کنید. امیر سودبخش. مرداد ۹۹.



بقیه قسمت‌های پادکست رخ را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D8%A8%DB%8C-%D9%86%D8%B8%DB%8C%D8%B1-%D9%85%D8%AB%D9%84-%D9%87%D9%84%D9%86-%7C-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%87%D9%84%D9%86-%DA%A9%D9%84%D8%B1-id2748108-id296154303?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A8%DB%8C%20%D9%86%D8%B8%DB%8C%D8%B1%20%D9%85%D8%AB%D9%84%20%D9%87%D9%84%D9%86%20%7C%20%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%20%D9%87%D9%84%D9%86%20%DA%A9%D9%84%D8%B1-CastBox_FM