کافر یا دانشمند؛ داستان زندگی داروین
طرفدارهاش میگن اون مهمترین دانشمند دنیا و یه فیلسوف بزرگه. مخالفهاش میگن اون کافره، نمایندهی شیطانه. مگه میشه ما از نسل میمونها باشیم؟ ولی هردو طرف یه چیزی رو خوب میدونن. درست یا غلط، چارلز داروین، برای همیشه جایگاه ما آدمها رو تو جهان عوض کرد.
دوستان، سلام. قسمت سوم از پادکست رخ رو میشنوید با عنوان کافر یا دانشمند. داستان زندگی چارلز داروین.
من امیر سودبخش هربار شما رو با زندگی کسانی که بخشی از تاریخ رو ساختن، بیشتر آشنا میکنم. با هم بریم ببینیم زندگی بسیار پرچالش داروین، چطور گذشت.
سال ۱۸۰۹، انگلستان. چارلز داروین تو یه خانوادهی اشرافی به دنیا اومد. پدرش پزشک پولدار و یه آدم قدرتمندی بود که تو تربیت بچههاش خیلی سختگیر بود. هرروز بعدازظهر، بچهها میشستند به صحبتها و نصیحتهای بابای ۱۵۰ کیلوییشون گوش میدادن.
چارلز از بچگی باباش رو دوست داشت و همیشه سعی میکرد اون رو راضی نگه داره. شاید یکی از دلایلش این بود که وقتی فقط چارلز، هشت سالش بود، مادرش بعد از یک دورهی طولانی بیماری مرد و باباش شیشتا بچه رو تنهایی بزرگ کرد.
چارلز تو مدرسه خیلی موفق نبود واسه این که اصلا مدرسه رو دوست نداشت. سر کلاس میشست کتابهای شکسپیر رو میخوند. بقیه فکر میکردن اون خیلی باهوش نیست که نمراتش کم میشه ولی اینطور نبود.
اون احساس میکرد تو چهاردیواری کلاس هیچی یاد نمیگیره، واسه همین به درسهای مدرسهای اهمیتی نمیداد. بعدها تو خاطراتش نوشت هیچچیز به اندازهی مدرسه نتونست جلوی پیشرفت من رو بگیره.
تو دوران مدرسه، علاقهش اسبسواری بود و شکار. توشون هم موفق بود چون این کارها رو دوست داشت. اونقدری دوست داشت که یه مدت شبها چکمههاش رو میذاشت کنار تختش، صبح که پا میشد اولین کاری که میکرد چکمههاش رو میپوشید و میرفت تو طبیعت، شکار.
عاشق طبیعت بود. ازش سیر نمیشد. میرفت کلکسیون چیز میزهای مختلف تو طبیعت جمع میکرد. علاقهی اصلیش هم کلکسیون سوسک بود، آره. واسش سوسک خیلی جذاب بود.
حتی جلوتر، یه بار یه مجلهی علمی برای این که تونسته بود اولین نمونه از یک گونهی جدید سوسک رو بگیره بهش جایزه داد. باباش مشخصه که از این وضعیت راضی نبود.
دوست داشت بچهش به تحصیلاتش برسه، واسه خودش کسی بشه، تا این که سوسک و جونور جمع کنه. یه بار به چارلز گفت تو به هیچ چیزی به جز شکار و سگ و جمع کردن موش و سوسک اهمیت نمیدی. تو مایهی شرمساری خانوادهای.
همین شد که وقتی چارلز، شونزده سالش شد باباش اون رو از مدرسه آورد بیرون، فرستادش دانشکدهی پزشکی. همون دانشگاهی که هم پدربزرگ چارلز اونجا پزشکی خونده بود، هم پدر چارلز، هم برادرش.
چارلز رفت دانشگاه پزشکی. اون موقع اینجوری بود که تو دانشکدههای پزشکی دانشجوها رو میبردن تو اتاق عمل از نزدیک ببینن چطوری باید عمل کرد.
چون داروی بیهوشی هم به این شکل امروزی کشف نشده بود دانشجو تو اتاق عمل میدید که بیمار بدبخت رو بستن به تخت، یه پارچه هم گذاشتن تو دهنش، دارن یه جاش رو میبرن یا بخیه میزنن یا درمیارن.
تو نگاه اول از اتاق شکنجه هیچی کم نداشت. چارلز هم که طاقت دیدن این صحنهها رو نداشت از دانشگاه زد بیرون. یه مدت از ترس باباش جرئت نکرد برگرده خونه ولی بالاخره برگشت.
باباش بعد کلی غر زدن و دعوا کردن، به چارلز گفت حالا که عرضه نداشتی دکتر بشی، حداقل برو کشیش شو. درآمدش خوبه، همه بهت احترام میذارن، کار زیادی هم نداری. میخوری، میخوابی، میتونی بری طبیعتگردی هم بکنی و جونور جمع کنی.
چرلز هم دید باباش بد نمیگه. این کار واسش هم جایگاه اجتماعی داره، هم باباش خوشحال میشه. مهمتر این که اونقدری وقت اضافه میاره که میتونه به علاقهی اصلیش یعنی تحقیق و کنجکاوی تو طبیعت هم برسه، پس قبول کرد.
باباش هم با پارتی و پول فرستادش دانشگاه کمبریج، آقا الهیات بخونه. نگو اونموقع هم صندلی دانشگاهها رو میفروختن وگرنه از هرلحاظ که بگی چرالز صلاحیت ورود به دانشگاه نداشت. تازه هیچ هم آدم مذهبیای نبود.
چارلز رفت دانشگاه الهیات. خب به الهیات هم علاقهای نداشت. تو بیست سالگی زندگیش رو اینجوری میگذروند. روزها میرفت دانشگاه دروس الهیات میخوند، شبها میرفت بار و نوشیدن و ورقبازی و دنبال عشق و عاشقی.
یه دوستدختر هم داشت که خیلی دوستش داشت و با اون وقت میگذروند. خلاصه یه اوضاع به دردنخوری واسه خودش داشت تا این که با مردی آشنا شد که زندگیش رو زیر و رو کرد.
پروفسور جان هنسلو. آقای پروفسور یه روحانی حرفهای و گیاهشناسی آماتور بود. اون اشتیاق داروین رو به دنیای طبیعت دوباره احیا کرد.
این دو نفر اونقدر با هم تو طبیعت قدم میزدن و حرف میزدند که تو دانشگاه به داروین میگفتن مردی که با هنسلو راه میره.
چارلز تحت تاثیر پروفسور، برگشته بود به علاقهی بچگیش. میرفت تو طبیعت کلکسیون جونور و سوسک جمع میکرد. تازه برای این کار یه کارگر هم استخدام کرده بود، یه وقت خسته نشه.
یه بار فهمید کارگره پول گرفته یکی از نمونههای سوسکهاش رو داده به یکی دیگه. انقدر ناراحت شد که تفنگش رو برداشت بهش شلیک کنه. آخر سر هم اخراجش کرد.
ولی یه اتفاق باعث شد بیخیال جمع کردن کلکسیون سوسک بشه. یه روز رفته بود طبیعت، دوتا سوسک خوشگل دید. هر دوتا رو گرفت. هرکدومش رو گذاشت توی یکی از دستهاش.
یهو یه سوسک دیگه دید که از اون دوتا قشنگتر بود. دلش نیومد هیچ کدوم از اون دوتای قبلی رو هم ول کنه. پس چیکار کرد؟ یکی از سوسکهایی که تو دستش بود رو با دهنش گرفت تا بتونه سومی رو هم شکار کنه.
تو همین لحظه سوسکی که تو دهنش بود یه مایعی از خودش ترشح میکنه که مزهی زهرمار میداده. خودش میگفت انگار سم خورده بودم.
همون لحظه سوسکها رو پرت میکنه و دیگه بیخیال جمعآوری کلکسیون سوسک میشه. چارلز هرطوری بود، تحصیلاتش رو تو دانشگاه تو رشتهی الهیات تموم کرد.
وقتی از دانشگاه اومد بیرون یه نامهی خیلی مهم بهش میرسه. پروفسور هنسلو بهش گفته بود کشتی سلطنتی بیگل، میخواد یه سفر بره دور دنیا. ناخداش دنبال یه مرد جوون و طبیعتشناس میگرده با خودش ببره سفر.
انگار دنیا رو به داروین داده بودن. سفر با کشتی و دیدن طبیعت جاهای دیگهی دنیا. مگه داریم بهتر از این؟ اصلا ماموریت کشتی چی بود؟
نیروی دریایی سلطنتی انگلیس، ناخدا رو مامور کرده بود که یک نقشه از خط ساحلی آمریکای جنوبی و عرض جغرافیایی تهیه کنن. هدفش هم تحکیم قدرت انگلیس تو جنوب اقیانوس اطلس و اقیانوس آرام بود.
بعضی از این کشتیها وقتی میرفتن دیگه برنمیگشتند. اقیانوسها نابودشون میکردن. بعضیاشون هم تو سفر چندتایی از افرادشون رو از دست میدادن. در اصل اگه به چارلز پیشنهاد داده بودن، یه دلیلش هم این بود که گزینههای زیادی نداشتن.
چند نفر قبل چارلز هم دعوت رو رد کرده بودن. هرکسی جرئت نمیکرد بره. مخصوصا این که پیشبینی شده بود این سفر بیش از دو سه سال طول میکشه ولی اون برای رفتن دو تا مانع اصلی داشت.
اولی یه مانع ۱۵۰ کیلویی بود، پدرش. مسلما اجازه نمیداد پسرش بعد دانشگاه، پاشه بره سفری که احتمال داره برنگرده. چارلز هم هیچ وقت دلش رضایت نمیداد خلاف نظر باباش کاری بکنه.
شاید هم جرئت نمیکرد، حتی اولش هم به پروفسور گفت نمیتونم بیام ولی بعد سعی کرد شانسش رو امتحان کنه. چارلز رفت پیش باباش، انقدر خواهش و تمنا کرد تا آخر سر باباش گفت پسر، اگه یه آدم عاقل پیدا میشه سفر تو رو تایید کنه، منم قبول میکنم.
چرلز هم رفت سراغ یه آدم عاقلی که اتفاقا باباش خیلی هم قبولش داشت. داییش که دوست قدیمی باباش هم بود. چارلز رفت پیشش التماس و خواهش، اونم راضی شد بیاد باباش رو راضی کنه. در نهایت پدرش قبول کرد که چارلز بره سفر.
اگه یادتون باشه گفتیم دوتا مانع. این اولیش بود. دومی چی بود؟ ناخدا. ناخدا هنوز داروین رو ندیده بود که تاییدش کنه. اصلا ناخدا چرا میخواست همچین همسفری داشته باشه؟
دلیل اصلیش این بود که تو کشتی همه کارگر بودن. ناخدا هم از نوادگان پادشاه بود، اشرافزاده بود. میخواست یه نفر همردهی خودش تو کشتی باشه، بتونه باهاش حرف بزنه، روزهاش رو بگذرونه، به درد سفر تحقیقاتیشون هم بخوره.
ناخدا یه اخلاق خیلی عجیب داشت که همه هم میدونستن. اون اعتقاد خاصی به شخصیتشناسی از روی چهره داشت. از این آدمهایی که قیافهی طرف رو نگاه میکنن از ترکیب اجزای صورتش میگن تو این کاره هستی یا نه.
حالا تصور کنید چارلز وایساده روبروی ناخدا، ناخدا داره نگاهش میکنه که از رو قیافهش تاییدش کنه، بعد ببرتش دور دنیا رو بگردونه. قلب چارلز تند تند میزد.
منتظر جواب ناخدا بود که ناخدا گفت نه نمیشه. چرا؟ قیافهی دماغت جوریه که بعید میدونم مرد سفر باشی و با هم آبمون تو یه جوب بره. قیافهی دماغ؟
بدبخت چارلز گفت ناخدا، به پیر به پیغمبر اینجوری نیست. تو سفر هرچی شما بگی من قبول میکنم. اصلا قیافهی دماغ من تو سفر تغییر میکنه. خلاصه هرطور شده ناخدا هم راضی کرد که با خودش ببره. یادمون نره ناخدا هم همچین واسش صف نبسته بودن که باهاش برن.
چارلز برگشت خونه، از دوست دخترش خداحافظی کرد و قول داد وقتی برگرده باهاش ازدواج میکنه. از خانواده هم خداحافظی کرد و آمادهی مهمترین سفر عمر خودش، شاید هم مهمترین سفر بشر تو هزار سال گذشته شد.
داروین با ناخدا رفت که کشتی آرزوهاش رو ببینه. تو ذهن خودش هم یه کشتی بزرگ و باشکوه و یه سیمرغی برای خودش تجسم کرده بود.
همچین که رسید به کشتی، دید یه کشتی تقریبا کوچیکی اونجاست که تازه دارن خرابیهای سفر قبلیش هم تعمیر میکنن. به این نوع کشتیها اون موقع میگفتن تابوت شناور. بس که خدمه توش میمردن.
ناخدا اسمش رو گذاشته بود توله پاکوتاه. یکم با سیمرغی که داروین فکر میکرد، فرق داشت. ناخدا بهش گفت بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم.
بعدش داروین رو برد تو یه دخمهی سه متری که سقفش هم کوتاه بود. بهش گفت خب این هم اتاق شما. داروین گفت این اتاق منه؟ ناخدا جواب داد آره، البته مال تو تنها که نه. یه هماتاقی داری.
داروین اشرافزادهای که تو پر قو بزرگ شده بود، قرار بود چند سال بعدی عمرش رو تو این دخمه زندگی کنه. تازه اون هم با یه هماتاقی.
ناخدا کلا آدم بیاعصابی بود، البته شاید جنس کارش هم ایجاب میکرد که اینجوری باشه. قبل حرکت یه چند وقتی مجبور شدن تو ساحل بمونن که هوا یه ذره بهتر شه.
یه شب چندتا از ملوانها مست میکنن و فرداش یکم دیرتر میان سر کار. ناخدا هم دستور میده جلوی چشم همه شلاقشون بزنن. چارلز هم حسابی، حساب کار میاد دستش. میبینه از سختگیری پدرش فرار کرده، گیر ناخدا افتاده.
بالاخره کشتی حرکت کرد. تو دو ماه اول دریازدگی پدر داروین رو درآورد. خدمه خیلی امیدی به زنده موندنش نداشتند. چون کسی که دریا زده میشد، کاریش که نمیتونستن بکنن. از کشتی هم که نمیتونست پیاده بشه.
باید میسوخت و میساخت تا به ساحل برسن. البته یواش یواش اوضاعش بهتر شد، ولی تا آخر سفر خوب خوب نشد. داروین تو کشتی با همه مهربون بود.
از بس سرش تو جستجو و تحقیق بود، کارگرها تو کشتی به شوخی اسمش رو گذاشتن آقافیلسوف. صد البته که اونها نمیدونستن چندین سال بعد، همین آقافیلسوف، یکی از بزرگترین فیلسوفان تاریخ میشه.
داروین تو کشتی شبها با ناخدا شام میخورد. با همدیگه مینشستند درمورد چیزهای مختلف صحبت میکردن. اصلا ناخدا داروین رو برای همین آورده بود دیگه. هرچند که اطلاعات عمومیشون به هم نمیخورد.
یه بار داشتن دربارهی ماموتها صحبت میکردن که چرا نسلشون منقرض شده. ناخدا چی بگه خوبه؟ گفت خب معلومه. بس که گنده بودن، نتونستن برن تو کشتی نوح. بعد طوفان نوح، نسلشون منقرض شد. داروین رفت تو افق ولی جرئت نکرد خلاف نظر ناخدا حرفی بزنه.
یه بار دیگه وقتی برای اولین بار داروین از نزدیک بردهداری رو تو برزیل میبینه و جلوی چشمش یه پسربچهی سیاهپوست رو شلاق میزنن، خیلی ناراحت میشه. میریزه به هم.
شب سر میز شام با ناخدا راجع بهش صحبت میکنن. ناخدا قویا میگه بردهداری هیچ هم اشکال نداره. تازه بردهها خودشون از این زندگی راضین.
بعدش ناخدا تعریف میکنه میگه چند وقت پیش تو مزرعهی یکی از دوستام، اون چندتا از بردههاش رو صدا کرد و ازشون پرسید شما از کار کردن اینجا راضی هستید؟ همهشون بهش گفتن بله قربان، راضیایم.
داروین دیگه اینبار حرصش دراومد. به ناخدا گفت واقعا شما فکر میکنید بردهها جرئت داشتن چیز دیگهای بگن؟ واکنش ناخدای بیاعصاب هم این بود که با داروین دعوا کرد و از اتاق پرتش کرد بیرون. البته فرداش پشیمون شد و دوباره شبها با هم شام میخوردن.
کشتی به اولین جزیرهی متروکه و بزرگی که رسید، لنگر انداخت. داروین رفت تو جزیره، دید تو ارتفاع تقریبا هفدهمتری کوههای جزیره، یک خط صاف و ممتد و درازی هست.
بالاتر که رفت، دید کلی صدف هم اونجا جمع شده. صدفها فسیل شده بودند. پیش خودش گفت مگه صدف نباید کف دریا باشه، اینجا تو ارتفاع چیکار میکنه.
فسیل صدفها و این خط سفید آهکی نشون میداد یه زمانی آب تا این ارتفاع از کوهها رو گرفته. داروین پیش خودش گفت یعنی آب اومده پایین؟ کوهها رفتن بالا؟ ولی نه. تو الهیات خونده بود که از زمان طوفان نوح سطح آب زمین هیچ تغییری نکرده. حتما الهیات درست میگفت دیگه.
بعد دو ماه و نیم، کشتی رسید به اولین بندر بزرگ تو آمریکای جنوبی. وقتی داروین رفت ساحل با تعجب دید از دوستدخترش واسش نامه رسیده. نامه زودتر از خودش رسیده بود.
نامه رو با خوشحالی باز کرد خوند. دوستدخترش نوشته بود چارلز عزیزم، من واقعا نمیتونستم این همه مدت منتظرت بمونم. من ازدواج کردم. داروین بعدها گفت اون لحظه واقعا ضربهی سختی بهم خورده بود.
عشقم رو از دست داده بودم ولی وقتی پام رو گذاشتم تو جنگلهای بکر برزیل، عشق به طبیعت رو جایگزین عشق اون کردم. داروین واقعا دیوونهی جنگلهای زیبای برزیل شده بود.
تو یه نامهی کوتاه واسه خانوادهش نوشت هیچ لذتی تو زندگیم تا الان بیشتر از قدم زدن تو این جنگلهای عجیب غریب نبوده. شکوه علفها، گیاههای خودرو، گلهای وحشی، من رو دیوونهی خودشون کرده. دلم میخواست تا ابد اینجا میموندم. من اینجا تو بهشتم، نقطه. چارلز داروین.
اون تو دفتر خاطراتش مینویسه من تونستم تو یه روز، اون هم تو یه محدودهی کوچیک، ۶۹ نوع مختلف سوسک پیدا کنم. زندگی از این بهتر نمیشه.
هرجا کشتی لنگر مینداخت دارویت میدوید میرفت تو کوه و دشت، فسیل و بقایای اجساد و جونورهای جدید و از اینجور چیز میزها جمع میکرد.
بعضیوقتها داروین تو یه بندر پیاده میشد، برای چند روز بعد تو یه بندر دیگه با ناخدا قرار میذاشت. اونجا خودش رو به اونها میرسوند.
یه بار تو آرژانتین از کشتی پیاده شد و حدود هزار کیلومتر اونورتر با ناخدا قرار گذاشت. به کمک گاوچرونها رفت تو دشتهای بزرگ و برهوت آرژانتین، دنبال فسیل.
شنیده بود که اونجا فسیلهای عجیب غریب زیاده. اتفاقا پیدا هم کرد. استخونهای حیوونهای عظیمالجثه، اسکلت سر بزرگی که اصلا شبیه هیچ حیوونی نبود و خیلی چیزهای دیگه.
تو ذهنش اینها رو میچید کنار همدیگه و یه موجود خیلی بزرگی رو تصور میکرد. یه بار استخون بزرگ فک یکی از حیوونهای عجیب غریب رو فرستاد انگلیس پیش پروفسور.
اونجا جانورشناسان دیدن این اثر هیچ جوره شبیه هیچ حیوونی نیست. پس به افتخار داروین، اسم این کشف بزرگ جدید رو گذاشتن داروین. هرچند که بعدها مشخص شد استخون مال یه تنبل بوده.
یه توضیح جالبی راجع به این تنبلها بدن، باحاله. تنبلها گونهای از حیوانات بودند که جثهشون خیلی بزرگ بوده، وزنشون هم چندین تن بوده.
انواع مختلفشون هم، هم تو دریا زندگی میکردند، هم تو خشکی. نسل تمام این حیوونهای غولپیکر هم منقرض شده. چیزی که الان از نسلشون مونده یه حیوون تقریبا کوچیک پشمالوئه که چهرهش واقعا با نمکه.
امکان نداره دفعهی اول عکسش رد ببینید و خندهتون نگیره. چندتا از عکساش رد تو صفحهی اینستای پادکست رخ گذاشتم میتونید ببینید. حالا چرا بهش میگن تنبل؟ دلایلش زیاده. من دو سهتاش رو میگم.
این حیوونهای بامزه در حالت عادی تو یه دقیقه خیلی راه برن، چهار متره. اونقدر کندن که روشون خزه رشد میکنه. تو روز پونزده ساعت میخوابن. یاد دوران قرنطینهی خودم افتادم.
اونها وقتی خوابند، آروم نفس میکشند تا ضربان قلبشون بیاد پایین و غذاشون دیرتر هضم بشه و دیرتر گشنهشون بشه. هفتهای یه وعده غذا هم بیشتر نمیخورن. خلاصه لایف استایل جذابی دارن. من که بهشون حسودیم میشه.
خب کجا بودیم؟ داروین تو سفر داشت جاهای مختلف رو میدید و یادداشت برمیداشت و تحقیق میکرد و فسیل جمع میکرد و اینجور چیزها.
داروین برای سر و سامون دادن به این چیزهایی که از اینور و اونور جمع میکرد با هماهنگی ناخدا، یکی از پسرهای کارگر جوون رو استخدام کرد تا همون یه ذره کاری هم که تو کشتی میکرد و وسایل خودش رو جمع و جور میکرد هم دیگه نکنه.
قبلا هم که یادتونه. برای جمع کردن کلکسیون سوسک، کارگر گرفته بود. خلاصه از این لحاظ نمیذاشت بهش بد بگذره. اوایل سفر وقتی داروین تو کشتی بود، وقتش رو با دوتا بچهی خیلی خاص میگذروند. رفتار و گفتار بچهها واسش جذاب بود.
ماجرای بچهها چی بود؟ تو سفر قبلیای که ناخدا به آمریکای جنوبی داشت، سهتا بچه از قبایل بومی که تو جنگل زندگی میکردن رد با خودش میاره انگلیس.
یکیشون رو که میخواست بیاره، خانوادهش راضی نبود. ناخدای یه دونه دکمهی خوشگل بهشون داد، خانواده راضی شد. بچه رو برداشت آورد.
تو انگلیس همون اوایل یکی از بچهها طفلکی آبله گرفت و مرد. به دوتا بچهی دیگه آداب معاشرت یاد دادن. غذا خوردن با قاشق چنگال و کلی چیزهای دیگه. به قول ناخدا با فرهنگشون کردن.
بعد دو سال که کشتی بیگل با داروین میخواست حرکت کنه بره سمت قبیلهی بچهها، ناخدا اون دوتا بچه رو هم سوار میکنه ببره. میخواست ببینه واکنش خانواده و بچهها وقتی همدیگه رو بعد دو سال میبینن چیه.
از طرفی چون خود ناخدا مسیحی سرسختی بود و بچهها رو هم مسیحی کرده بود، میخواست همراه بچهها یه مبلغ مذهبی هم بفرسته تو قبیله تا افراد قبیله تحت تاثیر بچهها و مبلغ همراهشون مسیحی بشن، به راه راست هدایت بشن.
همچین که میرسن به قبیله بچهها که خانوادهشون رو میبینن لباسهای شیک انگلیسیشون رو درمیارن، میدوئن سمت خانواده. دیگه هم راضی نمیشن برگردن به کشتی. آقای مبلغ هم یه روز میره تو قبیله، فرار میکنه میاد بیرون.
داروین به این نتیجه میرسه که یک شبه متمدن کردن این آدم ها کار مسخرهایه. این مردم باید خودشون سرنوشت خودشون رو انتخاب کنن. اصولا هر تغییر اساسیای باید به مرور زمان انجام بشه، نه به زور.
داروین هر بندری که میرسید، نمونههایی که آماده کرده بود رو جمع و جور میکرد، میفرستاد واسه پروفسور. دو سال این کار رو ادامه داد بدون این که حتی یه نامه از پروفسور دستش برسه، بگه دستت درد نکنه.
داشت ناامید میشد که بعد دو سال پروفسور واسش نامه فرستاد نوشته بود مجموعههایی که میفرستی فوقالعادهست. اینجا تو کل دانشگاه همه منتظرند مجموعهی جدید از سمت تو بیاد. اونها رد به دانشمندان دیگه هم نشون میدیم. خودت اینجا نیستی ولی کلی معروف شدی. از منم بیشتر میشناسنت.
دارین تو پوست خودش نمیگنجید. یاد پدرش افتاد. برای اولین بار پدرش بهش افتخار میکرد. سفرشون رو ادامه دادند تا رسیدن به سرزمین آتش جنوب جنوب آمریکای جنوبی، ته دنیا.
اونجا قبایل وحشی بومی رو دیدن که وقتی داشتند با کشتی از کنارشون میگذشتند دویده بودن اومده بودن بالای صخرهها، داد و هوار میکردن، دست تکون میدادن، دود راه انداخته بودن. کشتی هم رفت سمتشون.
داروین وقتی این بومیها رو از نزدیک دید از تعجب شاخ درآورد. تقریبا مثل حیوون زندگی میکردند. از اون قبیلهی قبلی هم از لحاظ تمدن خیلی عقب تر بودن.
با بدنی تقریبا کامل برهنه میگشتن. غذاشون شکار حیوونهای جنگل بود. قیافشون هم پر ریش و پشم و کثیف. اونجا بود که برای اولینبار به ذهن داروین رسید که تمام مخلوقات خدا با هم در ارتباطند. این قبیلهی وحشی از نظر داروین چیزی بودن بین انسان و حیوان.
تمام نمونههایی که داروین تا حالا تو سفر جمع کرده بود و فرستاده بود، در مقابل چیزهایی که تو جزایر گالاپاگوس دید قطرهای بودن در مقابل دریا. این جزایر از دور به نظر یک جهنم به دردنخور بودن. تقریبا کسی پاش رو تو جزیره نمیذاشت.
ولی وقتی دارین رفت تو جزیره، انگار رفته بود یه کرهی دیگه. کلی موجودات عجیب غریب اونجا بود که داروین برای اولین بار بود که میدیدشون. تو هیچ کتابی هم راجع بهشون نخونده بود.
برای داروین اونجا شبیه یه آزمایشگاه بزرگ تو فضای باز بود با کلی نمونهی آزمایشگاهی عجیبغریب. نکتهی جالب اینکه جونورها و حیوونهای جزیره از آدم خیلی نمیترسیدند. بنده خداها تنهشون به تنهی آدمها نخورده بود.
هنوز نمیدونستن آدمیزاد هرجا میره همهی حیوونها رو نابود میکنه. واسه همین ازش نمیترسیدن. داروین هم از نزدیک میرفت میدیدشون، یادداشت برمیداشت و کلی نمونه از پرندهها و حشرات جمع کرد.
گفتیم اسم جزیره گالاپاگوس بود. گالاپاگوس به اسپانیایی یعنی لاکپشت. دریانوردان قدیمی وقتی از کنار این جزیرهها میگذشتند تو همون کنار ساحل کلی لاکپشتهای بزرگ میدیدن.
چهل، پنجاهتا از این لاکپشتهای بزرگ رو مینداختن تو کشتی، یکی یکی میکشتنشون و از گوشتشون استفاده میکردن. تازه مهمتر اینکه این لاکپشتها چون تو جزیره آب زیاد بود، چند لیتر آب میخوردند و این آب رو تو کیسهای تو بدنشون ذخیره میکردن.
دریانوردها لاکپشت رو که میکشتن هم گوشتش رو میخوردن، هم از این آبی که ذخیره کرده بود استفاده میکردن. اونجا یه نکتهی مهم دیگه هم نظر داروین رو خیلی جذب کرد.
تو یکی از جزیرهها دید اونجا سرههایی هستند، پرندهی سره، که اینها منقارشون کوچیک و سفته. در صورتی که تو جزیرهی قبلی همین پرنده رو دیده بود که منقار بزرگ و نازک داشت.
خب نژادشون که یکیه. اجدادشون که یکیه. پس داستان چی بود؟ یادش اومد جای قبلی خوراک این پرندهها حشره بود. چون این پرندهها حشره میخوردن واسه همین منقارشون بزرگ و نازک بود.
بعد دید تو این جزیره حشرات خیلی خیلی کمترن. اینجا پرندهها دونههای گیاه و هستههای میوه رو میشکونن و اونها رو میخورن. واسه همین منقارشون کوچیک و سفته. نتیجه گرفت که پرندهها با توجه به شرایط محیطی که توش زندگی میکنن به مرور زمان تکامل پیدا کردن.
یادش اومد کتاب مقدس میگه هر جانوری موقع خلقت، تثبیت شدهست. یعنی با همین شکلی که ما میبینیم خلق شده ولی چیزی که داروین میدید این نبود. میدید پرندهها با توجه به شرایط محیطی که توش زندگی میکنن، تغییر کردن.
حتی لاکپشتها هم جزیره به جزیره متفاوت بودن. بومیهای اونجا میتونستن با نگاه کردن به لاک لاکپشت، بگن مال کدوم جزیرهست. اینها پایهی نظریهی تکامل داروین شد.
خب برای این که بتونیم با اطلاعات کمی بیشتر، داستان بسیار جذاب و تاریخی زندگی داروین رو دنبال کنیم، باید یه ذره بیشتر با نظریهی تکامل به زبان خیلی ساده آشنا بشیم.
پس داستان رو استاپ میکنیم، یه سر کوتاه میزنیم به مهمترین و چالشیترین نظریهی تاریخ بشریت. نظریهی تکامل با انتخاب طبیعی.
برای توضیح تکامل اول اشارهای بکنیم به عمر زمین. چیزی که تا زمان داروین روحانیون و دانشمندها بهش اعتقاد داشتن، این بود که از عمر زمین چند هزار سال بیشتر نمیگذره. چطوری حساب کرده بودن؟ مرجعشون چی بود؟ کتاب مقدس. تو کتاب مقدس اسم تموم نسل بشر رو از آدم تا حوا تا اجداد مسیح آورده.
خیلی از محققان از جمله نیوتن، این اسامی نسلهایی که تو کتاب مقدس اومده بود رو جمع کردن، یه دو دوتا، چهارتا کردن، به این نتیجه رسیدند که طبق گفتهی کتاب مقدس، زمین چهار، پنج هزار سال قبل از تولد مسیح به وجود اومده، حتی اسقف اعظم دقیقا گفت ۴۰۰۴ سال پیش از میلاد مسیح.
در صورتی که عمر فسیلهایی که داروین پیدا کرده بود به میلیونها سال میرسید. اختلاف خیلی بود. تازه ما امروز میدونیم که عمر زمین چهار و نیم میلیارد ساله.
از طرفی دیگه تو کتاب مقدس اومده که خداوند در روز سوم گیاهان را آفرید، روز پنجم ماهیان و پرندگان و روز ششم پستانداران را و بعدش هم انسان ولی چیزی که داروین بهش رسیده بود این بود که از اول حیوونها و پرندهها اینطوری که ما الان میبینمشون نبودن و رفته رفته طی میلیونها سال تکامل پیدا کردن.
پس شد دوتا اختلاف بنیادی بین نظریهی داروین و کتاب مقدس. یکی عمر زمین یکی تکامل موجودات. حالا تکامل چیه؟ تکامل یعنی اینکه تمام مخلوقات با همهی تنوعی که دارن، طی میلیونها سال از اجداد مشترکی به وجود اومدن و در جنگ برای بقا موجوداتی که تونستن با شرایط محیط بیشتر خودشون رو وفق بدن، نسلشون باقی مونده.
بذارید با دو سهتا مثال بیشتر توضیح بدم. اول بریم سراغ زرافهها. چرا این حیوونها گردنشون انقدر درازه؟ اگه برگردیم به حدود پنجاه میلیون سال قبل، میبینیم که اجداد زرافهها قیافهشون شبیه بز کوهی بوده. اصلا هم انقدر گردن درازی نداشتن.
زرافه مثل فیل گیاهخواره. غذاش برگهای نازک و تازهی روی درختهاست. وقتی اجداد زرافهها تو دشتهای آفریقا زندگی میکردند و تندتند زاد و ولد میکردن، با کمبود غذا مواجه شدن.
برگهایی که قدشون میرسید بخورن رو خورده بودن، برگهای بالایی درختها رو نمیتونستن بخورن، چون قدشون نمیرسید. حالا تو این زاد و ولد زرافهها، تو یک جهش ژنتیکی کاملا تصادفی زرافههایی به دنیا میان که گردنشون از زرافههای قبلی بلندتره.
این زرافهها تو طبیعت نسبت به باقی زرافهها شانس بیشتری برای بقا دارند. چرا؟ چون قدشون میرسه برگهای بالاتر درختها رو بخورن.
بچههای این زرافهها هم گردن بلندتر رو از والدینشون به ارث میبرند و بعد از گذشت سالها، زرافههایی که گردنشون درازتره چون شانس بیشتری برای بقا دارند، تعدادشون نسبت به گردن کوچیکها، بیشتر و بیشتر میشه.
دوباره یه جهش اتفاقی ژنتیکی، نسل بعدی زرافههای گردن درازتر رو به دنیا میاره. این اتفاق چندینبار تکرار میشه تا میرسه به زرافههای امروزی. از عمر زرافههای امروزی کمتر از یک میلیون سال بیشتر نمیگذره.
یه مثال دیگه. چی شد که خرس سفید به وجود اومد؟ دانشمندان به این نتیجه رسیدند که خرسهای اولیه همهشون قهوهای بودن.
وقتی طی یه اتفاقاتی خرسها میرن سمت قطب و بچهدار میشن، یه جهش تصادفی باعث میشه که خرسهای با رنگ پوست روشنتر به دنیا بیان.
خرسهایی که رنگشون روشنتر بوده، بیشتر احتمال زنده بودن داشتن. چون همرنگ برف و یخ میشدن، احتمال این که شکار بشن کمتر میشد. حالا مثلا از هر صدتا بچه، یکیشون پوستش کمی روشنتر بوده. خب احتمال زنده بودنش هم بیشتر.
بچههای این خرس روشن هم رنگ پوستشون رو از والدشون به ارث میبرند. اونها هم روشنتر میشن. به مرور زمان تعداد خرسهایی که رنگ پوستشون روشنتر بوده تو قطب، بیشتر شده.
مثلا بعد پونصد سال، یه درصدشون. بعد هزار سال، دو درصدشون. انقدز این وضعیت ادامه پیدا کرده که الان تو قطب، خرس قهوهای نیست.
برای درک نظریهی تکامل، باید بتونیم درک کنیم که طی چندین میلیون سال یه تکامل اتفاق افتاده. این خیلی موضوع مهمیه.
دقت هم کنید که ممکنه جهش ژنتیکی برعکس هم عمل بکنه، مثلا باعث شه زرافهی گردن کوتاهتر به وجود بیاد یا خرس تیرهتر ولی خب چون شانس کمتری برای زنده موندن داشتن، از بین رفتن.
بریم سراغ پرندههای جزیره لاکپشتها. این پرندهها وقتی به طور اتفاقی جای زندگیشون از یه جزیره به یه جزیرهی دیگه تغییر کرده، دیدن که اینجا میتونن دونه و هستهی میوه بخورن. منقار نازک و دراز برای این کار به کارشون نمیاد.
پرندههایی که جهش شانسی ژنتیکی باعث شده منقارشون یه درصد کوچکتر و محکمتر بشه، شانس زنده موندنشون بیشتر بوده و همینطور گذشته و بعد از هزاران سال کاملا منقارشون کوچیک و سفت شده ولی اونهایی که تو جزیرهی قبلی بودن، منقارشون همونطوری نازک و بلند باقی مونده.
این انتقال ویژگیهای یک موجود زنده به نسل بعد که باعث میشه شانس زنده موندن بیشتر بشه رو میگن انتخاب طبیعی. انتخابی که باعث میشه شانس بقا بیشتر بشه.
پس تکامل، تغییر گونههای قدیمی به گونههای جدید سازگارتر با محیط بر اساس انتخاب طبیعیه. از این مثالها خیلی زیاده.
پادکست ژرفا یه اپیزود داره. تکامل نهنگ رو از موقعی که روی خشکی زندگی میکرده و اصلا شبیه نهنگ نبوده تا نهنگ امروزی توضیح میده که این تکامل شصت میلیون سال طول کشیده.
دست آخر همین سگهای پشمالو و فانتزی که تو خونهها زندگی میکنن. خب اینها که از اول تو طبیعت نبودن. از عمر نسل خیلیهاشون چهارصد، پونصد سال بیشتر نمیگذره.
فقط تفاوت اینجا اینه که طبیعت نقشی تو تکاملش نداشته. انسان اومده نژادهای مختلف رو با هم جفت کرده. تو ژنشون دستکاری کرده. این موجودات دوستداشتنی به دنیا اومدن.
آدمیزاد از این کارها زیاد میکنه. این نوع خوبش بود. نوع بسیار غم انگیزش هم همونیه که همهمون بهش عادت کردیم. دستکاریهای ژنتیکیای که باعث میشه تعداد بسیار زیادی جوجه به دنیا بیاد. بعد انسان جوجههای ماده رو با بدترین نوع شکنجه بزرگ میکنه، اونها ر میکشه و میخوره.
تازه هر ساله میلیونها جوجهی ناقص و جوجهی نر هم چند ساعت بعد تولد دستهدسته کشته میشن. بعضا زندهزنده میاندازنشون تو کیسه زباله خفه میشن.
جدای از جوجهها، فقط تو یک سال، پنجاه میلیارد گوسفند و گوساله توسط انسان کشته میشن. هیچ جاندار دیگهای رو کرهی زمین انقدر حیوون نکشته. بعد اسم خودمون رو میذاریم اشرف مخلوقات. بگذریم.
برگردیم به تکامل و یه نکتهی مهم دیگه این که تازه تمام کشفیات داروین، قبل از این بود که ژنو دیانای کشف بشه. داروین اصلا نمیدونست خصوصیات چطوری از پدر و مادر به فرزند منتقل میشن.
بعدها که دیانای کشف شد، مشخص شد که چقدر موجودات روی کرهی زمین به هم شبیهن. درصد شباهت ژنتیکی انسان با شامپانزه فکر میکنید چقدره؟
منتظر نباشین من بگم. حدس بزنید. بیش از ۹۸ درصد. انسان و موش؟ ۸۵ درصد. انسان و مگس؟ ۶۰ درصد. انسان و موز؟ ۵۰ درصد.
نظریهی داروین دربارهی اجداد انسانها و رابطهی شامپانزه و میمون با انسان، بر پایهی تکامل انتخاب طبیعی بود که علم ژنتیک و دیانای بعدها خیلی بیشتر هم ثابتش کرد.
اگه خواستید راجع به تکامل بیشتر بدونید و مثالهای بیشتری بخونید، من کتاب انسان خردمند رو بهتون توصیه میکنم. از نظر من هر آدمی تو زندگی، حداقل باید یه بار این کتاب رو بخونه.
خب دیگه باید از کشتی بیگل با داروین پیاده بشیم. ببینیم بعد از این کشف تکان دهنده چه اتفاقایی افتاده.
بالاخره کشتی بعد از پنج سال برگشت و چارلز ۲۷ ساله، با کلی تجربه از کشتی پیاده شد. اون تو طول سفرش بیش از ۱۵۰۰ جونور تو الکل فرستاده بود انگلیس.
چهار هزار و خوردهای هم پوست و فسیل و از این چیزها فرستاده بود که اکثرشون هم برای دانشمندان اروپایی تازگی داشت. به همراه این چیزها دوازده جلد دفترچهی راهنما هم داشت که همهی اون سوغاتیها رو توش توضیح داده بود.
وقتی برگشت، همهی دانشمندها و بزرگها صف بسته بودند باهاش صحبت کنن. به مهمونیهاشون دعوتش میکردند، باهاش ارتباط برقرار میکردند. خیلی زود هم عضو انجمن زمینشناسی شد.
این وسط باباش هم داشت کلی حال میکرد. پسری که اصلا روش حساب نمیکرد، شده بود افتخار خانواده. البته مسلما از درون پسر خبری نداشت که اونقدر خوشحال بود.
داروین تو کمبریج یه اتاق گرفت، همهی نمونههاش رو برد اونجا. شروع کرد به دستهبندی و تحقیق نمونهها. اون که مطمئن شده بود گونهها تغییر میکنند، رفت سر این موضوع که چهجوری تغییر میکنن؟ چی میشه که تغییر میکنن؟
پس سفر اکتشافی دوم داروین در واقع تو خونهی خودش اتفاق افتاد. سفر اولش با کشتی بیگل بود، سفر اکتشافی جدید این بود که بیای خونه، بتونی مناظر آشنای قبلی رد حالا با یه نگاه جدیدی ببینی. یه جور دیگه نگاهشون کنی. جوری که فیلسوفان نگاه میکنن.
داروین خیلی زود کتاب سفرنامهش رو چاپ کرد و البته راجع به تکامل اشارهی مستقیمی اصلا نکرد. یعنی جرئت نکرد که بکنه. کتاب واسش هم ثروت بیشتری آورد، هم اعتبار بیشتر.
تو سی سالگی داروین تصمیم گرفت ازدواج کنه. طبق سنت اشرافزادهها باید با دخترهای نزدیک و اشرافزاده یا فامیل ازدواج میکردن. دختر دایی داروین دختر همون داییای که وساطتش رو کرد بره سفر از همه نظر واجد شرایط بود الا یه موضوع. اون یه مسیحی متعصب بود.
داروین مجبور شد واقعیت ماجرا رو بهش بگه. بهش گفت درسته که من الهیات خوندم ولی به کتاب مقدس خیلی اعتمادی ندارم. نمیتونم داشته باشم. چیزهایی که من بهش رسیدم، با چیزهایی که تو کتاب مقدس نوشته شده خیلی فرق دارن.
دخترداییش اما، عاشق داروین بود. اولش سعی کرد اون رو به راه راست هدایت کنه ولی نشد. دخترداییش همهش به این موضوع فکر میکرد که آخر زندگیشون، اگه هردو نفر بمیرن، چارلز حتما میره جهنم و اون رو تو بهشت تنها میذاره.
ولی هردو نفر چون از هم خوششون اومده بود، تصمیم گرفتند به این موضوع فکر نکنن و راجع بهش صحبتی نکنن. عطش عشق آتش این اختلاف رو خاموش کرد و این دوتا با هم ازدواج کردن.
بعد از ازدواج تو یه مزرعهی بزرگی زندگی کردن. داروین هم موقعیت داشت، هم پول. نگرانی نون شب هم که نداشت. از صبح تا شب رو نظریهی تکامل و روی گونههای مختلف طبیعت، تحقیق و کار میکرد.
ملت هم فکر میکردن روحانی زیستشناس داره همهش تو خونه عبادت میکنه. تو ۳۳ سالگی داروین مقالهی ۳۵ صفحهای نوشت، رئوس فرضیهی تکامل خودش رو توش آورد.
چی کار کرد؟ پخشش کرد؟ نه. بازم جرئت نکرد. گذاشت تو یه پاکت، مهر و مومش کرد. داد دست اما. گفت اگه من یهویی مردم اینها رو با دستوراتی که توش هست چاپشون کن.
آخه صحبت از تکامل مسئلهی علمی نبود. یعنی اون موقع نبود. این یعنی تو یاغی و کافری که از این حرفها میزنی. مخصوصا این که نجیبزاده هم هستی و آبروی خانواده رو میبری.
داروین هم که از بچگی همینجوری تربیت شده بود، تا بیست سال بعد راز رو پیش خودش نگه داشت. تو این دورهی بیست ساله، داروین به سختی مریض شد.
انواع و اقسام مرضها رو گرفت که چندتاش تا اواخر عمرش هم همراهیش کردن. سردرد شدید، معدهدرد، استفراغ زیاد، خارش وحشتناک پوست، تب و لرز. اینها داغونش کرده بود.
دکترها دقیقا نمیدونستن علت چیه ولی حدس میزدند دلیل این مریضیها دوتا چیز باشه. اول فشارهای عصبی ناشی از دو موضوع متضادی بود که تو ذهنش و عملش داشت.
تو عمل روحانیای که باید به کتاب مقدس اعتقاد داشته باشه ولی تو ذهنش این داستانها نبود. یه عمر تلاش کرده بود، نتیجه هم گرفته بود. نمیتونست به هیچکس بگه و این موضوع آزارش میداد.
دومین دلیل مریضی هم حدس میزدند از نیش حشرهی چاگاس که تو برزیل زده بودتش باشه. نیش این حشره بدن داروین مستعد میکرد که در اثر چیزایی که ناراحتش میکردند، سریع مریض میشد.
اون پسر جوونی که یه نفس کوه رو بالا میرفت و بدن ورزیدهای داشت، الان به سختی تو باغ خونهشون میتونست راه بره. خودش میگفت نسبت به اونی که قبلا بودم، الان مثل سگ پیری شدم که کاری ازم برنمیاد، جز این که بشینم، پیشرفتهای دیگران رو ببینم. ته تهش روزی چند ساعت مطالعه کنم.
تو همین دوران مریضی اما باز هم مینوشت. هر چی بگی مینوشت و آمار همه چی رو درمیاورد. داروین تو عمرش دهها کتاب نوشت. از چند جلد کتاب درمورد کرم خاکی گرفته تا قارچ و فسیل و خیلی موضوعات دیگه.
چیزهای دیگه هم مینوشت، مثلا از لحظهای که بچههاش به دنیا میومدن، از حالات اونها نت برداری میکرد و میرفت دنبال تحقیقات یا حتی آمار تختهنرد بازی کردنش با اما رو مینوشت.
تقریبا هر شب با زنش، اما تخته بازی میکرد. نتیجهی بازیهاشون رو مینوشت. دوستش تو یادداشتهای داروین خوند که نوشته بود تا الان ۲۷۹۵ بازی از اما بردم و ۲۴۹۰ دست هم اما برده.
یه اخلاق خاص دیگهای هم که داشت، برنامهی ثابت روزانهش بود. تمام کارهای روزانهش سر تایم بود. بیدار شدنش، مطالعهش، غذا خوردنش، نامه نوشتنش، ملاقات دیگران و حتی ساعت تخته بازی کردنش.
داروین و اما دهتا بچه داشتن که هفتتاشون تونستن بزرگسالیشون رو ببینن. داروین با همهشون پدری بسیار مهربون بود ولی بیشتر از همه دختر بزرگش، آنی رو دوست داشت. خیلی بهش وابسته بود.
آنی نه سالش که بود، یه مریضی خیلی سخت گرفت. داروین کلی خرج کرد و هر دکتری رو که بگی آورد بالا سرش ولی افاقه نکرد. آنی جلوی چشم پدر پرپر شد.
مرگ آنی برای داروین، پایان باور به جهانی عادلانه و اخلاقی بود. تتمهی اعتقادات مذهبی داروین هم بعد مرگ آنی از بین رفت.
روزگار گذشت تا این که داروین تو ۴۹ سالگی متوجه شد یه طبیعت شناس انگلیسی به نام آلفرد والاس، به طور موازی داره نظریهی تکامل رو مطرح میکنه. نظریهای که داروین بیست سال پیش بهش رسیده بود. داروین اصلا دوست نداشت اعتبار این نظریه رو هیچ کسی جز خودش داشته باشه.
تصمیم گرفت هرچه زودتر کتابش رو کامل کنه و منتشر کنه. تا الان بیش از دو هزار صفحه مطلب جمعآوری کرده بود که باید هرچه زودتر خلاصهنویسیشون میکرد.
پس وارد یک دورهی دیوانهوار سیزده ماههی نوشتن شد. نوشت و نوشت و نوشت. موقع نوشتن کتاب اونقدر مریضیهای مختلف اومد سراغش که فکر میکرد داره تقاص گناهاش رو پس میده.
برای چندتا از دوستاش نامه نوشت که به زودی شما با نظریهی من آشنا میشید. بعدش علاقهمند میشید من رو انقدر شکنجه کنید تا بمیرم.
میدونست کتابش اعتبار خانوادگیشون رد از بین میبره ولی نوشت. میدونست برای آیندهی بچههاش ممکنه مشکلساز باشه ولی نوشت. بدتر از همه برای داروین این بود که میدونست همسرش اما که داروین بهش میگفت فرشته، به شدت ناراحت میشد.
یادمون نره اون یه مسیحی مومن بود. تکامل میگفت انسانها صرفا حیواناتی تکامل یافتهاند. این حرف برای یک مسیحی مومن کفر مطلق بود.
در هرصورت بعد بیست سال سکوت، در نوامبر سال ۱۸۵۹، داروین کتاب معروف و تاریخی خودش به نام اصل انواع رو با شرح نظریهی تکامل منتشر کرد. بوم، انگار بمب منفجر شده بود. غوغا شد.
چاپ اول کتاب با ۱۲۵۰ نسخه روز اول تموم شد. داروین نقد شد، به شدت نقد شد. مسخره شد، هجو شد. مخالفانش ریش سفیدش رو سوژه کرده بودن. اون رو با بوزینه مقایسه میکردن.
همه.جا پر شد از کاریکاتورهای داروین و توهینها بهش. کلیسا کارد میزدی خونش درنمیومد. انگار یه مارتین لوتر دیگه به دنیا اومده بود.
همه جا میشد دعواهای طرفدارای داروین با مخالفانی که تعدادشون خیلی بیشتر بود رو دید. اکثر مخالفانش کمترین شناختی از نظریهش نداشتن، حتی کتابش هم نخوندن. در اصل اونها طاقت نابودی باورهاشون رو نداشتن.
همه جا صحبت از این کتاب بود. تو روزنامه، محله، کلیسا، کلوپها، سر میزهای غذای خانوادهها. همه جا صحبت از داروین بود. ملت مونده بودن اون کافره یا دانشمند.
داروین خودش هم از دور سعی میکرد میون اساتید دانشگاه و دانشمندان از نظریاتش دفاع کنه. مدارک اونقدر واضح و کامل بود که هر کسی با ذهن باز، بدون پیشداوری نمیتونست از کنارشون به راحتی بگذره.
حتی خیلی زود بعضی از روحانیون اومدن گفتن داروین درست میگه ولی مشکلی نیست. خدا میتونه حیات زمین رو جوری آفریده باشه که مخلوقاتش بتونن تغییر کنند و تکامل پیدا کنن ولی کتاب مقدس چی؟
اون رو نمیتونستن توجیه کنن. کتاب مقدس میگفت انسان از نسل آدم و حواست. داروین ثابت میکرد انسان از نسل میمونهاست. خیلی زود کتاب منشا انواع، چهارصد بار به ۲۹ زبان زندهی دنیا چاپ شد.
کمتر از یک سال بعد از انتشار کتابش، انجمن بریتانیایی پیشرفت علم، گردهمایی سالانهش رو تو آکسفورد با تمرکز رو نظریهی داروین برگزار کرد.
حدود هفتصد نفر جمع شدند دور هم نظریه رو نقد کنن. پروفسورها، دانشجوها، روحانیون مذهبی، زنهای مقامدار و کلی آدم دیگه اونجا دعوا و بحث داشتن. ناخدای کشتی بیگل هم بود.
اون که مومن درجه یک بود، از این که داروین رو با خودش برده بود و خیلی از مدارک رو داروین تو اون سفر پیدا کرده بود، احساس گناه میکرد. ناخدا افسردگی شدید گرفته بود و پنج سال بعد هم خودکشی کرد.
تو گردهمایی، اسقف آکسفورد به شدت به نظریهی تکامل حمله کرد و داروین رو مسخره کرد. گفت نظریه بر پایهی اوهامه نه واقعیت. اگر گونهها تکامل پیدا میکنند، پس ما هم لابد حاصل تکامل شلغمیم.
دوست صمیمی داروین پا شد گفت تو حتی کتاب رو نخوندی که مسخرهش میکنی. اسقف بهش گفت ببین تو که دفاع میکنی خیلی دوست داری قبول کنی اجدادت از نسل میمونن؟
دوست داروین جواب داد ترجیح میدم اجدادم میمون باشند تا مردی که تو بحث علمی، یه نظریه رو مسخره میکنه. این جریانها ادامه داشت تا یه اتفاق دیگه هم تونست خیلی به اثبات نظریهی داروین کمک کنه.
مخالفهای داروین میگفتن اگه تکامل واقعیت داره، پس ما چرا فسیلی پیدا نکردیم که مثلا هم خزنده باشه، هم پرنده. از قضا فسیل پیدا شد.
فسیل یه پرندهای تو آلمان کشف شد، دم پرنده شبیه دم مارمولک بود، نوکش دندون داشت، تو بالهاش چنگال داشت. حد واسطی بین خزندگان و پرندگان قبل از این که این دو گونه از هم جدا بشن.
خیلی از دانشمندان با این نوع کشفیات کمکم به صف طرفداران داروین اضافه شدن. داروین حدود دو سال بعد کتاب نزول بشر رو منتشر کرد.
دیگه تو این کتاب برای اولین بار مستقیم اجداد بشر رو به حیوانات پستتر نسبت داد. منتظر بمب بعدی بود ولی در کمال شگفتی مقاومتی که ملت رو کتاب قبلیش داشتن اصلا روی این کتاب و حرفهای کتاب نداشتن. این نظریات خیلی راحتتر پذیرفته شد.
یه نکتهی خیلی جالب این که بعد از چاپ این دوتا کتاب، انگار که باری که داروین رو دوش خودش داشت گذاشته بودش زمین. سلامتی جسمیش روز به روز بهتر شد.
دیگه اصلا خبری از اون مریضیهای وحشتناک نبود و چندین سال با خیال آسوده زندگی کرد. چند سال بعد از چاپ کتابهاش دانشگاه کمبریج هم بهش دکترای افتخاری داد.
بالاخره آرزوی باباش برآورده شد. بچهش دکتر شد. همه چیز خوب بود جز کشمکشهای داروین با همسر مومنش. شکاف مذهبیشون اواخر عمر بیشتر هم شده بود ولی همچنان همدیگر رو عاشقانه دوست داشتن.
وقتی داروین داشت لحظات آخر عمرش رو روی تخت کنار اما میگذروند، دید اما به شدت گریه میکنه. داروین گفت چیه؟ از این که قراره برم جهنم ناراحتی؟
در نوزده آوریل سال ۱۸۸۲، چارلز داروین در حالی که تو آغوش اما بود، جان سپرد. بعد مرگش یه مسئلهی دیگه وجود داشت. کجا دفنش کنیم؟
در کمال تعجب کلیسای سلطنتی اصرار داشت داروین تو کلیسا دفن بشه. انگار کلیسا به داروین بیشتر احتیاج داشت تا داروین به کلیسا. مراسم خاکسپاریش از طرف دولت یک مناسبت عمومی معتبر بود که برای شرکت تو اون باید بلیط مخصوص میگرفتی.
در نهایت نخبگان انگلیس تو حیاط کلیسای وست مینستر، جایی که قهرمانان لندن اونجا دفن میشن، جمع شدند تا شاهد به خاکسپاری داروین کنار قبر سر آیزاک نیوتون باشن.
داروین نشون داد لزوما انسان شاهکار آفرینش نیست. الان ما میدونیم تمام انسانها و کل کرهی زمین قطرهای در مقابل دریای بیکران کائنات هم نیستن. واقعا ما کیایم؟ از کجا اومدیم؟ کجا میریم؟
اپیزود سوم پادکست رخ رو که تو اردیبهشت ۹۹ منتشر شد، شنیدید. این اپیزود کلی مطالب تکمیلی و عکسهای جالب داره که به مرور تو شبکههای اجتماعی پادکست رخ مثل اینستا و تلگرام و… منتشر میشه.
اگه از این قسمت خوشتون اومد، لطفا به بقیه هم پیشنهاد بدید. منتظر نظرات و پیشنهادهاتون هستم. به امید دیدار، خدانگهدار.
بقیه قسمتهای پادکست رخ را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مارکو میلیونی؛ داستان زندگی مارکوپولو
مطلبی دیگر از این انتشارات
من رویایی دارم؛ داستان زندگی لوترکینگ (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیروانا؛ داستان زندگی بودا