مادمازل شنل؛ داستان زندگی کوکوشنل

سلام و درود به همراهان عزیز پادکست رخ. من امیر سودبخش هستم و تو هر قسمت از پادکست رخ شما رو با داستان زندگی آدم‌های تاثیرگذار تو تاریخ آشنا می‌کنم. تو آخرین قسمت از سه‌گانه زنانه پادکست رخ، رفتیم سراغ تنها طراح لباسی که اسمش تو لیست صد شخصیت تاثیرگذار قرن بیستم اومده؛ مادمازل شنل «Mademoiselle Chanel».

از سه‌گانه‌ زنانه‌ پادکست رخ تو دو قسمت قبلی اول رفتیم سراغ پری کوچک غمگین، بانوی شاعر، فروغ فرخزاد. بعد هم داستان زندگی دختر جبر بانوی دانشمند ایرانی مریم میرزاخانی دوست داشتنی را شنیدیم و الانم تو قسمت آخر می‌خوایم راجع به داستان زندگی پرفراز و نشیب گابریل شنل صحبت کنیم. طرح‌های مدرن، کاربردی و ساده‌ شنل اونو به یکی از چهره‌های برتر و بانفوذ قرن بیستم تو عرصه‌ مد و فشن تبدیل کرد. معمولا مردم برند شنل رو به دو تا ویژگی می‌شناسن، شیک و ساده. شنل معتقد بود شیک بودن اگه به همراه راحتی و سادگی نباشه دیگه شیک نیست.

وقتی برای اولین بار برای کیف‌های زنانه بند در نظر گرفت همه بهش خندیدن. می‌گفتن مگه کیف زنونه هم بند داره؟ ولی اون گفت از اینکه کیف‌هام رو باید همیشه دستم بگیرم و گمون کنم دیگه خسته شدم. برای همین یه بند بهشون اضافه کردم که راحت بشم. تجمل کمتر، زیبایی و راحتی بیشتر. شنل طراح لباس و کلاه و جواهرات و بدلیجات بود ولی شاید خیلی‌ها هم اون به نام عطر شماره پنج بشناسن.

عطر شنل شماره پنج، بعد از سال‌های سال هنوز هم جزو معروف‌ترین و محبوب‌ترین عطرهای دنیاست. با این مقدمه‌ کوتاه بریم سراغ داستان زندگی مادمازل شنل.

خودش در رابطه با دوران کودکیش میگه از اینکه زندگیم خیلی غمگین شروع کردم حسرتی به دل ندارم. گابریل شنل که ما تو اپیزود به نام کوکو شنل می‌شناسیمش سال ۱۸۸۳ تو یکی از روستاهای فرانسه توی خانواده فقیر به دنیا آمد. پدرش بازرگان دوره‌گردی بود که مدام در سفر بود و کمتر تو خونه پیداش می‌شد.

مسئولیت سنگین بزرگ کردن شیش تا بچه‌ هم گردن مادر خونه بود. با این حال کوکو پدرشو دوست داشت و پدرش وقتی خونه بود با کوکو خیلی مهربون بود. بهش می‌گفت تو سوگلی منی. لقب کوکو هم باباش روش گذاشته‌ بود. مادرش از سفرهای زیاد پدر خانواده خیلی ناراحت بود. بنده خدا حقم داشت. همسر چند وقت یه بار میومد خونه. چندرغاز بهش پول می‌داد بعدم می‌رفت و اصلا معلوم نبود دیگه کی بخواد برگرده. از اینور اونور خبر می‌رسید که داره سر و گوشش می‌جنبه.

مادر کوکو یه روز وقتی فهمید که همسرش رفته توی می‌خونه کار می‌کنه و با یک روسپی ریخته رو هم دیگه طاقتش تموم شد. دست بچه‌ها رو گرفت و بردشون به منطقه دیگه، پیش خاله‌های بچه‌ها ولی چند وقت بعد وقتی که کوکو فقط دوازده سالش بود مامانش مرد. پدرش سه روز بعد از مرگ همسرش خودشو رسوند خونه‌

خاله بچه‌ها و حتی به مراسم تشییع جنازه هم نرسید. توجیهش این بود که خب یه سری کار داشتم نتونستم زود بیام.

بعد هم در حضور بچه‌ها نشست با خاله‌ها صحبت کردن که خب حالا باید بچه‌ها رو چیکار کنیم؟ من که نمی‌تونم ازشون نگهداری کنم. مامانشون هم که مرده. خاله‌ها پیشنهاد دادند که بچه‌ها رو بسپاریم یتیم خونه و باباشون سریع موافقت کرد. کوکو خواهر بزرگتر ژولیا هم هر چی گفتم آخه ما یتیم نیستیم. بابا قول میدیم واست دردسر درست نکنیم، اذیتت نکنیم ولی انگار نه انگار دل پدر به رحم نیومد که نیومد.

بعدشم دو تا از پسرها رو سپردن به خانواده‌هایی که پسر می‌خواستن و کوکو و خواهرش ژولیا که یک سال از کوکو بزرگتر بود و برادر کوچکترشون به یتیم خونی به نام آوازین منتقل شدن. اون یکی خواهر کوچیکم موند پیش خاله‌هاش تا یکم بزرگتر بشه بعد اونم بره یتیم‌خانه. تو آوازین برادرشون رفت قسمت پسر بچه‌ها و کوکو و خواهرش رفتن کنار ده‌ها دختر دیگه‌ای که اونجا زندگی می‌کردن. آوازین با یتیم‌خانه‌های دیگه یه کم فرق داشت. اوضاش یه ذره بهتر بود. کارمنداشم خواهران مقدس بودن. تر و تمیز بود. وضعیت غذاشم از خونه‌ای که بچه‌ها قبلا توش زندگی می‌کردن به مراتب بهتر بود.

به محض اینکه کوکو پاشو گذاشت اونجا به همه می‌گفت فکر نکنید که قراره ما چند سال اینجا باشیما. نه ما یه مدت خیلی کوتاهی اینجاییم. بابای دنبالمون میاد ما رو میبره. حالا می‌بینی ولی اون خبر نداشت که دیگه هیچ وقت تا آخر عمرش قرار نیست پدرشو ببینه. زندگی و سرنوشت بچه‌ها ذره‌ای برای پدرشون اهمیت نداشت.

آوازین برای بچه‌ها برنامه‌ تحصیل و آموزش داشت. کوکو تو درس و مشق خیلی ضعیف بود ولی ژولیا درسش خوب بود. حالا تو آموزش خیاطی، کوکو خیلی خوب بود و ژولیا استعداد نداشت. خیلی زود کوکا از همه‌ دخترا اونجا خیاطیش بهتر شد. اونقدری که تو آوازین معروف شده بود. اینم بگم با اینکه درس کوکو اصلا خوب نبود ولی به شدت اهل کتاب خوندن بود. تو چند سالی که تو آوازین بود کل کتاب‌های کتابخونه‌ آویزون رو خونده‌بود. همیشه دوستاش اونو یا در حال خیاطی می‌دیدند یا در حال کتاب‌خوندن.

تو آوازین خیاطی فقط برای آموزش به بچه‌ها نبود. خواهران مقدس به کمک بچه‌ها تو حجم انبوهی خیاطی می‌کردند و اینطوری بخش زیادی از هزینه‌های آوازین رو تامین می‌کردن. برای همین کار خیاطی از صبح تا شب به راه بود و کوکو هم با علاقه‌ی زیاد مدام کار می‌کرد و اونجا یه خیاط حرفه‌ای شده بود. کوکا شیش سال تو آوازین موند. رسم بود که دخترا وقتی هیجده ساله بشن از آوازین باید می‌رفتن و معمولا اونا رو به یک مرکز نگهداری دیگه منتقل می‌کردن ولی مسئولین آوازین وقتی ژولیا هیجده سالش شد اون منتقل نکردن. یه سال صبر کردند تا کوکو هم هیجده سالش بشه تا با هم منتقل‌‌شون کنن.

روز تولد هجده سالگی کوکو، مادر روحانی مسئول اصلی آوازین، کوکو و ژولیا صداشون کرد و یه خبر عجیبی بهشون داد. خبری که برای همیشه مسیر زندگی کوکو رو تغییر داد. مادر روحانی گفت ما تونستیم با نامه‌نگاری خانواده پدریت رو پیدا کنیم. یکی از عمه‌هات حاضر شده و ژولیا رو با خواهر کوچکترش آدرین بفرسته به یک مدرسه شبانه‌روزی. چی شد؟ عمه بزرگ می‌خواست کوکو و ژولیا و عمه کوچیک رو بفرسته مدرسه‌ شبانه‌روزی مخصوص دخترهای بالای هیجده‌سال.

برای همینم آدرین، یعنی عمه کوچیکه که همسن کوکو بود، رفت دنبالشون و با هم رفتم مدرسه‌ شبانه‌روزی. تو اولین تعطیلات دخترا سه تایی رفتن خونه‌ عمه خانم، عمه بزرگِ. از قضا عمه خانم خیاطی می‌کرد. خیاطی خوبیم بوده و بیشتر کلاه درست می‌کرد. کوکو با دیدن کلاه‌های عمه خانم گل از گلش شکفت. رفت بالا سرشون و با اجازه‌ عمه خانم چند تاشون به سلیقه‌ خودش درست کرد. بعد از آماده شدن کلاه‌ها عمه خانم از دیدن سلیقه‌ کوکو کلی کیف کرد. باورش نمی‌شد کوکو اونقدر بتونه خوب خیاطی کنه. ژولیا هم زود اومد وسط، گفت آره کوکو بهترین خیاط آوازین بود. اونجا کلی چیزای خوشگل درست می‌کرد.

زندگی کوکو خواهرش ژولیا عمه‌ هم سن و سالش آدرین، دو سال تو مدرسه‌ شبانه‌روزی ادامه پیدا کرد تا اینکه کوکو و آدرین بیست سالشون شد و دیگه وقتی شده بود که از مدرسه بیان بیرون و مستقل بشن. ژولیا که دو سال بیشتر تو اون مدرسه مونده بود، تصمیم گرفت با پدربزرگ و مادربزرگ پدریش زندگی کنه و تو چرخوندن مغازشون به اونا کمک کنه. هر چقدر هم کوکو اصرار کرد ژولیا بیخیال، بیا با هم بریم زندگیمون رو خودمون بسازیم، اون قبول نکرد. ژولیا اصلا مث کوکو اهل چلنج و ریسک نبود. اون بعد از این همه بی‌کسی دنبال یه سقفی بود که مال خودش و خانوادش باشه تا با آرامش بتونه توش زندگی کنه.

کوکو و آدرین هم با هم رفتن استخدام یه مغازه‌ فروش لباسی و جوراب شدن. اونجا از هفت صبح تا نه شب خیاطی می‌کردن. صاحبکارشون اتاق زیر شیروانی رو بهشون اجاره داده بود و هفته به هفته که اونا حقوقشون می‌گرفتن، مجبور بودن تقریبا دو سوم حقوقشون و برای اجاره‌ اتاق دوباره به صاحبکارشون برگردونن. البته درسته که شرایط خیلی سخت بود ولی بالاخره اونا باید از یه جایی شروع می‌کردن دیگه و کار تو اون مغازه و زندگی تو اتاق زیر شیروانی از بیکاری بهتر بود.

بعد چند ماه، شنل به آدرین گفت اینطوری نمی‌تونیم رو آیندمون حساب کنیم. ما باید کار بهتری پیدا کنیم با درآمد بیشتر. اگه امروز این کارو نکنیم فردا دیره ولی مشکل این بود که اونا هر جای دیگه‌ای هم اگه می‌تونستن کار گیر بیارن خیلی حقوق بیشتری از اینجا نصیبشون نمی‌شد ولی خب اونا مجبور نبودند که فقط خیاطی کنن.

شنل به آدرین پیشنهاد کار تو کافه سر خیابونو داد و بعد از کلی توضیح و خواهش موفق شد رضایت آدرینو جلب کنه. اون کافه معمولا پاتوق افسرای جوون بود که برای خوشگذرانی شبا اونجا جمع می‌شدن. دخترایی که تو کافه کار می‌کردند دو دسته بودن. یه دسته‌شون با لباس‌های پوشیده و آرایش ملایم وظیفه داشتند با افسران صحبت کنن و اونا رو به خوردن و نوشیدن بیشتر تشویق کنند و براشون شعر و آواز بخونن. یه دسته‌ دیگه از دخترها که آرایش بیشتری داشتن و لباس‌های باز می‌پوشیدن، خب کارشون چیز دیگه‌ای بود.

البته که کوکو آدرین جزء دسته‌ اول بودن. اونا کارشونو شروع کردن و بعد از یه مدت کوتاه هم خیلی تو کافه محبوب شدن. مخصوصا وقتی اون دوتا باهم آهنگ معروف کوکو رو می‌خوندن و جمعیت هم باهاشون همراهی می‌کرد.

کار تو کافه تو نگاه اول خیلی برای دخترا جذاب نبود. درآمدشم بیشتر به انعام‌های که می‌گرفتن وابسته بود. خیلی آش دهن سوزی نبود ولی بزرگترین شانس زندگی شنل تو همین کافه اومد سراغش. اتین بالزون «Étienne Balsan». اتین مرد بسیار پولداری بود که پونزده سالی هم از شنل بزرگتر بود. اتین تو کافه با شنل آشنا شده بود و چشمش بدجور اون گرفته بود.

بعد از آشنایی شنل و اتین وضع زندگی شنل آدرین زیر و رو شد. بهتر از قبل غذا می‌خوردند. بهتر از قبل تفریح می‌کردند و بهتر از قبل با افسرا خوشگذرونی می‌کردن. تو همین گیرودار آدرین هم با یکی از همین افسرها آشنا شد و دوتایی یه دل نه صد دل عاشق هم شدن. اتین، تحصیل کرده‌ انگلیس بود و تو یه خانواده‌ مشهوری بزرگ شده بود. عاشق اسب بود و کلیم اسب داشت.

رابطه‌ شنل و اتین، از روز اول رابطه‌ عاشق و معشوق نبود. شنل کاملا می‌دونست که هیچوقت نمی‌تونه با کسی مثل اتین که یکی از پولدارهای شناخته شده بود و خانواده‌ معروفی هم داشت ازدواج کنه و از طرفی خب هیچ وقت هم به اتین ابراز علاقه زیادی نمی‌کرد. شنل اتین رو دوست داشت ولی هیچ وقت عاشقش نبود و در کنار اینکه ازش خوشش میومد اتین بیشتر برای اون یک فرصت خوب بود.

تقریبا دو سال از کار کردن دخترا تو کافه می‌گذشت که آدرین تصمیم گرفت با دوست پسرش ماریس به منطقه‌ای نزدیک پاریس بره. ماریس اونجا خونه زندگی مجللی داشت و خانواده‌اشو همه می‌شناختن. خانواده‌اش از این خانواده‌های سنتی اصل و نسب دار بودن. برای همین ازدواجش با آدرین به همین راحتیا نبود. خانوادش اصلا راضی نمی‌شدند اون با دختری که چند طبقه از پایین‌تره و تو کافه کار می‌کرده ازدواج بکنه.

آدرین با علم به این موضوع با ماریس رفت پیش خونوادش. ماریس هم به آدرین گفته بود من به خونوادم معرفیت می‌کنم ولی یه چند وقتی باید تو خونه‌ مزرعه‌‌امون جدا بمونی. من تند تند میام بهت سر می‌زنم تا اینکه بتونم با خانواده صحبت کنم و راضیشون کنم که با هم ازدواج کنیم. اتین هم به شنل پیشنهاد داد که با هم به مزرعشون که اتفاقا اونم نزدیک پاریس بود برن و شنل بره پیش اون زندگی کنه.

شنل هم که خب از خدا خواسته قبول کرد و رفت به کاخ هفتاد ساله اتین به نام کاخ رویال که وسط یک مزرعه بزرگ بود. اصطبل اسب‌های گرون قیمت داشت و خیلی رویایی و زیبا بود. اون زمان تو فرانسه اینکه مردهای پولدار معشوقه داشته باشند و هر چند وقت یکبار معشوقشونو عوض کنن خیلی چیز عجیبی نبود. شنل هم می‌دونست که جایگاهش پیش اتین بیشتر از یک معشوقه نیست. معشوقه که خب واقعا برای اتین جذاب بود. جسارتش، زیباییش، تیپ متفاوتش، همه‌ این‌ها برای اتین جذاب بود و اون از هم‌صحبتی با شنل لذت می‌برد و البته حتی اونم تو رابطش با شنل به چیزی بیشتر از یک معشوقه فکر نمی‌کرد.

زندگی شنل با اتین تو کاخ رویال شروع شد. مهمونیای شبونه، نشست و برخاست با پولدارها و آدم معروف‌ها خوشگذرونی و سیگار پشت سیگار. شنل هم روزها خودش و سرگرم کلاه درست کردن می‌کرد و شب‌ها با بی‌میلی تو مهمونیای تکراری اتین شرکت می‌کرد. اتاقش پر شده بود از کلاه‌هایی که خودش درست کرده بود. یکی از زنان معروفی که گه گاهی به کاخ اتین سر می‌زد، هنرپیشه‌ تئاتر نسبتا معروفی بود به نام امیلین. از بین همه‌ مهمونایی که به کاخ رویال میومدن شنل با امیلین رابطه‌ نزدیکی برقرار کرده بود.

امیلین معشوقه‌ قبلی اتین بود. زنی مهربون و پر جنب و جوش که برخلاف انتظار اصلا به شنل حسادت نمی‌کرد و باهاش ارتباط خوبی پیدا کرده بود. تو یکی از مهمونایی که اتین گرفته بود، شنل امیلین رو به اتاق خودش برد و کلاه‌هایی که درست کرده بود و به اون نشون داد. اون زمان مد بود دیگه. همه‌ زنا کلاه می‌ذاشتن. حتما شما تو این فیلما دیدید. از این کلاه‌های بزرگی که روش کلی تزئینات شلوغ داره و بعضیاشون سبد گل می‌ذاشتن روی کلاه و انگار مسابقه گذاشته بودند که هر چی شلوغ‌تر و گنده‌تر قشنگ‌تر.

خانم‌ها همراه با این کلاه‌ها لباس‌های بلند چین‌دار شبیه لباس عروس می‌پوشیدند. از اونایی که کمر لباس اونقدر باریک بود که دنده‌هاشون رو به هم فشار می‌داد. تازه زیرش گن می‌پوشیدن و دیگه نفس کشیدن واسشون سخت بود ولی در هر صورت مد بود و همه‌ خانما این کارو می‌کردن ولی وقتی امیلین رفت به اتاق شنل که کلاهاشو ببینه، دید کلاه‌های اون خیلی ساده‌تر از کلاهی هستن که زنای دیگه سرشون می‌کنن. منتهی در عین سادگی خیلی خوش دوخت و قشنگ بودن. کلاه‌های شنل مثل تیپ خود شنل ساده بودن، راحت بودن و تو طراحیاشون خبری از دکور و شلوغ‌کاری کلاه‌های دیگه نبود.

امیلین یه نگاهی به کلاه‌ها کرد و به شنل گفت نه قشنگن. بد نیستن. من کلاهتو ازت می‌خرم و استفادشون می‌کنم. شنل که انتظار همچین مشتری برای فروش اولش نداشت کلی ذوق زده شد. تازه امیلین گفت من دوستامم میارم اینجا ازت کلاه بخرن. همین کار کرد و اینطوری شد که شنل تو ۲۵ سالگی یه دوست صمیمی و یه مشتری به درد بخور برای خودش پیدا کرده بود. شنل همین که موفق شد چندتا دونه از کلاهاشو بفروشه از یه اتین که کمکش کنه مزون بزنه و تو مزون کلاه درست کنه و بفروشه ولی اتین فقط به این پیشنهاد شنل خندید و گفت زن که نباید تا وقتی مجبور نیست کار کنه. تازه اوناییم که مجبورن و کار می‌کنند اغلب تو کارشون ناموفقن.

اتین اصلا راضی به حمایت مالی از شنل نشد. خودش که تقریبا همیشه بیکار بود. خیلی بیشتر از نیازش پول داشت و کار نمی‌کرد و با اسباش زندگی می‌کرد. هر از چندگاهی هم معشوقه‌ جدید می‌گرفت و با مهمونی و جشن و نوشیدن، روزشو سپری می‌کرد. دنبال دردسر نمی‌گشت. شنل هم این وسط بود دیگه. یه دختر خوشگل متفاوت که آزاری واسش نداشت. دوسش داشت ولی عاشقش نبود.

شنل توی مهمونیا کمتر خودشو نشون می‌داد. تیپش با هم متفاوت بود. یه تیپ ساده با رنگ مورد علاقه‌اش مشکی. با هرکسی هم بر نمی‌خورد و به جز معاشرت گه گاه با امیلین تو مهمونی‌ها با هر کسی رابطه برقرار نمی‌کرد. تو یکی از مهمونیا شنل که مثل همیشه حوصله جمع تکراری مهمونا رو نداشت، به اصرار اتین قرار شد بیاد تو جمع. خب چون از قبل آمادگیشو نداشت و لباس حاضر نکرده‌بود، رفت سر وقت کمد لباس‌های اتین و شلوار اتین رو با یکی از بلوزاش ست کرد. یکی از کروات‌های اتین رو با قیچی برید و حالت داد و آویزون کرد رفت و مهمونی و این برای اولین بار بود که ملت می‌دیدن یه زن تو مهمونی رسمی شلوار می‌پوشه، اونم اینقدر شیک و مجلسی.

انقدر این شلوار پوشیدن خانوما برای مردم عجیب بود که یه بار شنل رفت پارچه‌فروشی می‌خواست برای خودش پارچه بگیره که شلوار بدوزه وقتی به صاحب مغازه گفتش که به من پارچه‌ شلواری بده، صاحب مغازه تعجب کرد. گفت خانم اصلا صلاح نیست که خانم‌ها شلوار بپوشن. شنل جواب داد صلاح رو من می‌دونم نه شما. در کل درسته که شنل از زندگی تو اتاق زیر شیروانی اومده بود به کاخ رویال ولی به این چیزا راضی نبود و هیچ دوست نداشت روزشو مثل اتیان بیکار و بی‌عار طی کنه ولی خب خیلی هم کاری از دستش بر میومد. یه خیاطی بلد بود که اونم اتین حاضر نشده بود ازش حمایت کنه.

اوضاع همین‌طور گذشت تا اینکه شنل با دومین مرد تاثیرگذار زندگیش آشنا شد. موسو آرتور کاپل «Arthur Capel» که دوستاش بوی «Boy» صداش می‌کردن. بوی یه نجیب‌زاده انگلیسی و دوست اتین بود که تو چند تا از مهمونیاش اومده بود و اینجوری با شنل آشنا شده بود و ارتباطشون در حضور اتین و با آگاهی اون داشت پررنگ‌تر می‌شد.

اولین باری که دوتایی با هم رفتن بیرون بوی از اتین اجازه گرفت که شنل رو سوار ماشین کنه. اون زمان تازه ماشین به بازار اومده بود و شنل فقط عکس ماشینو تو روزنامه‌ها دیده بود و مثل هر آدم دیگه‌ای ذوق سوار شدن ماشین داشت. پس با هم رفتن و کلی خوش گذروندن.

بعد از زمان کوتاهی شنل دید که نه ارتباطش با بوی مثل اینکه فرق می‌کنه. شنل بعد از اینکه از پدرش جدا شده بود دروازه دلش رو روی همه‌ مردا بسته بود و الانم داشت با مرد ثروتمندی زندگی می‌کرد که عاشقش نبود اما الان خودش عاشق و شیدای بوی می‌دید. دل زو باخته بود. بدم نباخته بود. وی اولین مردی بود که شنل داستان واقعی زندگیش رو براش تعریف کرد. بوی هم شنل دوست داشت. این وسطاتین که می‌دید اینا به هم نزدیک شدن خیلی مقاومتی نمی‌کرد. اون هنوز شنل رو دوست داشت ولی برای نگه داشتنش خودش و به آب و آتیش نمی‌زد.

روزها همینطور پشت سر هم می‌گذشت و هر روز که می‌گذشت رابطه‌ بوی و شنل به هم نزدیک‌تر می‌شد و بیشتر به هم وابسته می‌شدن. تا اینکه یه روز بوی به شنل گفت با من میای پاریس؟ می‌خوام واست مغازه بگیرم و روی کارت سرمایه‌گذاری کنم. قبلشم با امیلین مشورت کردم و اونم گفته تو توی پاریس حتما موفق میشی. دیگه پاسخ شنل که کاملا مشخصه و احساسش قابل توصیف نیست. شهر آرزوها، شهر عشاق، سلام سلام پاریس.

شنل میگه اگر بی‌بال به دنیا اومدی، مانع رشد بال‌هایت نشو. درسته که شنل بی‌بال به دنیا اومده بود ولی الان داشت بالاش درمیومد. شنل به اولین آرزوش رسیده بود. اینکه بتونه پاریس رو از نزدیک ببینه. آرزوی بعدیشم این بود که بتونه اونجا کار کنه که به لطف بوی تونست یک مغازه‌ کوچیکی با وام بانکی اجاره کنه. کار کردن تو پاریس اصلا آسان نبود. حتی برای امثال بوی و اتین پولدارم سخت بود که بخوان سرمایه‌ زیادی رو با ریسک بالا اونجا هزینه کنن.

مغازه‌ شنل خیلی کوچیک بود ولی از اون بدتر محل زندگیش بود که اصلا وضعیت خوبی نداشت. بنده خدا بوی هم بیشتر از این نمی‌تونست حمایت کنه. شنل کارشو شروع کرد. از صبح تا شب فقط کلاه درست می‌کرد و سیگار می‌کشید. دیگه فضای کوچیک خونش گنجایش وسایل کار و زندگی شنل رو نداشت. تا اینکه یه نامه از طرف اتین واسشون التیام گفته بود می‌تونی از خونه‌ من تو پاریس استفاده بکنی. اونجا خالیه و تا زمانی که جای مناسب‌تری پیدا کنی می‌تونی اونجا بمونی. شنل هم وسایل کار و خرت و پرت و جمع کرد و رفت خونه‌ اتین.

شنل یه نفرم که سابقه‌ خوبی تو فروشندگی کلاه داشت و می‌تونست با خودش مشتری‌های زیادی بیاره رو استخدام کرد. برای افتتاح مغازه همه چی خوب بود تا اینکه نامه‌ای از آدرین برای شنل اومد. آدرین، عمه‌ شنل رو فراموش نکردیم دیگه؟ رفته بود با معشوقش زندگی می‌کرد. به امید اینکه بتونه باهاش ازدواج کنه. تو نامه گفته بود ما هنوز وضعیتمون همونجوریه و بعد از این همه مدت هیچی تغییر نکرده. تو ادامه‌ نامه آدرین یه خبر بد هم برای شنل داشت. اون تو نامه نوشته بود ژولیا خواهرت مرده.

گفتیم که بعد از جدا شدن شنل از ژولیا اون رفت و با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کرد. یکم بعد ژولیا با یه افسر آشنا میشه و ازش باردار میشه ولی افسر گذاشته بود رفته بود و دخترو بی‌آبرو کرده بود. ژولیا هم به دنیا اومدن پسربچه‌اش خودکشی کرده بود. شنل بعد از کلی گریه و زاری جواب نامه آدرین رو داد و بهش پیشنهاد داد که اگه دوست داره بیاد پیش اون کار بکنه و علاوه بر این از آدرین خواسته بود که از اون یکی خواهرش به نام آنتوانت که ازش کوچکترم بود براش خبر بگیره. اگه می‌تونه بهش پیغام بده که برای کار بیاد پیشش.

آنتوانت خواهر کوچک شنل اون موقع داشت تو همون خیاطی کار می‌کرد که چند سال پیش آدرین و شنل هم کار می‌کردن. دو روز مونده به افتتاح مغازه، آنتوانت با یه چمدون در دست جلوی مغازه‌ شنل ظاهر شد و شنل به کار و جای خواب داد. اوضاع فروش مغازه بد نبود. مشتری‌ها به تعدادشون اضافه می‌شد و فروشنده خبره‌ای هم که شنل استخدام کرده بود با خودش کلی مشتری آورده‌بود ولی فروش اصلا کفاف اجاره مغازه و وامی که گرفتن و حقوق پرسنل رو نمی‌داد. چند تا قسط بانکم عقب افتاده بود ولی خب شنل همچنان حمایت بوی رو داشت و بوی بهش اطمینان داشت که اون می‌تونه اوضاع درست کنه.

بعد از مدتی شنل علاوه بر کلاه با همکاری آدرین که اومده بود پیشش کار می‌کرد، شروع کرد به طراحی و دوخت لباس‌های زنونه ولی مشکلی که داشت این بود که مغازش برای فروش لباس خیلی خیلی کوچیک بود. شنل شب و روز کار می‌کرد و تمام توانشو برای کارش گذاشته بود. بوی که دید دیگه خیلی شنل داره به خودش فشار میاره، یه سفر دو نفره خوب ترتیب داد. با شنل چند روزی رفتن استراحت. سفرم خیلی عالی بود و حسابی خوش‌گذشت.

وقتی داشتم برمی‌گشتن خونه، نزدیکای مقصد که بودن شنل دید که بوی مسیر همیشگی نمیره. یکم که رفتم جلو روبروی یک ساختمون سفید با نمای آجری وایسادن و شنل گفت جریان چیه؟ با جواب داد پیاده شو می‌فهمی. شنل وقتی پشت سر بوی وارد مغازه پایین ساختمون شد. یهو صدای تشویق و سوت همکاراش و کارمنداش بلندشد. بوی برای شنل مغازه‌ جدید و بزرگتری رو تو جای بهتری اجاره کرده بود. انقد نگید خدا شانس بده یا خدا بده از این بوی‌ها. شنل تو مغازه‌ جدیدش خیلی موفق بود. اون علاوه بر فروش کلاه برای اولین بار لباس‌های کش‌باف رو مد کرد.

لباس‌های کشباف با طرح‌های ساده و کدهای زنونه برای اولین بار مد می‌شدند و جایگزین کلاه‌های پردار و پرحجم و پیراهن‌های چین چین بزرگ و تنگ و شلوغ می‌شدن. طرح‌های شنل خلوت و ساده بود. وقتی طرحاش مد می‌شد، زنا علاوه بر اینکه داشتن مد جدید می‌پوشیدن از راحتی و آسایشی که تو لباساشون داشتن لذت می‌بردن.

شنل ایده‌اش این بود که زن‌ها موجودات تزیئنی و عروسک نیستن که بخوان به خودشون هزارتا زحمت بدن و پدر خودشون در بیارن که خوش تیپ و زیبا باشن. می‌گفت زن‌ها باید در عین حال که از پوشششون لذت می‌برن تو لباسی که می‌پوشن راحت باشن و تو مغازه‌ جدیدش هم با طرح‌های جدید و قشنگش روز به روز به مشتریاش اضافه می‌شد ولی معمولا وقتی شما همه چیز رو تحت کنترل دارید و فکر می‌کنی که همه‌ کارها داره طبق برنامه پیش میره، زندگی اتفاق‌هایی رو برات رقم می‌زنه که بهت ثابت کنه نه بابا اینجوری که تو فکر می‌کنی نیست.

برای شنل هم اوضاع داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه یک تلگراف از بوی براش رسید که توش سه تا جمله نوشته بود. «برای جنگ احضار شدم. مزون را نبند. دوستت دارم. بوی.» سه جمله ده کلمه و تمام. بوی گفته بود مزون رو باز نگه داشت ولی شروع جنگ جهانی اول باعث شده بود که اوضاع مالی اصلا خوب پیش نره. البته شنل می‌خواست حالا که جنگ شروع شده از این موقعیت استفاده کنه و برای زنانی که پشت جبهه کار می‌کنند یا از مصدومین نگهداری می‌کنند لباس‌های کشبافت راحت تولید کنه و همین کارم کرد.

تو زمانی که همه‌ بیزینس‌ها به خاطر شروع جنگ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چنل این موقعیت رو برای خودش تبدیل به فرصت کرد و به جای اینکه کاسه‌ای چه کنم چه کنم دستش بگیره، یه فکر بکر کرد و کارش رو تو زمان جنگ هم پررونق‌تر از گذشته ادامه داد. آدرین هم که معشوقش رفته بود جبهه حسابی کمکش می‌کرد. البته آدرین همچنان با معشوقش ازدواج نکرده بود و همچنان داشت صبر می‌کرد.

بعد از یک سال که از اعزام بوی به جنگ می‌گذشت اون تونست مرخصی بگیره و برگرده پیش شنل و دوتایی با هم یه سفر تفریحی عاشقانه برن. جایی که رفتند منطقه‌ای نزدیک مرز اسپانیا بود به نام بیاریتس «Biarritz». اونجا از اون منطقه‌هایی بود که معمولا پولدارها برای تفریح و خرید و گردش میومدن اونجا. همونجا شنل به پیشنهاد دوستایی که اونجا پیدا کرد تصمیم گرفت یه شعبه هم اونجا باز کنه و اینطوری با احتساب دو شعبه‌ دیگه‌ای که داشت این سومین شعبه شنل حساب میشد حجاب می‌شد که اتفاقا خیلی هم پردرآمدبود.

وقتی از سفر برگشتن بوی مجبور شد برگرده به جبهه. البته قبل از بازگشتش سرمایه هنگفتی به حساب شنل ریخت تا اون بتونه کارش رو گسترش بده و شعبه‌های جدیدشو باز کنه. بعد از رفتن بوی شنل با کمک اتین که براش به هر بدبختی بود پارچه جور می‌کرد تونست مواد اولیشو جور کنه و سفارشات بیشتری قبول کنه. سفارشات اونقدر زیاد بود که شنل با وجود اینکه در مجموع سیصد کارمند و خیاط استخدام کرده بود ولی بازم فرصت تولید همه‌ اونا رو پیدا نمی‌کرد.

شنل دیگه حسابی معروف شده بود. عکس خودش، طرح‌هاش تو مجلات مختلف اروپایی و آمریکایی چاپ می‌شد. شنل مغازه‌ها رو بزرگ و بزرگ‌تر می‌کرد و تونست تمام بدهی‌هاش به بوی به علاوه سودشون بهش برگردونه. بعد از تموم شدن جنگ و پیروز شدن جبهه فرانسه بوی که تو جنگ خیلی از خودش شجاعت نشان داده بود معروف شده بود. شنل هم که دیگه تو پاریس همه می‌شناختند و رابطه‌ این دو و عکساشون سوژه‌ همیشگی مطبوعات بود. بوی همچنان شنل رو دوست داشت می‌رفت لندن و هر وقت میومد پاریس مستقیم می‌رفت پیش شنل.

گفتیم دیگه‌ بوی انگلیسی بود و همیشه پاریس نمی‌موند ولی کم‌کم شنل احساس کرد که داره یه چیزایی تغییر می‌کنه. بوی اون مرد همیشگی نیست. کمی بعد یه روز بوی به شنل گفت کوکو من دارم ازدواج می‌کنم. اسمش دیاناس. دختر لرده و خانواده‌هامون به این وصلت راضین. حقیقت اینه که همونطوری که شنل معشوقه‌ اتین بود، الانم معشوقه‌ بوی بود و امید به ازدواج با بوی نداشت. چون اصلا خانواده‌هاشون به هم نمی‌خورد. بوی اشراف‌زاده کجا، شنلی که تو یتیم‌خانه بزرگ شده کجا و این چیزا برای ازدواج حداقل اون زمان خیلی مهم بود ولی شنل امید داشت. امید داشت هر طور شده بتونه با بوی ازدواج کنه که البته بوی هیچ وقت بهش قول ازدواج نداده‌بود.

در هر صورت شنل با شنیدن این خبر داغون شد. هیچ وقت حتی دوست نداشت به این روز فکر کنه. هیچ وقت کسی به اندازه‌ بوی دوست نداشت. واقعا عاشقش بود و الان که همه چیز داشت با از دست دادن بوی انگار همه چیزشو داشت از دست می‌داد. شنل مغرور سعی کرد جلوی بوی خیلی خودشو قوی نشون بده و غرورشو لکه‌دار نکنه و وقتی بوی داشت می‌رفت خیلی خشک و رسمی ازش خداحافظی کرد.

بعد از رفتن بوی شنل ساعت‌های متمادی گریه کرد. گریه کرد. گریه کرد و به خودش قول داد که الان گریه می‌کنم ولی این آخرین باریه که به خاطرش گریه می‌کنم. این آخرین باریه که اجازه میدم اون یا هر مرد دیگه‌ای من رو انقدر خار و پریشون کنن. قسم می‌خورم دیگه همچین اجازه‌ای رو نه به اون نه به هیچ مردی نمیدم.

یکم گذشت و خبر ازدواج و مراسم ازدواج بوی هم اومد. یه ماه بعد از ازدواج بوی هم همسرش باردار شد. شنل که الان ۳۶ سال داشت، وقت خودش رو بین سه تا مزونی که داشت می‌گذروند و تو کارش هر روز از روز قبل موفق‌تر بود. نفر بعدی که قرار بود شنل رو ترک کنه خواهر کوچکش آنتوانت بود که با یک افسر کانادایی آشنا شده بود و باهاش رفت کانادا. آنتوانت یادمونه دیگه؟ بعد از مرگ ژولیا شنل اونو آورده بود پیش خودش و الان که دیگه بزرگ شده بود علی‌رغم مخالفت شنل با یک افسر کانادایی آشنا شد و باهاش رفت کانادا و شنل تنهاتر از قبل شد.

شنل یکی دو باری تو مهمونی و رستوران بوی کنار همسرش دید و حتی یه بار توی رستوران بوی بهش نزدیک شد و بهش ابراز علاقه کرد ولی خب شنل به خودش قول داده بود که دیگه کاری به کارش نداشته باشه و به بوی گفت دیگه هیچ علاقه‌ای بهت ندارم و اصلا تحویلش نگرفت. تحویلش نگرفت تا اینکه یه شب بوی با دو تا توله سگ به دست اومد دم خونه‌ شنل. شنل که درو باز کرد گفت چیه چی می‌خوای؟ گفت چون دیگه من دوست نداری این دوتا رو واست آوردم که شاید همدمت بشن از تنهایی در بیارن.

شنل گفت نکنه زنت دیگه اینا رو نمی‌خواسته آوردین برای من. کات، ده دقیقه بعد شنل تو آغوش بوی غرق در بوسه، قول و قراری که با خودش گذاشته بود پر و این آغاز رابطه‌ دوباره‌ بوی با شنل بود. اونم در حالی که زن بوی هم می‌دونست اون میاد پاریس پیش شنل و حتی با وجود اطلاع از این ماجرا برای بار دوم هم حامله‌شد. بوی هم یه پاش لندن بود پیش زن و بچه‌اش یه پاشم پاریس بود ور دل شنل.

چند ماهی به همین وضعیت گذشت. نزدیک تعطیلات سال نو بود. دقیق‌تر بگم یه روز مونده به آغاز سال ۱۹۲۰. بوی به شنل گفت مجبور سال تحویل پیش همسر و فرزندانش باشه ولی قول میده فردای سال تحویل برگرده پیشش. شنل هم بالاجبار قبول کرد و بوی رفت پیش خانواده‌اش. بعد از تحویل سال بوی که داشت با بوگاتی گرون قیمت خودش به سرعت به سمت پاریس حرکت می‌کرد، تو راه پاریس تصادف کرد و مرد. شنل عزیزترین کس زندگیش و تنها عشق زندگیش و به همین راحتی از دست داد.

بعد از مرگ بوی شنل ذره ذره داشت آب می‌شد. به شدت لاغر و بی‌حوصله شده بود و مدام با کارمنداش دعوا می‌کرد. یه کاغذ جلوش گذاشته‌بود و روش می‌نوشت کاپل کوکو. اسم اصلی بوی کاپل بود دیگه. بعد هم حروف رو می‌نوشت. دو تا حرف سی در کنار هم به نشونه‌ کاپل و کوکو که بعدها نماد برندش شد. شنل از خونه‌ای که با بوی توش زندگی می‌کرد هم رفت به سوئیتی تو هتل معروف ریتز پاریس. تحمل اون خونه بدون بوی براش خیلی سخت بود ولی هرچه بود زندگی جریان داشت و شنل هم محکوم به زنده بودن بود.

شنل دو تا راه برای خودش گذاشته بود یا اونم باید با بوی می‌مرد و یا باید راهی که با بوی شروع کرده بود به آخر می‌رسوند و شنل دومی را انتخاب کرد. یک سال بعد از مرگ بوی، تو یکی از مهمانی‌های همیشگی شب‌های پاریس شنل با پسری به نام دیمیتری که هشت سال از خودش جوان‌تر بود آشنا شد و دیمیتری شد معشوقه‌ جدید شنل. با این فرق که این بار شنل بود که خرج اونو می‌داد. تو یکی از خونه‌هاش بهش جا داد و هزینه‌هاش و هم می‌داد.

نه اینکه دیمیتری بدبخت بیچاره باشه نه ولی خب شنل وضعش خیلی خوب بود و این همه پول رو باید یه جوری خرج می‌کرد دیگه. شنل انگار فقط یکی رو می‌خواست که بتونه با بودن کنارش حتی برای چند لحظه هم که شده به بوی فکر نکنه وگرنه دیمیتری برای شنل خیلی جذابیتی نداشت. برای همینم خیلی زود ازش خسته شد و رابطش با دیمیتری سرد شد ولی قبل از اینکه دیمیتری رو ترک کنه به کمک اون تونست با یکی از عطرسازهای بی‌نظیر روس آشنا بشه.

شنل چند وقتی بود که بدجور دلش می‌خواست بتونه عطر هم تولید کنه. بازار عطر تو پاریس خیلی پر

رونق بود ولی از طرفی هم خیلی دست توش زیاد بود. هر روز برند جدید، عطر جدید و بوی جدید. شنل همش تو این فکر بود که بتونه یه کار متفاوت بکنه. یه عطر متفاوت تولید کنه که هم بوش خاص باشه هم قیمتش. براش اصلا مهم نبود قیمت تمام شدش چند در میاد. فقط می‌خواست منحصر به فرد باشه. داستان عطرو تو همین جا داشته باشید. دوباره بهش برمی‌گردیم. الان یه سر به خانواده‌ شنل بزنیم.

قبلا گفتیم که ژولیا خواهر بزرگترش بعد از اینکه بچشو به دنیا آورد خودکشی‌کرد. تو همین سالی که شنل با دیمیتری آشنا شد، خواهر کوچکش آنتوانت هم مرد. یادتونه با معشوقش رفته بود کانادا؟ تو کانادا آنتوان با یه مرد. آرژانتینی دیگه آشنا میشه. عاشق هم میشن با هم فرار می‌کنن میرن آرژانتین. اونجا آنتوانت ازش باردار میشه. طرف قالش میذاره میره. آنتوانت هم بی‌پول و بی کس مریض میشه آنفولانزای اسپانیایی می‌گیره می‌میره.

پسر ژولیا به اسم آندره که الان بزرگ شده بود، تحت حمایت شنل داشت درسشو می‌خوند و شنل کل هزینه‌ زندگیش می‌داد. از آندره جلوتر بیشتر می‌شنویم. شنل مقرری ماهیانه‌ای هم برای دو تا برادرش که سال‌ها بود اونا رو ندیده بود تعیین‌کرد. آدرین عمه‌اش که هم سن و سال خودش بود هم همچنان پیش شنل کار می‌کرد و منتظر بود معشوقش باهاش ازدواج کنه. احتمالا ما اگه می‌گیم طرف صبر ایوب داره، تو فرانسه باید بگن طرف صبر آدرین داره. هنوز منتظر بود و امید داشت.

شیلی نزدیک چهل ساله شده بود و معروفترین طراح لباس پاریس بود که تولیداتش تو چند کشور دیگه به فروش می‌رسید. شنل تو چهل سالگی با موسیقی‌دان معروف روس آشنا شد. ایگور استراوینسکی «Igor Stravinsky» که به عقیده خیلی‌ها یکی از تاثیرگذارترین و مهمترین آهنگسازان قرن بیستم محسوب میشه. شنل ده سال قبل‌تر برای اولین بار تو اولین اجرایی که استراوینسکی تو پاریس گذاشته بود اونو دیده‌بود و حالا بعد از ده سال وقتی فهمید که اون می‌خواد برای اجرا بیاد پاریس و جایی برای موندن نداره و وضع مالی خوبی هم نداره از طریق یکی از دوستاش بهش پیشنهاد داد که می‌تونه بیاد تو یکی از خونه‌های من تو مزرعه‌ای نزدیک پاریس با خانواده‌اش بمونه.

ایگور استراوینسکی هم قبول می‌کنه و با زن مریضش و بچه‌هاش پا میشه میاد پیش شنل. خیلی زود ایگور با وجود زن بیمار و چهار تا بچه عاشق شنل میشه. دیمیتری معشوقه‌ آخر شنل هم که به تازگی از زندگی او رفته بود بیرون. برای همین شنل هم نه نگفت و این دو نفر رابطشون شروع شد. همسر مریض ایگور هم از رابطشون مطلع شد ولی خب بدبخت کاری نمی‌تونست بکنه. اون داشت با بچه‌ها تو خونه‌ شنل زندگی می‌کرد و همسر خودش بود که شروع کننده‌ این رابطه بود.

زندگی ایگور و زنش تیره و تار شد ولی رابطش با شنل هم خیلی پایدار نمود و بعد از اینکه کنسرت معروفشو تو پاریس برگزار کرد برای همیشه از شنل جدا شد و اسمش رفت کنار مردهای دیگه‌ای که در کنار شنل بودن ولی باهاش ازدواج نکردن.

خب کمی قبل‌تر از علاقه‌ شنل به تولید عطر اونم به عطر منحصر به فرد گفتیم. شنل به عطرسازی که باهاش آشنا شده بود گفت که تمام توانشو بزاره و چند نمونه عطر آماده کنه تا اون یکیشون انتخاب کنه. یک چک هم بهش داد که فراتر از سطح توقع عطرساز بود و اونم با جون و دل و وسواسی که شنل می‌خواست مشغول به کار بود و یازده نمونه عطر برای شنل آماده کرد.

شنل به ترتیب از آخر به اول شروع به تست کرد. عطر شماره‌ یازده نه بوش تنده، عطر شماره ده نه بوش کمه. به ترتیب روی هر عطری یه ایرادی می‌گذاشت تا این که رسید به عطر شماره‌ پنج. عطری که خود اساس هم مردد بود به شنل پیشنهاد بده چون هزینه‌ تولیدش خیلی بالا بود ولی خب اونم تو صف عطرها گذاشته‌بود. همچین که شنل عطر شماره‌ پنج رو بو کرد، گفت همینه. اونی که دنبالشم همینه. ارنست اون عطرسازه گفت خب چهارتای بعدی هم بو کنید. شاید اونا بهتر باشن ولی شنل گفت نه این همونیه که من می‌خوام.

ارنست گفت ولی هزینه‌ تولید خیلی بالاست. شنل گفت هزینش مهم نیست. هر چقدر باشه می‌خوام و اینطوری بود که شنل تولید اولین عطرشو شروع کرد و چون عدد شانسش همیشه عدد پنج بود و این عطر هم اتفاقا پیشنهاد شماره پنج بود، اسم عطرش گذاشت شنل شماره پنج و دو حرف سی هم به یاد اسم خودش و اسم کاپل روی شیشه‌اش گذاشت. صدتا تولید اولشم همه رو هدیه داد. هدیه داد به مشتریای بزرگش که اونا استفاده کنن و پوزشو به دیگران بدن و بقیه هم خواهانش بشن و اینجوری بازاریابی عطرهاشو براش انجام بدن.

تو فروشگاهش دستور داد همه‌ فروشنده‌ها فقط از عطر خودش استفاده کند. جوری که هر کس این بو رو هر جا حس کنه سریع تو ذهنش برند شنل تداعی بشه. با تولیدات مزون شنل و فروش بسیار موفق عطرهاش تعداد پرسنل شنل تو تمام تولیدی‌ها و مغازه‌هاش به دو هزار نفر رسید. ارنست عطرساز هم دیگه نمی‌تونست جوابگوی سیل عظیم سفارشات مشتریان شنل باشه و شنل با بزرگترین شرکت تولید کننده عطر و ادکلن تو پاریس شریک شد تا اونا عطراشو تولید کنن.

شنل الان همه چیز داشت و تنها چیزی که می‌خواست یه همدم بود ولی هر چقدر که اون تو کارش موفق بود تو رابطه‌هاش ناموفق بود. شنل هر چی کارش پیشرفت می‌کرد و بیشتر پول در میاورد، بیشتر احساس تنهایی می‌کرد. تا اینکه در شب تولد چهل سالگیش با بندور آشنا شد. تولد چهل سالگی شنل وسط آب روی یک کشتی مجلل گرفته شده بود. شنل هر کسی که تو زندگیش می‌شناخت دعوت کرده بود تو اون مهمونی. از اون مهمونی‌هایی که تو روزنامه‌ها و مجلات در موردش صحبت می‌کنن و نقل محافل میشه.

شنل تو مراسم تولدش از طریق یکی از دوستاش با بندور آشنا شد. این آقای بندور دو بار ازدواج کرده بود و الان تو مراحل قانونی طلاق همسر دومش بود. انگلیسی بود و خیلی هم از شنل پولدارتر بود. خیلی. اونقدری که وقتی شنل شب تولدش رفت روی عرشه‌ کشتی بندور که همون حوالی بود از تجملات کشتی دهنش باز مونده‌بود. خود شنل جزو پولدارای پاریس به حساب میومد ولی ثروت بندور خیلی بیش از این حرفا بود. بندور کلی از شنل خوشش اومد و براش کم نمی‌ذاشت. جواهرات، الماس، یاقوت، مروارید و هر چیز باارزش دیگه‌ای به شنل هدیه می‌داد تا بتونه دلشو به دست بیاره و به دست آورد.

شنل رفت انگلیس و تسلیم رفتارهای عاشقانه بندور شد. روزنامه‌های انگلیسی عکسشونو تو صفحه‌ اول می‎زدن و بندر شنل به مهمونیاش دعوت می‌کرد و اونو به دوستاش معرفی می‌کرد. خیلی از مقامات کشوری انگلیس از دوستان نزدیک بندور بودند. از جمله وینستون چرچیل که اون موقع رئیس خزانه‌داری انگلیس بود. شنل به واسطه‌ بندور با چرچیل آشنا شد و این دو نفر با هم رابطه دوستانه‌ای برقرار کردند و معمولا تو مهمونی‌ها و مراسم همشم هم‌صحبت هم بودن.

همون سالی که شنل با بندور آشنا شد، طرح پیرهن‌های کوتاه مشکی اون مد سال شناخته شد و عطر شماره پنجش هم یکی از پرفروش‌ترین عطرهای جهان شد. دیگه آوازه‌ شنل جهانی شده بود. حتی یکی از استودیوهای معروف هالیوود بهش پیشنهاد یک و نیم میلیون دلاری داد تا شنل بره اونجا براشون لباس طراحی کنه که شنیدم قبول کرد.

اون به هر چیزی که می‌خواست تو پاریس رسیده بود. تهش یک همدم می‌خواست که اونم پیدا شده بود. پس دیگه کجا بره؟ اون منتظر پیشنهاد ازدواج بندور بود و هر روز حس می‌کرد که این اتفاق نزدیک و نزدیک‌تره. شنل و بندور حتی تو بندر مونت کارلو «Monte Carlo» یک عمارت بزرگ و اشرافی هم خریدن که البته با اصرار شنل، شنل بود که پولش و داد. اونا تصمیم گرفتن اونجا خونه‌ تنهایی‌شون باشه تا بتونن سال‌ها با همونجا تو آرامش زندگی کنن.

چند سالی از رابطه‌ شنل با بندور گذشته بود. همه چیز خوب بود و دیگه واقعا وقت ازدواج بود. تا اینکه شنل تو روزنامه‌ها عکس بندور رو با یک زن دیگه دید. شنل ۴۶ ساله انگار دنیا رو سرش خراب شد. وقتی رفت و با بندور صحبت کرد. بندر بهش گفت تو واقعا فک کردی که من و تو قراره باهم و جملشو نیمه‌کاره گذاشت. حقیقت این بود که هیچ وقت بندور به شنل قول ازدواج نداده بود ولی هیچ وقتم نگفته بود که نمی‌خواد این کارو بکنه و حالا می‌خواست با یک دختر از یکی از خانواده‌های بزرگ انگلیس ازدواج کنه و شنل باز هم مثل گذشته و مثل همیشه تنها شده‌بود.

تو همین دوران بود که بازار سهام آمریکا سقوط کرد و رکود اقتصادی از آمریکا شروع شد و کمتر از یک سال به پاریس هم رسید. از آمریکا گزارش می‌رسید که بعضی از سرمایه‌دارهایی که زندگیشون رو تو سقوط بازار سهام باخته بودن خودکشی می‌کردند تا مجبور نباشند زیر بار فقر برن. وضعیت کار شنل هم مثل همه‌ بیزینس‌های دیگه تحت تاثیر رکود اقتصادی قرار گرفت.

از آمریکا مجدد برای شنل پیشنهاد اومد که برای طراحی لباس بره اونجا. با توجه به کاهش درآمد مزون‌ها و کاهش سفارشات شنل پیشنهاد یک میلیون دلاری اونا رو قبول کرد. چند وقت قبلش پیشنهاد یک و نیم میلیون دلار بود ولی الان شده بود یک میلیون دلار ولی باز شنل قبول کرد. البته با این شرط که کارهاش رو تو پاریس بکنه و مجبور نباشه کل یک سالی که قرارداد بسته بود رو تو آمریکا بگذرونه. چنان کارشو شروع کرد ولی اصلا موفقیت پاریس رو تو آمریکا نداشت و برای اولین بار بود که شنل تو کارش شکست می‌خورد.

تو دورانی که همش خبر بد میومد یه اتفاق خیلی شیرینم افتاد. بالاخره بعد از نزدیک به سی سال آدرین با معشوقش ازدواج کرد. اصلا داستان زندگی و عشق و عاشقی آدرین خودش یه اپیزود جدا می‌خواد. سی سال منتظر بودن و در نهایت به هم رسیدن. با رفتن آدرین شنل بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کرد و از ته دل دوست داشت که اونم یکی رو داشته باشه که تو دوران پیری بتونه باهاش روزاش رو سپری کنه. دیگه سطح توقعشم آورده بود پایین ولی بازم کیس مناسبش پیدا نمی‌کرد تا اینکه با مردی به نام آیریو آشنا شد.

آریو جواهرفروشی داشت. یه مجله رو هم مدیریت می‌کرد. وضع مالی متوسطی داشت و تنها مشکلش این بود که زن داشت که اونم بعد از چند وقتی که با شنل خوش گذرونی کرده آشنا شد و ازش خوشش اومد زنشو طلاق داد و خیلی سریع به شنل پیشنهاد ازدواج داد. آریو اولین مردی بود که رسما به شنل پیشنهاد ازدواج می‌داد و شنل هم سریع قبول کرد. شنل با کمک آیریو رفت و کار طراحی جواهرات و بدلیجات و این کارشم مثل همه‌ کارای دیگش گرفت.

حتی تو دورانی که مردم خیلی وضعیت مالی خوبی نداشتن اون کارش رونق داشت. چون دقیقا می‌دانست چه کاری رو چه زمانی انجام بده. اون دیگه الان پنجاه ساله شده بود و آخرین چیزی که می‌خواست آرامش در کنار همدمش بود که اونم تقریبا بهش رسیده بود. قرار مدار ازدواجم با آیریو گذاشت ولی ولی آیریو مرد. آیریو تو ۵۲ سالگی تو زمین تنیس خونه‌ شنل سکته‌ قلبی کرد و قبل از اینکه بتونه با شنل ازدواج کنه مرد. شنل های‌های گریه می‌کرد. البته معلوم نبود برای آیریو گریه می‌کنه یا برای بخت سیاه خودش.

شنل شب‌ها فقط با آرام‌بخش می‌تونست بخوابه و اگه یه شب قرصاشو نمی‌خورد خوابش نمی‌برد. اوضاع به همین منوال گذشت تا اینکه هیتلر مسیر زندگی کل مردم اروپا و شاید مسیر زندگی همه‌ مردم جهان را عوض کرد. جنگ جهانی دوم شروع شد .

وقتی جنگ شروع شد، شنل ۵۶ سالش بود. چند ماه قبل‌ترش تو دیداری که با چرچیل داشت، چرچیل بهش گفته بود آماده باش که بتونی سریع اروپا را ترک کنی. جنگ خیلی نزدیکه ولی شنل هم مثل خیلیای دیگه حرفای چرچیل رو جدی نگرفت. بعد از شروع جنگ، شنل هم جزو اولین صاحب برندهایی بود که کار و کاسبیشو تعطیل کرد. ارتش هیتلر که ارتش نبود. انگار پیک موتوری بود. با سرعت پیک پیشروی می‌کرد و شهر به شهر و کشور به کشورو می‌گرفت و دیگه نوبت فرانسه بود.

تو اپیزودهای داستان زندگی چرچیل و داستان زندگی هیتلر جزئیات جنگ جهانی رو مرور کردیم. اگه دوست داشتید گوش کنید. هیتلر به پاریس رسید. بخش زیادی از مردم پاریس که یا پولشو داشتن یا جایی خارج از پاریس داشتند از شهر فرار کردند و شنل هم یکی از اونا بود. وقتی از هتل محل اقامتش درخواست کرد که براش راننده بگیرن مجبور شد حقوق دو سال یک راننده رو بده تا بتونه اونو ببره به جنوب فرانسه. وسط راه که بنزین ماشینشون تموم شد، شنل مجبور شد پول یه تیکه جواهرات رو به جای چند لیتر بنزین بده تا به مقصد برسه.

جنوب فرانسه امن‌تر از سایر قسمت‌هاش بود و شنل رفت اونجا که ببینه تکلیف جنگ چی میشه؟ مقصد شنل خونه‌ خواهرزاده‌اش آندره بود. البته آندره هم مثل خیلیای دیگه رفت جبهه و دیگه نه زن و بچش و نه شنل ازش هیچ خبری نداشتن. شنل چند وقتی خونه‌ خواهرزاده‌اش بود تا اینکه تصمیم گرفت به پاریس برگرده. او می‌خواست به بهونه‌ خبر گرفتن از سرنوشت آندره هم که شده برگرده پاریس. وقتی هم که همسر آندره گفت خطرناکه برنگرد، اون گفت من نزدیک ۵۸ سالمه. برای اسیر شدن زیادی پیرم. کسی کاری به کارم نداره.

شنل برگشت پاریس. حالا این که با چه بدبختی برگشت و چیا تو سفرش دید به کنار، وقتی رسید پاریس مستقیم رفت همون هتل ریتز که سال‌ها تو یکی از سوئیت‌هاش داشت زندگی می‌کرد. قبل از رفتنش پول کرایه چند ماه اتاقشم پیش پیش داده‌بود. شنل با وجود چندین ویلا و آپارتمان جایگاه اصلیش تو سی سال گذشته سوئیت هتل ریتز بود ولی الان که برگشت دید هتل هم مثل همه‌ جاهای دیگه به اشغال آلمان‌ها دراومده. جلوی در هتل ازش برگه‌ ورود خواستن که اون نداشت ولی مدیر هتل تا شنل رو دید اومد جلو و با صحبت با افسری که مسئول هتل بود تونست شنل رو بیاره تو و یه سوئیت دیگه بهش بده.

شنل هم رفت دوش گرفت. یکی از اون لباس‌های مشکی زیبای همیشگیش پوشید و برای شام رفت به رستوران هتل. تو رستوران نصف آدما نظامیای بالا رتبه آلمانی بودند و نصف دیگه همون آدمایی که شنل شب‌های دیگه هم اونجا می‌دید. اون شب شنل با چند تا از نظامی‌های آلمانی که برای عرض ادب و هم‌صحبتی با مادمازل شنل پیشش میومدن آغاز شد که مهم‌ترین اون‌ها مرد آلمانی‌اس بود به نام بارون‌هانس «Hans Baron» که دوستاش بهش می‌گفتن اشپات به معنی گنجشک.

از قضا این آقای گنجشک از خیلی وقت پیش شنل رو می‌شناخت و حتی تو مهمونی بزرگ چهل سالگی شنل که تو کشتی گرفته بود هم شرکت کرده بود و وقتی نشونی‌های اون موقع رو داد شنل هم به یادش آورد و سرتون درد نیارم. اینطوری بود که تو بحبوحه جنگ جهانی دوم و اشغال پاریس شنل تو ۵۸ سالگی با گنجشک آشنا شد و رابطشون با هم از همون شب شروع شد. بله ۵۸ سالگی و آغاز رابطه‌ جدید این بار با گنجشک.

شنل از گنجشک و هر کس دیگه‌ای که می‌دید سراغ خواهرزاده‌اش آندره را می‌گرفت. روزها و ماه‌ها پشت سر هم میومد و می‌رفتند ولی هیچ‌کس از او خبری نداشت. اوضاع پاریس اصلا خوب نبود. مردمی که تا دیروز تو رستوران‌های شیک می‌نشستن غذا می‌خوردن، الان داشتن تو زباله‌ها دنبال ته مونده‌ غذاها می‌گشتن.

شنل مدام چهره‌ همسر آندره میومد جلوش که شنل بهش قول داده بود آندره رو سالم برمی‌گردونه ولی خبری از اون نبود که نبود. گنجشکم که دیگه شب و روزش با شنل سپری می‌شد بهش قول داده بود که اگه آندره زیر سنگم باشه پیداش می‌کنه و البته این کارم کرد. بالاخره پیداش کرد. آندره اسیر شده بود ولی همین که زنده بود برای شنل خبر خوبی بود و شنل حاضر بود برای آزاد کردنش هر کاری بکنه ولی هیچکس نمی‌تونست حدس بزنه که شنل مجبوره چه کارایی بکنه.

داستان این بود که گنجشک با همکاری یه سری از افسرهای عالی‌رتبه دیگه، دنبال این بودن که بتونن بدون اطلاع هیتلر با چرچیل وارد مذاکره بشن و به جنگ پایان بدن. تلفات زیاد جنگ و خون‌های زیادی که ریخته شده بود، اونا رو به این فکر انداخته بود که تا دیر نشده باید جنگ رو تموم کنن و می‌خواستند با واسطه بتونن با چرچیل مذاکره کنن ولی هیچ کسی رو نداشتن که هم با چرچیل رابطه‌ نزدیکی داشته باشه و هم این که بتونن رازشون باهاش در میون بذارن، هیچ کس به جز شنل.

اونا می‌دونستن که شنل یکی از دوستان نزدیک چرچیله و با توجه به رابطه‌ نزدیکی که گنجشک باهاش داشت شنل بهترین گزینه بود. حالا اینکه گنجشک با این نیت به شنل نزدیک شده بود و یا بعد از آشنایی با اون اونو انتخاب کرده بود و هیچ وقت کسی نفهمید برنامه این بود که قرار بود چرچیل به زودی با استالین و روزولت تو تهران جلسه داشته باشند و از اونجا چرچیل بره تونس و از تونس هم بره مادرید. حالا اینا باید خودش به مادرید میرسوند و وقتی چرچیل میومد اونجا از طریق سفارت بهش پیغام می‌داد و در نهایت باهاش دیدار می‌کرد و نامه‌ای که گنجشک و هم‌تیمی‌هاش آماده کرده بودن به چرچیل می‌داد و باهاش در مورد پایان دادن به جنگ صحبت می‌کرد.

در مقابل به شنل قول داده شده بود که قبل از ماموریت می‌تونه بره برلین و با آندره تو زندان ملاقات کند و بعد از ماموریت هم اونا هر طور شده آندره را آزاد می‌کنند. شنل هم قبول کرد. رفت برلین و آندره‌ای که پوست و استخوان شده بود و ملاقات کرد. آندره تو زندان سل گرفته بود و حال و روزش افتضاح بود. شنل بعد از ملاقات با آندره و قول دادن به اون که به زودی آزادت می‌کنم، بلافاصله از برلین برگشت و عازم مادرید شد و رفت اونجا و منتظر موند که چرچیل بیاد مادرید ولی چرچیل از تهران رفته بود تونس و اونجا به شدت مریض شده بود و سفر مادریدش و دیدار با ژنرال فرانکو را کنسل کرده‌بود و اینطوری نقشه‌ اونا هم نقش بر آب شده بود و شنل ۶۱ ساله هم برگشت پاریس.

هر روز که از جنگ می‌گذشت، احتمال شکست آلمان بیشتر می‌شد. پایان آغاز شده بود. با ورود اولین سربازهای ارتش فرانسه برای بازپس گیری کشورشون به شمال فرانسه، آلمانی‌ها که شکستشون حتمی می‌دیدند یکی یکی از پاریس رفتند و گنجشک هم پر کشید رفت آلمان.

قبل رفتنشم به شنل پیشنهاد داد که با من بیا بریم آلمان. اینجا بعد از اینکه ارتشیان بیان هر کسی که به آلمان‌ها رابطه داشته کشته میشه ولی آخر عمری دل کردن از پاریس برای شنل غیرممکن بود و اون موند پاریس و خودش رو آماده‌ بدترین اتفاقا کرد. طبق پیش‌بینی‌ها بعد از اینکه آلمان‌ها رفتن و کشور آزاد شد، وقت تسویه حساب با کسایی شد که تو این مدت با آلمان‌ها رابطه برقرار کردن. همه‌ زنای جوونی که با افسران آلمانی رابطه داشتن دونه دونه دستگیر می‌شدند. موهای سرشون از ته تراشیده می‌شد و لخت تو شهر می‌چرخوندنشون.

شنل تو سوئیت هتل ریتز منتظر دستگیریش بود و همین اتفاق هم افتاد. دو تا مرد جوون اومدن اون و به اداره امنیت بردند. بعد از اینکه اونجا کلی بازجوییش کردن، برخلاف انتظار بازجو اومد و گفت مادمازل شنل شما آزادین که برین. شما خیلی شانس دارین که دوستان رده بالا و تاثیرگذاری دارید اما یه چیزی رو بدونید. درسته که از چنگ ما در رفتین ولی مردم ول کنتون نیستن. بهتره هر چه زودتر از کشور برید. دقیقا معلوم نشد که چه کسی ضمانت شنل رو کرده بود ولی احتمال خیلی زیاد خود چرچیل واسطه شده بود که بهش کاری نداشته باشن.

شنل رفت سوئیس و ده سال بعدی زندگیشو اونجا گذروند. گنجشکم که تونسته بود از دست دشمنانش فرار کنه رفت سوئیس پیش شنل و یه مدتی هم پیش اون بود. آندره خواهرزاده‌ شنل هم از زندان آزاد شد و برگشت پیش زن و بچه‌اش و آدرین هم تا آخر عمر در کنار همسرش با عشق زندگی کرد ولی برای خود شنل این پایان ماجرا نبود.

شنل بعد از ده سال دوری از پاریس در ۷۱ سالگی با ارائه‌ یک سری تازه از طرح‌هاش برگشت پاریس. با توجه به روابطش با آلمان‌ها تو زمان جنگ محبوبیتش تو پاریس کمتر شده بود ولی خب ده سالم از اون موضوع گذشته بود. هرچی که بود از طرح‌های شانل خیلی تو فرانسه استقبال نشد و زن‌های پاریس طرح‌های جدید دیور رو بیشتر می‌پسندیدن ولی تو آمریکا و چند کشور دیگه طرح‌های شنل باز هم مورد استقبال قرار گرفت و مد روز شد.

در طول تاریخ هیچ طراحی در عالم مد و لباس این همه سال تو اوج نبوده و هیچ عطری پرفروش‌تر از عطر شماره پنج اون نبوده. شنل تا روزهای آخر عمرش کار کرد و خودش از دست و پا ننداخت. اون حتی سنگ قبر خودشم طراحی کرد. طرح مزین به نمای پنج سر شیر که نماد عدد شانسش عدد پنج بود. کوکو شنل دهم ژانویه سال ۱۹۷۱ در ۸۷ سالگی تو سوئیت محل اقامتش در هتل ریتز در حالی که مثل همیشه تنها بود از دنیا رفت و در سوئیس به خاک سپرده شد.




اپیزود بیست و یکم پادکست رخ رو شنیدید که با همکاری غزال قبادی و انوشه شهیدی تولید شده. اگه اطلاعات بیشتری خواستید من کتاب مادمازل شنل نوشته‌ سی دبلیو گورتنر «C.W. Gortner» رو بهتون پیشنهاد میدم. سپاس از تمام شما عزیزانی که پادکست رخ رو گوش می‌دید و اون رو به دوستانتون معرفی می‌کنید و اینطوری از ما حمایت می‌کنید.

به امید دیدار امیر سودبخش اردیبهشت ۱۴۰۰



بقیه قسمت‌های پادکست رخ را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/مادمازل-شنل-|-داستان-زندگی-کوکوشنل-id2748108-id376004274?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84%20%D8%B4%D9%86%D9%84%20%7C%20%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%20%DA%A9%D9%88%DA%A9%D9%88%D8%B4%D9%86%D9%84-CastBox_FM