کوروش کبیر ۱؛ داستان زندگی کوروش هخامنش
سلام به تمامی همراهان پادکست رخ. من امیر سودبخش هستم و تو هر قسمت از پادکست رخ داستان زندگی آدمهای تاثیرگذار در تاریخ ایران و جهان رو برای شما روایت میکنم. شما به اولین قسمت از اپیزود سه قسمتی کوروش کبیر داستان زندگی کوروش هخامنشی گوش میکنید.
در مجموع همه اپیزودهایی که تا به امروز تو پادکست رخ کار کردیم تا اینجای کار داستان زندگی کوروش سختترین پروژه کاریمون بوده. دلیل اصلیش اینه که از زمان پادشاهی کوروش نوشتهها و کتیبههای زیادی باقی نمونده و همه محققان مجبور به کتابهای مورخان یونانی مثل هرودوت و گزنفون بسنده کنن و خب این مورخا اول اینکه همه واقعیتا رو نگفتن، حالا یا عمدا یا سهوا. دوم اینکه در روایت اتفاقات تاریخی اونا جوری افسانه و واقعیت رو با هم قاطی کردن که بعضی وقتا تشخیص این دو از هم خیلی سخت میشه و تازه در بعضی موارد هم روایات مورخین با هم خیلی اختلاف داره و این موضوع کارو سختتر هم میکنه.
شاید اگه کوروش مثل داریوش سنگنوشتهای شبیه بیستون داشت و کلا اهل نوشتن بود، الان ما تصویر واقعیتری از زندگی کوروش و دنیای زمانمون داشتیم ولی افسوس که اینطور نبوده. راستش رو بخواید به دلیل اینکه منابع خیلی روشن نبودن اصلا من قصد نداشتم که زندگی کوروش رو کار کنم ولی درخواستهای شنوندههای رخ در مورد کوروش اونقدر زیاد بود که من تسلیم شدم و با دقت و وسواس زیاد رفتم سراغ داستان زندگی کوروش و سعی کردم در خصوص هر موضوع روایت معتبرتر رو برای شما بازگو کنم تا شما خیلی درگیر روایتهای مختلف نشید و البته هر جایی که لازم بوده به روایات دیگه اشارهای کردم.
اینم اضافه کنم که من خودم اصولا آدم ملیگرا و ناسیونالیستی نمیدونم و اعتقادی به مرزهای جغرافیایی که آدما ساختن ندارم و همچنین اعتقادی به خون پاک آریایی و نژاد اصیل و اینجور داستانها هم ندارم و برای همین بدون پیشداوری و تعصب رفتم سراغ داستان زندگی کوروش. جالبه که بدونید تا دویست سال پیش یعنی تا قبل از زمان فتحعلی شاه قاجار تو سطح جامعه شناخت عوام از کوروش و هخامنشیان بسیار بسیار کم بوده و شاید بهتره بگم اصلا کوروش در میان مردم شناخته شده نبوده.
کسی کوروش رو نمیشناخته ولی خب پیشرفت تکنولوژی و مهمتر از اون کاوشهای علمی که تو این مدت انجام شد و تعداد زیادی دست نوشته و کتیبهای که به دست اومد منجر شد که تحقیقات هم درباره تمدنهای باستانی بیشتر بشه و توجهات هم بیشتر معطوف به اون زمان بشه و در نتیجه کلی کتاب و مقاله هم درباره تمدنهای باستان و هخامنشیان و کوروش چاپ بشه.
یه نکته مهم دیگه هم بگم. قرار شد ما این داستان رو تو پادکست رخ کار کنیم، دیدیم که خیلی از ماها درباره اقوام باستانی ایرانی و غیرایرانی مثل آریاییها، مادها، آشوریها و بابلیها شاید اطلاعات زیادی نداشته باشیم. احتمالا اسمشون رو شنیدیم و در کنارش جسته گریخته یه چیزایی هم شنیدیم و خوندیم ولی اغلب اون اطلاعات منظم و مدون دربارشون نداریم. حالا نکته مهم اینه که این اقوام ارتباط بسیار تنگاتنگی با داستان زندگی کوروش دارن و راستش اگه ندونیم اینا کی بودن و چیکار کردن نمیتونیم تصویر درستی از کوروش و زمانِ کوروش داشتهباشیم. برای همینم من سعی کردم یکبار برای همیشه داستان اقوام باستان رو با زبان پادکست رخ یعنی ساده و بدون تکلف براتون روایت کنن.
از بین منابع زیادی که درباره اقوام باستان زندگی کوروش وجود دارند چیزی که شما قراره بشنوید چکیده یازده منبع مختلفه که امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید. آماده باشید که با هم میخوایم بریم سراغ تمدنهای باستان. میخوایم بریم به ۲۷۰۰ سال پیش و با هم ببینیم دنیا اون زمان چه شکلی بوده؟
تو ابتدای قصهمون قراره من داستان سه شهر بسیار مهم دوران باستان رو برای شما روایت کنم. داستان سه شهر تاثیرگذار در قصه ما نینوا، بابل و اورشلیم. اول بریم به قرن هفتم قبل از میلاد شهر نینوا. نینوا میشه حول و حوش شهر موصل عراق امروزی. نینوا پایتخت امپراتوری بزرگ آشوریها بود. این شهر تقریبا به مدت پنجاه سال بزرگترین شهر دنیا بود. آشوریان هفتصد سال قبل از میلاد مسیح بزرگترین امپراتوری مشرق زمین داشتند و از کشورگشایی و فتح جاهای جدید سیر نمیشدن.
تو عهدنامه پادشاهان آشور اومده بود که یکی از وظایف پادشاه اینه که پادشاه باید مرزهای امپراتوری رو تا میتونه بزرگتر کنه و در نتیجه این ایدئولوژی جهاد و جنگ و فتح سرزمینهای بیشتر، امپراتوری آشور بزرگ و بزرگتر شده بود. پادشاهان آشور وقتی سرزمینی رو فتح میکردند تمام مردم اون سرزمین و مجبور به اطاعت مطلق از خودشون میکردن و هیچ پست و مقام بالای دولتی هم بهشون نمیدادن. تو یکی از کتیبههایی که از اون زمان کشف شده در مراسم تاجگذاری یکی از پادشاهان آشور بیانیهای خطاب به مردم سرزمینهای فتح شده اومده که میگه:
«او شاه و سرور شما خواهد بود. او میتواند فرادست را فرودست و فرودست را فرادست سازد. او میتواند کسی را که سزاوار آن است به مرگ محکوم کند و هر کس را بخواهد ببخشاید. شما به هر چه او بگوید گوش خواهید کرد و هر چه فرمان دهد انجام خواهید داد.»
پس همونطور که مشخصه امپراتوری بزرگ آشوریها متکی بر کشورگشایی و حکومت دیکتاتوری بر مردمان سرزمینهای فتح شده بود و پایتختش هم شهر بزرگ نینوا بود. در تمدن آشور پادشاه قبل از هر چیز کاهن بزرگ خدای آشور محسوب میشد و باید هر روز تو معبد قربانی میکرد. پزشکها و غیبگوها و کانهای دیگه هم وظیفه مراقبت از سلامت شاه را بر عهده داشتن.
اونا یه رسمی داشتن که اگه یکی از غیبگویان که جونش در خطر باشه، میومدن یه بدبخت بیچارهای رو پیدا میکردن. به صورت تصنعی و ساختگی یه مراسم تاجگذاری هم براش میگرفتن و شاهش میکردن. بعد هم بدبختو میکشتند تا خطر از جون شاه اصلی دور بشه. در واقع اون بنده خدا بلاگردون شاه میشد و اینطوری بنا به عقیده خودشون اونا مسیر سرنوشت رو عوض میکردن.
تمدن دیگهای که در کنار آشوریان بودند بابلیان نام داشتن. آشوریان و بابلیان دو تمدن بزرگ باستانی بودند که دائم با هم در حال جنگ بودن. بعضی وقتا قدرت دست آشور بود، بعضی وقتا دست بابل. هر کدوم که قوی میشد اون یکی ساکت نمینشست. حتی اگه زورش هم نمیرسید یه حرکتی میکرد. تو شروع داستان ما قدرت مطلق دست آشوریهاس و اونا تا میتونستن بابلیها رو به هر بهانهای له میکردن. تو فرمان به جا مانده از یکی از پادشاهان آشور میخونیم که وقتی بابل رو در محاصره داشت گفته:
«من این سرزمین را با ویرانهها خواهم پوشاند. زمین را از اجساد خواهم انباشت. چنان که جانوران درنده چنین میکنند. شهرها را به آتش خواهد کشید. همه جا را ویران میکنم و یوغ خود را بر گردن آنها خواهم نهاد و در برابر ایشان به ستایش خدای آشور سرور خود خواهم پرداخت.»
خب همونطور که مشخصه آشوریان و بابلیان به شدت با هم کارد و پنیر بودن. آشوریان خدای خودشون رو به نام آشور میپرستیدند و شهری هم به نام خدای خودشون داشتن، شهر آشور. پس امپراتوری آشوریان دو تا شهر مهم داشت. شهر نینوا به عنوان پایتخت و شهر آشور که به نام خدای خودشون نامگذاری کرده بودند و براشونم هم مهم بود و هم قابل احترام. از اون طرفم مهمترین شهر بابلیان خود شهر بابل بود. بابل تقریبا میشه حول و حوش بغداد امروزی.
در زمان داستان ما، بابل زیر سایه حکومت امپراتوری بزرگ آشوریان بود. بابلیان جزو اقوام بزرگ و مشهوری بودند و خدای خودشون به اسم مردوک رو میپرستیدند. بابلیها مدت زیادی در امپراتوری آشور برای خودشون نیمچه استقلالی داشتند تا اینکه پادشاه بزرگ آشوریان به نام سناخریب به بابل حمله کرد و شهرو به یک ویرانه تبدیل کرد. خودش خبر حمله و اینطوری توصیف میکنه که میگه:
«شهر و معابد را پی تابان درهم کوبیدم. ویران کردم و با آتش سوزاندم. دیوار، بارو و حصار نمازخانههای خدایان و هرمهای آجری و گلی را در هم کوبیدم.» این لشکرکشی سناخریب به بابل رو یادتون باشه. بعدا باهاش کار داریم. سناخریب بعد از فتح بابل، با توجه به اینکه مصریها و اسرائیلیها رابطه نزدیکی با بابلیان داشتن رفت سراغ اونا و اول مصر نشوند سر جاش و خیلی راحت مصر رو گرفت. بعد رفت سراغ اورشلیم که از مصر خیلیم ضعیفتر بود.
خب سومین شهری که قرار بود ازش صحبت کنیم همین اورشلیمه. پایتخت قوم یهود که ساکنینش هم به طبع اسرائیلیها بودند. فتح اورشلیم برای سناخریب به ظاهر از آب خوردن هم آسونتر بود. اصلا اورشلیم سپاه بزرگی نداشت که بخواد جلوی ارتش بزرگ آشوریان ایستادگی کنه. برای همینم سناخریب با خیال راحت به سمت اورشلیم حرکت کرد. شب نزدیکیای اورشلیم اردو زد و بدون کوچکترین استرسی و بدون اینکه نگران هیچ چیزی باشه رفت خوابید که فردا به راحتی اورشلیم رو فتح کنه.
اینجای داستان رو اگه بخوایم از زبون تورات بشنویم اینجوری نوشته شده که میگه: «در همون شب فرشته خداوند به اردوی آشوریان نازل شد و ۱۸۰ هزار مرد از ایران را کشت و سناخریب پادشاه آشوریان با بلند شدن از خواب این همه مرده را دید و بیدرنگ تصمیم گرفت بازگردد.» این تعریف تورات از شب قبل از حمله است که گفته فرشتهها اومدن و سربازا رو کشتن.
حالا هرودوت دو قرن بعد ماجرای اون شب اینطوری تعریف میکنه که میگه: «هزاران موش صحرایی شبانه به اردوگاه اجانب حمله بردند و ترکش، زه کمان و دسته چرمی سپرهای آنها را جویدند. از این رو چون دیگر سربازان اسلحهای نداشتند عقب نشینی کردند و تلفات زیادی هم دادند.» اینم حکایت هرودوته.
در هر صورت چیزی که مشخصه اینه که بنا به دلایل غیرمعقولی سناخریب در آستانه یک پیروزی راحت و بدون دردسر عقبنشینی میکنه و سرافکنده برمیگرده به نینوا و چند وقت بعد هم به دست دو تا از پسرهای خودش همونایی که تو همین جنگ مصر و اورشلیم هم در کنارش بودند به قتل میرسه.
اینم اضافه کنم که ما تو داستانمون زیاد سراغ کتاب مقدس و تورات میریم. چون تو کتاب مقدس به جزئیات به این وقایع و داستانهایی که میخوایم جلوتر بگیم اشاره شده و میتونه یکی از رفرنسها باشه. حالا فرق بین کتاب مقدس و تورات و عهد عتیق و عهد جدید رو تو یه پست تو صفحات مجازی پادکست رخ کاملا توضیح دادم و اینجا بهش ورود نمیکنیم که داستانمون طولانی نشه.
بعد از سناخریب پسرش شد پادشاه و بعد از پسرش هم نوبت رسید به بزرگترین پادشاه آشوریان به نام آشوربانیپال که میشد نوه سناخریب. آشوربانیپال موقعی که سر کار اومد، بابلیان طبق معمول شروع کرده بود به شورش. اونم اولین کاری که کرد این بود که سپاهشو آماده کرد و رفت سراغ بابلیان که همیشه دشمن درجه یک آشوریها بودن. سرداران سپاه آشور، وحشیانه مردم بابل رو به قتل رسوندن و سرشونو از تنشون جدا کردن و برای آشوربانیپال فرستادن.
آشوربانیپال به پایتخت ایلام یعنی شهر شوش هم حمله کرد و خیلی راحت اونجارم فتح کرد. ایلامیها یکی از تمدنهای بزرگ و معروفی بودند که بعد از حمله آشوربانیپال دیگه هیچ وقت ایلام سابق نشد. بهتره بگم کاملا نابود شدن. البته باید اینو بدونید که ایلامیها یه زمانی قبل از آشوریان برای خودشون کسی بودن و امپراتوری بزرگی داشتن ولی به مرور زمان ضعیف و ضعیفتر شده بودن.
چندتا نکته کوتاه و جالب درباره ایلامیها بگم. اونا مردههاشون رو با هدایا دفن میکردند تا اون هدایا تو دنیای دیگه به کارشون بیاد. سمبل تمدن ایلامیها مار بود و اونها به مار خیلی احترام میزاشتن. ایلامیها خدایان مذکر و مونث زیادی هم داشتن که ۳۷ تاشون تا الان شناختهشدن. اونا برای خدایانشون معابد بزرگ و زیبایی هم میساختند که بهشون میگفتن زیگورات و معروفترین زیگورات به جا مانده از زمان ایلامیها هم معبد چغازنبیل تو استان خوزستانه. چغازنبیل به معنی تپه سبدی شکله.
چغازنبیل نزدیک شهر شوش در استان خوزستانه و اگه گذرتون اونورا افتاد حتما برید ببینیدش. البته که واقعا بهش هم کم لطفی شده. این معبد از لحاظ قدمت از تخت جمشید هم تقریبا هفتصد سالی قدیمیتره. چغازنبیل یک بنای ۵ طبقه با ۵۲ متر ارتفاع بوده که الان دو و نیم طبقهاش باقی مونده. مساحتش هم دو برابر یک زمین فوتباله. ایلامیها این معبد برای ستایش خدایی به نام «اینشوشیناک» خدای نگهدارنده شوش ساختند و به اون تقدیمش کردن.
چغازنبیل، قدیمیترین اثر ملی ثبت شده ایران و قدیمیترین ساختمان مذهبی شناخته شده در ایرانه و همچنین تصفیه خونه آبش در نوع خودش قدیمیترین تصفیه خونه آب دنیا شناخته میشه. اگه میخواید اطلاعات بیشتری راجع به تمدن ایلامی داشته باشید من کتاب دنیای گمشده ایلام اثر والترهینس رو بهتون پیشنهاد میکنم که یکی از منابع ما هم بوده.
خب خلاصه اینکه تمدن ایلام تمدن بسیار بزرگی بوده و قبل از اینکه داستان ما شروع بشه ایلامیها خیلی ضعیف شده بودند. بعد هم که آشوربانیپال بهشون حمله کرد و دیگه کلا نابودشون کرد و ما دیگه تو تاریخ اسمی ازشون نمیشنویم.
حالا عجیب این بود که آشوربانیپال که بابل و ایلام و بعدشم مصر و خیلی از جاهای دیگه رو فتح کرده بود، اصلا کاری به کار اورشلیم قلمرو یهودیان نداشت. یهودیا مطیع حکومت آشوریها بودن و برای همینم آشوربانیپال کاری به کارشون نداشت. در هر صورت عصر این پادشاه اوج عظمت و بزرگی امپراتوری آشوریان بود. نینوا در نقش پایتختی غیرقابل نفوذ و دست نیافتنی و انگار پایتخت جهان بود و آشوربانیپال هم امپراتور جهان شرق بود.
حالا این آقای آشوربانیپال در کنار تمام لشکرکشیها و خونریزیهایی که کرده، یه حرکت فرهنگی خیلی بزرگ و موندگاری هم کرد. اونم اینکه ایشون اولین کتابخونه بزرگ زمان باستان رو در نینوا تاسیس کرد. تو این کتابخونه حدود سی هزار الواح و متون نوشته شده به خط میخی نگهداری میشدن که پادشاه با زحمت و هزینه بسیار زیادی تونسته بود اونا رو از سراسر قلمرو بزرگ خودش جمع کنه.
گویا دلیل این کارش هم این بوده که ایشون علاقه زیادی به خوندن و تحقیق داشته و برای همین هم این کتابخونه رو تاسیس کرده. بعضی از اسناد و لوحهای کتابخونهاش تا امروز هم باقی مونده و به شناخت ما از تاریخ اون زمان خیلی کمک کرده. یه موضوع خیلی جالبِ دیگه که من بهش برخوردم واقعا حیفم میاد که داستانش بهتون نگم، ارتباط داستان یونس پیامبر و آشوریانه، یونس پیامبر و قوم آشور. خیلی کوتاه داستانشو براتون بگم.
داستان یونس پیامبر و زندگیش در شکم ماهی رو همتون شنیدید دیگه؟ که تو تورات و انجیل و قرآن هم اومده. ولی احتمالا خیلیا نمیدونن چی شد که یونس رفت تو شکم ماهی. داستانی که تورات تعریف میکنه این که یونس از جانب خدا ماموریت پیدا میکنه که بره به نینوا پایتخت آشوریان و مردم اونجا رو به سوی خدا هدایت کنه. بهشون بگه که انقدر کارای بد نکنن اما یونس این کارو نمیکنه و فرمان خدا را اجابت نمیکنه. دلیلشم این بوده که چون اهالی اونجا دشمن اسرائیلیها بودن، یونس توقع داشت خدا اون رو مجازات کنه و از بین ببره. نه اینکه اون بفرسته که به راه راست هدایتشون کنه.
بنابراین یونس به جای رفتن به نینوا سوار یک کشتی میشه و میره به سمت یه شهر دیگه ولی بین راه دریا طوفانی میشه و کشتی در حال غرق شدن بوده. ملوانها میگن آقا این خشم خداست که داره این بلا سر ما میاد. حتما یکی از ما یه کاری کرده که خدا قهرش گرفته و این بلا رو داره سر ما میاره. اون تصمیم میگیرن قرعهکشی کنن ببینن چه کسی باعث شده که خدا همچین بلایی سرشون بیاره.
خب قرعه میفته به نام یونس و اونم اعتراف میکنه و ماجرای فرمان خدا رو برای ملوانها تعریف میکنه. ملوانها هم تصمیم میگیرند یونس رو بندازن تو دریا تا از خشم خدا در امان بمونن و این کارو میکنن. بعد به فرمان خدا یه ماهی بزرگ میاد و یونس رو میبلعه و یونس سه روز و سه شب تو دل ماهی زنده میمونه. بعد که از کارش پشیمون میشه و از خدا اون تو طلب بخشش میکنه، خدا به ماهی فرمان میده که یونس رو بنداز تو ساحل که بره ماموریتشو انجام بده و همین اتفاق میفته و حالا الباقی ماجرا که دیگه ما کاری بهش نداریم. فقط میخواستم ارتباط جالب داستان یونس با آشوریها بدونید.
یه چیز جالب دیگه هم اینه که چند تا از انبیای بنیاسرائیل هم هی وعده و وعید میدادن که خدا گفته آشوریان به زودی نابود میشن. به زودی از بین میرن ولی پیشگویی هیچ کدومشون تو زمان خودش درست از آب در نمیاومده و آشوریان هر روز قوی و قویتر میشدن. قدرت و عظمت آشوریان در اون زمان به حدی رسیده بود که هیچکس فکر نمیکرد روزی ممکنه این امپراتوری از هم بپاشه ولی همه میدونیم دیگه؟ آشوریان هم مثل هر حکومت دیگهای تو جهان یه تاریخ شروع دارن یه تاریخ پایان و هیچ قدرتی در جهان پایدار نبوده و نیست و آشوریان هم از این قاعده مستثنی نبودن اما بریم ببینیم امپراتوری آشور چطور سقوط میکنه؟
بعد از آشوربانیپال جنگهای داخلی کمکم قدرت آشوریان رو تضعیف میکنه. با ضعیف شدن آشوریان طبق معمول این پادشاه بابل بود که احساس کرد الان وقتشه که دیگه از زیر پرچم نینوا خارج بشن ولی خب میدونست که تنهایی زورش حتی به آشوریان ضعیف شده هم نمیرسه. پس بنابراین دست به دامان پادشاه مادها شد. پادشاه مادها جناب آقای هوخشتره. درباره مادها جلوتر مفصل صحبت میکنیم. اینجا تا این حد بدونید که اونا یکی از اقوام بزرگی بودن که خب مثل بابلیها دوست داشتن از زیر سلطه آشوریان خارج بشن.
پس این شد که بابلیان و مادها و چند قوم دیگه با هم متحد شدند و به شهر آشور حمله کردند. قبلا گفتیم دیگه؟ درسته که نینوا پایتخت آشوریان بود ولی شهر آشور پایتخت مذهبی اونا بود و خدای آشور و معابد اصلی آشوریان هم اونجا بود و این شهر اهمیت زیادی برای اونا داشت. بعد از تسخیر آشور، سپاهیان متحد ماد و بابل به سمت نینوا حرکت کردند و رسیدن به پشت دیوارهای شهر ولی هر جور که بررسی کردن دیدن از هیچ راهی نمیتونن به شهر وارد شن. دور تا دور شهر دیواری کشیده شده بود که انقدر قطر این دیوار زیاد بود که دو تا ارابه جنگی میتونستن در کنار هم روی دیوار حرکت کنن.
طول دیوار هم بیش از پونزده کیلومتر بود. پس اونا مجبور شدن که پشت دیوارها بمونن و شهرو محاصره کنن. یه چند وقتی محاصره شهر ادامه پیدا کرد تا اینکه بلایای طبیعی به کمک بابلیها و مادها اومد. در تابستون طغیان بیموقع یکی از رودخانههای نزدیک شهر باعث شد که سیل به سمت شهر سرازیر شه و قسمتی از دیوار بزرگ دور شهرو خراب کنه. از همین قسمت هم مادها و بابلیها وارد شهر نینوا شدند و سپاه آشوریان رو شکست دادن.
این وسط جبههگیری مصریها هم تو اتفاقات آینده تاثیرگذار بود. مصریها تو جنگ طرف آشوریها رو گرفته بودن، اونا فکر میکردن که سپاه آشور بازم مثل همیشه پیروز میشه و سیاست رو تو این دیده بودن که طرف برنده بگیرن ولی خب حدسشون درست نبود و دیگه راه برگشتی هم نبود. وقتی سپاه مصریها به کمک آشوریها اومدن زمانی بود که دیگه نینوا فتح شده بود و الباقی سپاه آشور هم خیلی دورتر از نینوا داشتن تلاشهای آخرشونو میکردن و نفسهای آخرشونو میکشیدن.
پادشاه بابل که دنبال باقی مونده سپاه آشوریها افتاده بود، در بین راه با مصریها برخورد کرد و باهاشون درگیر شد ولی چون دیگه پیر و مریض شده بود فرماندهی سپاه رو سپرد دست پسرش به نام بختالنصر یا همون بختالنصر خودمون. بخت النصر هم با شجاعت تمام با مصریها جنگید و اونا رو مجبور به عقبنشینی کرد ولی دیگه دنبالشون نکرد که پیروزیشو تکمیل کنه.
دلیلشم این بود که بهش خبر دادن پدرت مرده و بخت النصر از ترس اینکه کس دیگهای جای پدرش به تخت نشینه، سریع برگشت و به جای پدر تاجگذاری کرد و شد پادشاه بابل و اینطوری شد که امپراطوری بزرگ آشوریها برای همیشه از بین رفت و تصرفاتشون هم بین بابلیها و مادها تقسیم شد.
مادها بیشتر شهرهای شمالی رو گرفتن و بابلیها شهرهای جنوبی رو. خب یه نگاهی بکنیم ببینیم تا الان چی شد؟ به ترتیب گفتیم اول ایلامیها بودند که قدرت در دست داشتن. از ایلامیها و چغازنبیل گفتیم. بعد که ضعیف شدن آشوریها جای اونا رو گرفتن. از دو تا از پادشاهان بزرگ آشوریها گفتیم. اولیش سناخریب که به بابل و ایران حمله کرد و بعد تو حمله به اورشلیم اون بلا سرش اومد. دومیش آشوربانیپال که در زمان اون آشوریها اوج اقتدار و قدرت رو داشتن، اونم به بابل و ایلام حمله کرد و شهر بابل به خاک و خون کشید و ایلامیها رو برای همیشه از تاریخ محو کرد و البته اولین کتابخونه بزرگ تمدن باستان رو تاسیس کرد.
از بابلیها گفتیم که همیشه با آشوریها مشکل داشتند و وقتی که آشوریها ضعیف شدن به کمک مادها که جلوتر بیشتر راجع بهشون صحبت میکنیم آشوریها رو شکست دادن. مصر هم با سیاست غلطی که در حمایت از آشوریها داشت تقریبا شکست خورده برگشت به مرزهاش و در نهایت اورشلیم و یهودیهای ساکنش هم یه بار از دست پادشاه آشور سناخریب قسر در رفتن و بعد آشوربانیپال هم کاری به کارشون نداشت ولی با این حال یهودیها از شکست آشوریها خیلی خوشحال شدند. چون در مجموع اصلا رابطه خوبی با آشوریها نداشتن. الانم نیمی از قدرت افتاده دست بابلیها و پادشاهشون بختالنصر و نیمی از قدرتم افتاده دست مادها و پادشاهشون هوخشتره که ایشون میشه جد مادری کوروش، قهرمان داستان ما.
این تا اینجای کار. از اینجا به بعد دیگه نه ایلامیها وجود دارند و نه آشوریها. قدرت دست بابلیها و مادهاس که حالا میخوایم داستان هر کدوم رو جدا براتون تعریف کنیم. البته با تاکید روی این موضوع که تمام جریاناتی که داریم تعریف میکنیم کاملا با داستان زندگی کوروش و تبار هخامنشیان مرتبطه و جلوتر شما متوجه این ارتباطها خواهید شد. خب اول بریم سراغ بابل و پادشاه جدیدش بخت النصر.
بختالنصر بعد از تاجگذاری میخواد شکوه گذشته بابل رو به این شهر برگردونه و بابل رو تبدیل به یک پایتخت بزرگ و افسانهای بکنه. برای این کار قبل از هر چیز اون باید اول نقاط استراتژیک و مهمی که تو گذشته تحت اشغال آشوریها بود رو فتح میکرد که خب کار سختی نبود. کار سخت فتح نینوا بود که انجام شده بود و فتح نقاط دیگه زحمتی نداشت. از اون طرفم مادها و پادشاهشن یعنی هوخشتره، اونا ه بیکار نبودن. اونم همونطور که گفتیم تصرفات شمالی آشوریان رو دونه دونه اشغال میکردن.
حالا برای اینکه بابلیها و مادها با هم دوست بمونن و به جون هم نیافتن، هوخشتر دخترش آمیتیس رو به همسری بختالنصر درآورد. البته بعضی منابع هم میگن آمیتیس دخترش نبوده و نوهاش بوده ولی احتمال قویتر اینه که دخترش بوده باشه. حالا هرچی که بود نتیجه این میشه که بخت النصر یه دل نه صد دل عاشق و شیدای آمیتیس خانم میشه.
ولی این وسط یه مشکلی هم بود. آمیتیس خانم زیبا از سرزمین سرسبز و پر از دار و درخت اجدادیش اومده بود به بابل که آب و هوای خشکی داشته و خبری از دار و درخت و سرسبزی نبود و به خاطر همین تغییر آب و هوا و روحیه لطیفی که عروس خانم داشت اصلا بنده خدا مریض شد ولی خب جای نگرانی نبود.
داماد که پادشاه باشه و عاشق همسرش باشه، میتونه هر کاری بکنه. بخت التصر تصمیم گرفت برای همسرش آمیتیس تو آب و هوای خشک بابل باغ درست کنه. بله باغ، برای همینم اون باغهای معلق بابل برای آمیتیس ساخت و این کارش اونقدر عجیب غریب بود که باغهای معلق بابل برای همیشه یکی از عجایب هفتگانه تاریخ جهان شد. البته باغ معلق شاید ترجمه اشتباهی بوده و در اصل تراس و بالکنهای طبقاتی به همی بوده که ستونهای این تراسها هم با گل و گیاه پوشیده شده بودن و از دور که نگاه میکردی انگار یه باغ چند طبقه معلق میدیدی.
تجهیزات پیچیده و شیوه آبیاری و کاشت و نگهداری گلها تو اون آب و هوا هم که مشخصه خیلی عجیب بوده که خب اگه اینطور نبود جز عجایب هفتگانه جهان نمیشد. خب بخت النصر تاچ گذاری که کرد. ازدواج هم که کرد. فتوحاتی هم که داشت و نوبتی هم باشه نوبت به تعیین تکلیف یهودیهای اورشلیم بود.
برای همینم اون با سپاهش رفت به سمت اورشلیم و بدون هیچ مقاومتی وارد شهر شد و پادشاه اورشلیم هم شهررو دو دستی تقدیم کرد. بخت النصر کلی طلا و جامهای زرین و ظروف مقدس رو از معابد اورشلیم به غنیمت برداشت و برای اینکه مطمئن باشه اورشلیم زیر فرمان بابل میمونه و شورشی نمیکنه، چهار نفر از جوونهای خانوادههای بزرگ اورشلیم هم با خودش آورد به بابل.
این کارش اون زمان مرسوم بود و معمولا پادشاهی که تو جنگ پیروز میشد این کارو میکرد. البته این افراد به عنوان برده و اسیر نمیومدن. اونا رو میاوردن که گروگان باشن و همشهریهاشون دیگه قصد شورش نکنند و بهشون میرسیدن در کنار مردم دیگه اونام زندگیشون میکردن. یکی از این چهار نفر دانیال نبی بود که الان مقبرهاش تو شهر باستانی و زیبای شوش تو استان خوزستانه و به همین خاطر به شهر شوش، شوش دانیال هم میگن.
این نکته رو باید بگم که با وجود اینکه دانیال جزو یهودیهای مورد احترام بوده و اسمی ازش در قرآن هم نیومده ولی بخش زیادی از مسلمانهای منطقه اونو به عنوان پیامبر قبول دارن و مقبرهاش تو شوش مورد احترام مردمه. دانیال تو دربار بخت النصر خوابهای پادشاه رو تعبیر میکنه و جایگاه ویژهای تو دربار پیدا میکنه. البته همیشه هم به عنوان یک یهودی که تمام مناسک و مراسم یهودیان رو به جا میآورده زندگی میکرده.
کتاب مقدس حتی داستانی رو از دانیال تعریف میکنه که تو دربار بخت النصر بدون این که بهتون خوابش رو برای دانیال تعریف کرده باشه، دانیال تونسته که هم به بخت النصر بگه که چه خوابی دیده و هم اینکه خوابشم تعبیر کنه که حالا داستانش جزو موارد تکمیلی اپیزود تو صفحات اینستا و تلگرام براتون میذارم.
بعد از فتح اورشلیم بخشی از سپاه بخت النصر رفت به جنگ مصر ولی نتونست مصریها رو شکست بده و رفت سمت یمن. اونجا هم نتونست خیلی یداشته باشه و برگشت. خبر عقبنشینی سپاه بابل که به گوش یهودیهای اورشلیم رسید اونا گفتن که خب اگه اینجوریه ما هم دیگه به پادشاه بابل خراج نمیدیم. مالیات نمیدیم. یهودیها به این دل بسته بودند که اگه دوباره بخواد بخت النصر بهشون حمله کنه مصریها به کمکشون میان و هواشون دارن.
بخت النصر که خبر سرکشی یهودیها رو شنید، معطل نکرد و در حالی که از حمله قبلیش به اورشلیم فقط سه سال گذشته بود، دوباره سپاهش رو برای فتح اورشلیم فرستاد اونجا و پشت دروازههای شهر اردو زد. سناخریب رو یادتونه دیگه؟ همین جا اردو زده بود و با خیال راحت خوابیده بود ولی چه بلایی سرش اومد؟ آیا این بار هم قرار بود همین بلا سر سپاه بخت النصر هم بیاد؟ جواب منفیه. این بار نه فیض الهی در کار بود و نه حتی حمایت مصر از اورشلیم.
سپاه بابل به شهر حمله کرد و پادشاه اورشلیم به دست بختالنصر کشته شد. حالا چیزی که خیلی جالبه اینه که خود یهودیها خیلی دل خوشی از پادشاهشون نداشتن. حتی پیامبرشون گفته بود ای ملت، خدا دستور داده از بابلیان و بخت النصر اطاعت کنید و باید این کار رو بکنید ولی پادشاه زیر بار اطاعت نرفت و عاقبت هم کشته شد. برای همینم بعضی از یهودیها اصلا بخت النصر رو فرستاده خدا میدونستن که بیاد و شر پادشاه رو از سرشون کم کنه.
بخت النصر بعد از این پیروزی این بار به بردن چهار نفر از جوونهای اورشلیم قناعت نکرد. اون دستور داد این بار بیش از سه هزار مرد از بهترین مردان یهود را با غل و زنجیر با خودشون ببرن بابل. یهودیها هم خیلی مقاومتی نشون ندادن یا اینکه بهتره بگیم زورشون نمیرسید که مقاومتی نشون بدن. برای اونا پیش از هر چیز این مهم بود که سپاه بختالنصر با معابدشان کاری نداشته باشه و آسیبی به معابد وارد نشه و بخت النصر هم تو هر دو مرتبهای که به اورشلیم حمله کرده بود، کاری به کار معابد یهودیان نداشت. چون میدونست این معابد و مخصوصا معبدی به نام معبد سلیمان خیلی برای مردم اورشلیم عزیزه و اون نمیخواست با خراب کردن معبد تخم کینه رو تو دل مردم بکاره.
پس بدون اینکه آسیبی به معابد بزنه با سه هزارتا گروگانی که گرفته بود از اورشلیم رفت. قبل از رفتنش پسر هیجده ساله شاه کشته شده رو گذاشت جای پدرش و گفت باباتو دیدی چه بلایی سرش اومد؟ تو هم خوب حواستو جمع کن که به سرنوشت پدرت دچار نشی. بخت النصر برگشت و خیالش راحته که دیگه نیازی نیست نگران اورشلیم باشه ولی زهی خیال باطل. پادشاه جدید اورشلیم فقط یک سال بعد از دادن مالیات امتناع کرد و گفت ما زیر بار بردگی شاه بابل نمیریم.
بخت النصر هم فقط هیجده ماه بعد از دومین لشکرکشی که به اورشلیم داشت برای بار سوم به سمت اورشلیم حرکت کرد ولی قبل از اینکه حملهای بکنه هفتاد نفر از بزرگان اسرائیلی را صدا زد. گفت ببینید اگه میخواید شهرتون رو با تمام معابدش ویران نکنم و پدرتون درنیارم، خودتون با زبون خوش پادشاه رو بهم تسلیم کنید و دیگه بار آخرتون باشه از این کار میکنید.
بزرگان اسرائیل هم صلاح در این دیدن برای این که شهر و معابد در امان بمونه، پادشاه را تسلیم کنند و این کارم کردن. پادشاه و مادرش و چندین نفر از اطرافیانش رو تسلیم کردند و به دستور بخت النصر یه نفر جدیدی رو جای پادشاه قبلی نشوندند ولی بخت النصر به اسارت پادشاه و اطرافیانش قناعت نکرد و این بار ده هزار نفر از یهودیها رو با خودش به بابل و شهرهای اطراف برد. جادههای منتهی به بابل شاهد صف طولانی یهودیهای تبعیدی بود که بعضیاشون حتی تو راه تلف میشدن. چون بختالنصر قانون گذاشته بود که اونا حق ندارند وسط راه وایسن استراحت کنن.
اون میترسید که اگر یهودیها دور هم جمع بشن با این تعداد زیادشون شورش بکنن. تازه به تبعیدیها تنه درخت و بستههای علوفه و بارهای سنگین هم داده بودند و با شلاق اونا رو مجبور میکردند که تو این سفر این بارها رو هم با خودشون حمل کنن. چهار سال بعد بخت النصر به پادشاه جدید اورشلیم دستور داد که پاشو بیا بابل. اون میخواست پادشاه اورشلیم با دیدن اقتدار پایتخت دیگه فکر شورش و دردسر درست کردن تو سرش نباشه.
پادشاه هم پاشد اومد و از جاه و جلال پایتخت و قدرت پادشاه بابل متحیر موند و حساب کار اومد دستش ولی همچین که برگشت، فرعون مصر بهش گفت که آقا شما تا کی میخوای زیر پرچم پادشاه بابل بمونی؟ بیاید با هم متحد بشیم و جلوی بابل بایستیم. اینجوری دیگه نیازی نیست به بابل خراج و مالیات هم بدید. ما هم این بار هواتون رو داریم، خیالتون راحت قول مردونه. پادشاه اورشلیم که دید شریک و رفیق قدرتمندی پیدا کرده و احتمالا دیگه بابل با وجود اتحاد مصر و اورشلیم بهش لشکرکشی نمیکنه قبول کرد و با مصر پیمان بست.
خبر رسید به بابل و بخت النصر با عصبانیت تمام دستور حرکت به سمت مصر و اورشلیم را صادر کرد. بنده خدا نصف عمرش رو تو خط بابل ـ اورشلیم سپری کرد. سپاه بابل اول اورشلیم رو محاصره کرده بود که بهشون خبر رسید مصریها دارن نزدیک میشن. برای همینم سپاه بابل بیخیال محاصره اورشلیم شد و رفت سراغ دشمن بزرگتر. مردم اورشلیم که دیدن محاصره شکسته شده و دشمن داره صحنه رو ترک میکنه کلی خوشحال و خندان که دیدید؟ دیدید انتخابمون درست بود؟ دیدی چقدر خوب شد که با مصر هم پیمان شدیم؟
همه خوشحال بودن الی یه نفر، پیامبرشون ارمیای نبی که میگفت آقا دستور خدا بوده که با بابل بیعت کنید. اشتباه کردید که این کارو نکردید. من میدونم. اینا برمیگردن و ما رو نابود میکنن. همه این داستانایی که دارید میشنوید تو تورات اومده دیگه؟ چون داستان مربوط به یهودیاس و تورات خیلی جز به جز اینا رو تعریف کرده. منتهی بعضی جاها حقایق تاریخی با گفتههای تورات تناقض هم داره که حالا کاری بهش نداریم.
بریم سراغ مصریها. وقتی که به فرعون مصر خبر رسید که سپاه بابل با تمام قوا و کلی سرباز و تجهیزات نظامی داره برای جنگ میاد، فرعون ترسید و بیخیال تعهد و عهدی که با پادشاه اورشلیم بسته بود شد و دستور عقبنشینی رو به داخل کشورش صادر کرد. بابلیها که نمیخواستند الکی کشته بدن وقتی دیدن مصریها عقبنشینی کردند، دنبالشون راه نیفتادن و دوباره اومدن سر وقت اورشلیم و روز از نو روزی از نو.
اورشلیم هیجده ماه محاصره شد. یهودیها دیگه نه به مصریها امیدی داشتن و نه به بلایای طبیعی و غیرطبیعی. در نهایت سپاه بابل تونست از دروازههای شهر بگذره و وارد اورشلیم بشه ولی این بار عصبانیتر از همیشه. اونا اومده بودن که دیگه کار رو برای همیشه یکسره کنن و کردن. کاری رو که تو سه حمله قبلی انجام نداده بودن رو کردن. کاری که بخت النصر اکراه داشت که انجامش بده رو کردن.
سپاهیان بابل معبد سلیمان را به آتش کشیدن. مقدسترین مقام قوم یهود رو سوزوندن. اورشلیم رو ویران کردن. بچههای شاه رو جلوی چشمش به قتل رساندن. چشمهای شاه را از حدقه در آوردند و شاه نیمه جون نابینا رو با با غل و زنجیر با خودشون بردن. بعضی از مردم اورشلیم با توجه به این حجم ویرانی و کشت و کشتار به تبعید خودخواسته اومدن و به بابل و اطراف بابل رفتن. همه چیز نابود شد. همه چیز ولی شاید دردناکتر از هر چیزی برای قوم یهود به آتش کشیده شدن معبد سلیمان بود.
میخوام داستان معبد سلیمان که بهش هیکل سلیمان هم میگفتند رو خلاصه براتون بگم. خیلی جالب و اسرارآمیزه. فقط باید خوب دقت کنید که متوجه بشید که چی به چیه؟ معبد سلیمان پرستشگاهی بود که حضرت سلیمان برای قوم یهود ساخته بود و به باور یهودیها تابوت عهد هم تو این معبد بوده. تابوت عهد چیه؟ تابوت یا صندوق عهد یه صندوقی بوده که توش دوتا لوح طلایی نگهداری میشده. دو لوح طلایی که حضرت موسی ده فرمانی که خدا بهش میگه رو روی این دو لوح طلایی حک میکنه.
پس صندوق عهد حاوی نسخه اصلی ده فرمان معروف خدا به حضرت موسی بوده. ده فرمان اینان. من خداوند خالق تو هستم که تو را از اسارت و بندگی مصر آزاد ساختم. دومیش هیچ خدای دیگری را پرستش نکن. از اسم خدا سوء استفاده نکن. حالا به ترتیب روز شنبه رو به عنوان روز مقدس در نظر بگیر. به پدر و مادرت احترام بزار. قتل نکن. زنا نکن. دزدی نکن. شهادت دروغ نده و آخریشم چشم طمع به مال و ناموس همسایه نداشته باش. اینا ده فرمان حضرت موسی بودن که تو دو لوح طلایی نوشته شده بودند و تو صندوق عهد قرار گرفته بودند و اوایل تو میشکان نگهداری میشدن.
میشکان چیه؟ ببینید همونطور که مسلمونها کعبه رو خونه خدا میدونن، یهودیها میشکان رو به صورت سمبلیک خونه خدا میدونستن. چون یهودیها جای ثابتی رو مثل مکه نداشتن که بخوان خونه خدا رو توش بسازن و تو بیابون آواره بودن، پس خونه خدا رو درست کرده بودن و با خودشون حمل میکردند و هر جا میرفتن اون رو با خودشون میبردن. طبق گفتههای تورات طرز ساخت این خونه هم که بهش میشکان میگفتند، از جانب خدا به حضرت موسی وحی شده بود.
حالا بعضیا میگن میشکان شبیه به چادر عشایری امروزه بوده و وقتی یهودیا جایی اتراق میکردند اون رو علمش میکردن و صندوق عهد رو میذاشتن توش. بعد هم موقع حرکت جمعش میکردن و میشکان صندوق عهد رو با خودشون میبردند به مقصد بعدی. پس میشکان به صورت نمادین خونه خدا بوده و توش تابوت عهد نگهداری میشد. میشکان رو یهودیها با خودشون اینور اونور میبردند تابوت یا صندوق عهد که دو لوح طلایی بود که حضرت موسی ده فرمان خدا رو روش نوشته بود.
حالا جلوتر که حضرت سلیمان پادشاه قوم یهود میشه و اورشلیم میوفته دستش، میاد و پرستشگاه سلیمان یا همون معبد سلیمان رو میسازه و تابوت عهد رو هم در معبد سلیمان نگهداری میکنه. برای همین این مکان این معبد برای یهودیها به شدت مقدس بود و اینکه بخت النصر میاد و میزنه نابودش میکنه. حالا بعدها این معبد دوباره بازسازی میشه که تو از جریانش تعریف میکنیم و بعدها دوباره از بین میره و چیزی که الان ازش مونده فقط یه دیواره است و بس.
این دیوار که امروز باقی مونده اون معبده، همون دیوارهایه که امروز یهودیا جلوش وایمیستن مراسم مذهبیشونو انجام میدن که بهش میگن دیوار ندبه و احتمالا شما فیلمها و عکسشاو دیدید. همون دیواری که یهودیهای متعصب نامه مینویسن، میذارن لای درز دیوار و اینم بگم که این دیوار یه جورایی قبله یهودیها هم هست و یهودیها نمازهای سهگانه خودشون رو به این دیوار میخونن. جالبه که این دیوار برای بعضی از مسلمونها هم مقدسه. اونها معتقدند پیامبر در شب معراج اسبش رو به این دیوار بسته و عروج کرده.
البته مسلمونا بهش میگن دیوار بُراق و یهودیها میگن دیوار ندبه. بُراق اسم اسب پیامبر بوده. برای همین مسلمونا بهش میگن دیوار بُراق. خلاصه که معبد سلیمان و این دیوار قصههای تمام نشدنیای دارند که حیف زمان اجازه نمیده بیشتر از این درگیرش بشیم ولی جاتون خالی من غرق داستانهاش شدم و کلی کیف کردم ولی حالا توضیحات تکمیلیش رو به مرور تو شبکههای اجتماعی رخ برای شما هم میذارم.
تو جنگ بین بابل و اورشلیم گفتیم که دیگه؟ بخت النصر کارو یکسره کرد و یهودیها برای چندمین بار در طول تاریخ آواره این شهر و اون شهر شدن. البته اینم گفتیم که یهودیهایی که در بابل و اطراف بابل بودن، وضع زندگی خیلی بدی نداشتند و مثل اسیر جنگی باهاشون برخورد نمیشد. یهودیها بیشتر از اینکه بابل رو دشمن خودشون بدونن، مصر رو دشمن خودشون میدونستن که بدعهدی کرده بود و پشتشون رو خالی کرده بود.
بخت النصر بعد از فراغت از جنگها، شروع کرد به ساختن و آباد کردن بابل. یه پل بزرگ روی رودخونه فرات ساخت. شهرو آباد کرد و امپراتوری بابل و بابلیان رو برای همیشه در تاریخ جاودان کرد. یه ذره برگردیم عقب. گفتیم که بعد از سقوط آشوریان، امپراتوری بزرگ اونا افتاد دست بابلیها و مادها. از بابلیها بخت النصر به اندازه کافی صحبت کردیم. قبلشم که پرونده ایلامیها و آشوریها رو بستیم. الان فقط مونده راجع به مادها صحبت کنیم.
منبع اصلی صحبتهای من راجع به مادها کتاب تاریخ ماد اثر دیاکونوف و کتاب پادشاهی ماد اثر علی افه. اگه خواستید اطلاعات بیشتری راجع به مادها داشته باشید، من این دو کتاب رو معرفی میکنم. تمدن ماد شاخهای از تمدن اقوام آریاییه. نزدیک به سه هزار سال قبل از میلاد آریاییها وقتی دنبال جای بهتری برای زندگی میگشتن تقریبا به چهار گروه تقسیم شدن. گروه اول رفتن سمت منطقهای به نام اروپا و ما امروز این منطقه به نام اروپا میشناسیمش. هیتلر که به اصل و نسب آریاییش خیلی افتخار میکرد، از نوادگان همین گروه از آریاییهاست.
گروه دوم از آریاییها رفتن سمت هندوستان که هنوز هم اقوام آریایی تو هند دیده میشن. قسمت سوم در کنار دریای خزر و حوالی گرگان مستقر شدند و تا جنوب شرقی ایران امروز هم اومدن که ما تو تاریخ اونا رو به نام سَکاها میشناسیم. سَکاهای آریایی بسیار خشن و تندخو. قسمت چهارم ساکن غرب فلات ایران شدند و تا جنوب غربی ایران هم اومدن. این گروه چهارم، اقوام ماد بودند که ما خیلی باهاشون کار داریم. البته اینکه میگیم اومدن ایران، اصلا اسم ایران ریشه در نام همین اقوام آریایی داره و این اقوام بودند که پایهگذار کشور اولیه ایران شدند.
ایران به معنی سرزمین نجیبان. دقت کنید که اگه داستان هخامنشیان برای هفتصد سال قبل از میلاد مسیحه کوچ اقوام آریایی برای سه هزار سال قبل از میلاده و در طی بازههای زمانی طولانی هم این اتفاق افتاده. مثلا زمان استقرار کامل مادها در فلات ایران ۱۳۰۰ سال قبل از میلاده. نکته بعدی اینه که درسته ما آریاییها رو به چهار گروه تقسیم کردیم ولی خب همیشه که اونا یکجا نموده بودند و به اطراف و جاهای دیگه هم میرفتن. مثلا گروه سوم یا همون سَکاها که گفتیم اطراف دریای خزر بودند تا کردستان امروزی هم اومدن و شهر سقز کردستان را پایهگذاری کردن.
سقز در اصل اسمش سَکز بوده که از سَکاها ریشه میگیره یا طایفه ساکی تو لرستان، اصل و ریششون از همین سکاها بوده و اسمشون از سکاها گرفته شده یا از اونور سکاها حتی تا جنوب هم رفتهاند و سیستان امروزی در اصل سَکاستان بوده. یعنی سرزمین سَکاها که به مرور سیستان شده و اونم ریشه در نام سکاها داره و رستمی که شاهنامه ازش صحبت میکنه هم از همین قوم سَکاها بوده. حالا این از سکاها، بقیه اقوام آریایی هم همینطور بودند دیگه. اطلاعات بیشتر راجع به سکاها رو میتونید تو کتاب سکاها نوشته تالبوت رایس «Talbot-Rice» بوده که منبع اصلی ما هم راجع به سکاها این کتاب بوده.
خب این از ریشه مشترک اقوام آریایی. حالا از این اقوام آریایی ما به اونایی که رفتن هندوستان و اونایی که رفتن اروپا کاری نداریم ولی با سکاها و مادها چرا. مادها خودشون هم مجموعهای از اقوام آریایی بودند که کنار هم زندگی میکردن. هر قوم یا قبیله هم رئیس خودش رو داشت. این اقوام در کنار هم زندگی میکردند ولی با هم اتحادی نداشتن.
تا اینکه رئیس یکی از قبایل شخصی به نام دیائوکو یا همون دیاکو که خیلی آدم شجاع و مورد اعتمادی هم بود، اومد روسای شش تا از قبایل بزرگ ماد رو در هگمتانه یا همون همدان و یا به قول یونانیها اکباتان، اونا رو جمع کرد و گفت بهتره ما با هم متحد بشیم و یک پادشاهی داشته باشیم تا اینجوری قدرتون زیاد بشه و هر کی از راه رسید نتونه بهمون زور بگه. روسای قبایل هم این پیشنهاد قبول کردند و خود دیاکو به عنوان پادشاه انتخاب کردن و اینطوری دیاکو شد اولین پادشاه ماد. دیاکو اولین کاری که کرد این بود که در هگمتانه یک دژ بزرگ و پرابهتی ساخت که در مورد این دژ هرودوت میگه وسعتش با وسعت شهر آتن برابری میکرده و زیبایی او به قدری بوده که اون زمان زبانزد خاص و عام شده.
دیاکو سعی کرد به اتحاد تازه شکل گرفته مادها سروسامون بده و ارتش ماد و تشکیلات حکومتی و خیلی چیزای دیگه رو تاسیس کرد تا مادها هم بتونن سری تو سرها دربیارن. پادشاهی دیاکو همزمان بود با اقتدار امپراتوری آشوریان که داستانشو گفتیم. دیاکو تو جنگ با آشوریان قدرتمند شکست خورد و تبعید شد به سوریه. بعد از اون پسرش فَرورتیش پادشاه ماد شد. اون سعی کرد با سکاها پیمان ببنده و بر ضد امپراتوری آشور قیام کنه که لحظه آخری سکاها زدن زیر قولشون و اون هم تو جنگ کشته شد.
البته که اگه سکاها زیر قولشون نمیزدن هم زور آریاییهای متحد شده به آشوریها که تو اوج قدرت بودن نمیرسید. بعد از مرگ فرورتیش، سکاها به مادها حمله کردن و سرزمینهای اونا رو گرفتن و ۲۸ سال سکاها بر مادها حکومت کردند و مادها زیر پرچم سکاهای آریایی یه جورایی اسیر شده بودند تا اینکه پسر فرورتیش پادشاه کشته شده، به داد مادها رسید. پسر فرورتیش کسی نبود جز هُوَخشَتره که قبلا هم اسمش رو شنیدیم و ایشون تو داستان ما نقش پررنگی داره.
هوخشتره بعد از اینکه زیر سایه سکاها کمی قدرت گرفت، یه شب یه مهمونی میگیره و تمام رهبران سکاها رو با احترام دعوت میکنه. اونا هم میان دور هم جمع میشن. بزن برقص عشق و حال مست و پاتیل بعد در کمال ناباوری هوخشتره تمام رهبران مطرح سکاها رو تو یک حمله ضربتی به قتل میرسونه و دخل تک تکشونو میاره. دقیقا شبیه به مهمونی سریال گیم آف ترونز.
با مرگ رهبران سکاها و فرار سربازهای اونا حکومت مادها میفته دست خودشون. هوخشتره میشه پادشاه مادها که گفتیم هوخشتره با بابلیها دست به یکی میکنه و دوتایی با هم بر ضدآشوریهای ضعیف شده شورش میکنند و آشوریان رو نابود میکنن.
زمان حکومت هوخشتره اوج اقتدار مادها بود. بعد از شکست آشوریان وسعت امپراتوری ماد بیشتر شده بود و قدرت را با بابل تقسیم کرده بودن. هوخشتره سپاه مادها را سازماندهی کرد و لشکر قدرتمندی ساخت و بعد هم یه جنگ تاریخی مهم با لیدیه یا همون ترکیه امروزی کرد. جنگی که پنج سال هم طول کشید. حالا چرا تاریخی؟ چون بعد پنج سال یه روز وسط جنگ یهو خورشیدگرفتگی اتفاق میفته و دو طرف جنگ که این اتفاق رو خشم خداوند میدونستن، بعد از پنج سال جنگ که حالا بعضی منابع میگن هفتسال همون روز جنگ و تعطیل میکنند و هر کدومشون برمیگردن به کشور خودشون.
بعد از مرگ هوخشتره پادشاهی میفته دست آخرین پادشاه ماد، آستیاگ پسر هوخشتره. آستیاگ که بهش آژی دهاک و ایشتوویگو هم میگفتند و ما تو داستانمون اونو آژیدهاک صداش میکنیم. آژیدهاک برای اینکه با لیدیه دوباره جنگ و دعوا نکنند، با دختر پادشاه لیدیه یا همون ترکیه ازدواج میکنه. خواهر آژی دهاکم یادتونه دیگه؟ آمیتیس خانم بود که برای اینکه با بابلیها به مشکلی برنخورند همسر بختالنصر شد که داستانشو گفتیم.
آژی دهاک برخلاف پدرش خیلی سیاستمدار و جنگجو همچین آدم باجربزهای نبود. بیشتر اهل شکار و عشق و حال بود. برای پادشاهی زحمت نکشیده بود. تو ناز و نعمت بزرگ شده بود و خیلی پادشاه مقتدر و البته با عدالتی نبود. سرنوشت پادشاهی آژی دهاک هم کاملا با سرنوشت کوروش گره خورده بود. خب دیگه داستان مادها رو گفتیم. تا اینجای کار رو داشته باشید. الان دیگه وقتشه که بریم سراغ اجداد کوروش و خاندان هخامنشیان قوم قهرمان قصهمون رو وارد داستان کنیم.
برای تعریف داستان سلسله هخامنشیان باید به منطقهای به نام انشان بریم. طبق گفته ویل دورانت انشان همون ایذه تو استان خوزستانه ولی تحقیقات جدیدتر نشون میده که انشان احتمالا پونصد کیلومتر اونورتر تو استان فارس و شهرستان سپیدان بوده. در هرصورت چیزی که مهمه اینه که انشان در ابتدا جزئی از قلمرو ایلامیها بوده که بعدا اقوام آریایی از جمله قوم پاسارگاد که اجداد کوروش میشدند، به اونجا مهاجرت کردند و کم کم دیگه اونجا رو خاک خودشون دونستن.
بعضی از منابع میگن قوم پاسارگاد یکی از چندین اقوام قوم ماد بوده. مادها همونطور که گفتیم از چندین قوم و طایفه تشکیل شده بودن که یکی از این اقوام هم قوم پاسارگاد بوده ولی بعضی منابع دیگه میگن نه پاسارگادها خودشون یه قوم آریایی بودن و با مادها ارتباطی نداشتند و یکی از اقوام زیاد آریایی بودند که به حوالی خوزستان کوچ کرده بودن و البته خیلی هم تو داستان ما فرقی نمیکنه، کمی بعد از اینکه پاسارگادها تو انشان مستقر شدند، اونا ضمن حفظ ارتباطشون با ایلامیها و شهر شوش که مرکز ایلامیها بود، تصمیم گرفتن خودشون هم به صورت مستقل به رئیس قبیله خودشون عنوان شاه رو بدن و چون در منطقه آنشان زندگی میکردند به شاهشون «شاه انشان» میگفتند.
پس این که بعدها کوروش میگه منم کوروش شاه شهر انشان، ریشش از اینجا اومده. حالا هفتصد سال قبل از میلاد پاسارگادها بهترین فرد قبیله خودشون رو به عنوان پادشاه انشان انتخاب کردن. شخصی به نام هخامنش.
پس اولین پادشاه انشان هخامنش بوده. میبینی دیگه؟ پازل اصل و نسب کوروش داره دونه دونه کامل میشه. این آقای هخامنش اگه میخواست اسمش وارد تاریخ بشه، صرف این که رئیس یک قبیله باشه و بهش بگن شاه که خب کافی نبوده. باید حرکتی افتخاری کار بزرگی انجام میداده که بتونه اسمش رو به عنوان شاه جاودان کنه.
هخامنش همدوره سناخریب پادشاه آشور بود. اوایل اپیزود راجع به سناخریب صحبت کردیم و گفتیم بابل را فتح کرد و پادشاه بزرگی بود و گفتیم که حمله به بابل رو یادتون باشه باهاش کار داریم، اینجا باهاش کار داریم. تو حمله بزرگ سناخریب به شهر بابل، قوم هخامنش هم مثل خیلی از اقوام محلی دیگه به کمک بابلیها رفته بودن ولی خب دوران، دوران اوج آشوریها بود و حریف آشوریان نشدن. اگه یادتون باشه گفتیم که سناخریب بابل را فتح کرد و بعد ایلام را هم به راحتی گرفت.
البته اشتباه نکنیدا. نوه سناخریب یعنی آشوربانیپال هم بعدها دوباره به مادها و ایلامیها حمله کرد و دیگه کلا ایلامیها رو اون بود که نابود کرد ولی ما اینجا با حمله سناخریب به بابل و ایلام کار داریم که داستانشم گفتیم. برای سناخریب شاه آشوریان، فتح بابل و بعد شوش و ایلام کافی بود و دیگه نیازی نبود که به خودشون زحمت بدن برن آنشان که بخوان پاسارگاد و شاه آنشان یعنی هخامنش رو شکست بدن. ولی دیگه بیخیال ادامه ماجرا شدن.خود هخامنش که بعد از شکست خیلی سر ناسازگاری نداشت و بنده خدا ادعایی هم نداشت. اون کجا و سپاه پادشاه بزرگ آشور کجا؟
حقیقت اینه که هخامنش شاه انشان اصلا تهدیدی برای آشور نبود. رئیس یک قوم بود که حالا مردم اون قوم بهش میگفتن شاه، در اصل به اون معنی شاهی در کار نبوده ولی همین شجاعت و شرکت در جنگی به این بزرگی برای قوم پاسارگاد و شخص هخامنش افتخار بزرگی بود و آغاز راهی بود که قرار بود به پادشاهی بزرگ هخامنشیان ختم بشه. بعد از هخامنش پسرش چیش پیش به پادشاهی انشان رسید.
وقتی چیش پیش پادشاه شد، زمانی بود که بابل توسط پادشاه قدرتمند آشوریها یعنی آشوربانیپال شکست خورده بود. چیش پیش پادشاه باهوشی بود. اون تونست از ضعیف شدن بابلیها و نابود شدن ایلامیها بهترین استفاده رو بکنه و قلمرو هخامنشیان رو کمی بزرگتر کنه. تو جنوب سرزمین پاسارگاد منطقهای بود به نام پارس که از نظر استراتژیکی منطقه مهمی بود و خیلی هم صاحاب قدرتمندی نداشت. چیش پیش خیلی بی سروصدا رفت پارس رو گرفت و وسعت هخامنشیان رو کمی گسترش داد و بقیه هم خیلی کاری به کارش نداشتن.
چیشپیش هخامنش یه تصمیم بزرگ و هوشمندانهای دیگهام گرفت. زمانی که آشوربانیپال تازه پادشاه آشور شده بود و هنوز خیلی قدرتمند نشده بود، برادر آشوربانیپال بر ضد او توطئه کرد و از پادشاه هخامنشیان یعنی چیش پیش هم درخواست کرد که تو جنگ علیه آشوربانیپال شرکت کنه. با اینکه چیش پیش پارس رو هم گرفته بود و سپاهشم مردان جنگاوری داشت ولی اون اعلام بیطرفی کرد و گفت من مخلص آشوریها هستم و به دعوای دوتا برادر کاری ندارم و اون اینجوری تونست از تبعات جنگی که مشخص نبود پایانش چیه در امان بمونه ولی چیشپیش با همه هوش و ذکاوتی که داشت قبل مرگش یه کار عجیبی کرد که دلیلش دقیقا مشخص نیست چی بوده.
چیکار کرد؟ اون اومد قلمرو پادشاهیش رو میان دو تا از پسراش تقسیم کرد. یه قسمت داد به پسرش کوروش که دقت کنید این کوروش قهرمان داستان ما نیست. این کوروش پدربزرگ کوروش کبیره. یه قسمتش رو داد به پسرش کوروش و یه قسمت اصلیتر و مهمتر از قلمروش رو داد به اون یکی پسرش به نام آریارمن.
حالا آریارمن کیه؟ پدربزرگ داریوش بزرگ. داریوش هخامنش که تو اپیزود شاهنشاه مفصل داستان زندگیش تعریف کردیم. خب یه مرور کوتاه از چگونگی تاسیس سلسله هخامنشیان گفتیم. پادشاه اول هخامنش بود که همراه با مادها تو جنگ با سناخریب شکست خورد ولی همین حضور تو این جنگ به این بزرگی برای هخامنش و قوم پاسارگاد افتخاری بود و پادشاهی هخامنشیان از اونجا استارت خورد.
بعد از اون چیش پیش پادشاه هخامنشیان شد. پادشاه باهوشی بود ولی قبل از مرگ حکومتش رو دو قسمت کرد. قسمت جنوبی و سرزمینهای پارس رو داد به پسرش کوروش و قسمت مرکزی و شمالی که مهمتر هم بوده رو داد به اون یکی پسرش آریارمن. حالا ما با شاخه کوروش کار داریم و اونو ادامه میدیم. پادشاهی کوروش بر منطقه پارس همزمان بود با اوج قدرت آشوربانیپال.
کوروش هم که سیاست را از پدرش چیشپیش یاد گرفته بود، به آشوربانیپال اعلام وفاداری کرد. بعد از مرگ آشوربانیپال امپراتوری آشور ضعیف و ضعیفتر شد. از اون طرف پادشاهی مادها افتاد دست هوخشتره و پادشاهی بابلیها هم افتاد دست بخت النصر و نیمی از پادشاهای هخامنشیان هم که دست کوروشه. نیمه دیگشم دست برادرشه و شما هم میدونید که هوخشتر رهبران سکاها رو تو یه مهمونی همشونو مست کرد و کشتشون. بعد با کمک بابلیها آشور رو شکست داد.
کمی قبل از اینکه هوخشتره بخواد آشور رو شکست بده، اون تصمیم گرفت دو قلمرو جداگانه هخامنشیان رو یکی کنه و یه پادشاه اونجا بذاره و چون برادر کوروش یعنی همون آریامن، تخت پادشاهی را به پسرش آرشام واگذار کرده بود و از طرفی هم کوروش بزرگتر از آریارمن بود، پس هووخشتره پادشاهی هخامنشیان رو داد به کوروش و اینطوری دوباره سلسله هخامنشیان یک پادشاه داشت.
این جای داستان تقریبا صد سال از تاسیس هخامنشیان گذشته و اونها نسبت به آغاز تاسیس پادشاهیشون خیلی باتجربهتر و البته قویتر شدن. بعد از کوروش پسرش کمبوجیه پادشاه هخامنشیان شد. از اون طرفم بعد از هوخشتره پسرش آژدی دهاک پادشاه مادها شده بود. از خصوصیات اخلاقی آژی دهاک قبلتر هم حرف زدیم. گفتیم که بیشتر اهل عشق و حال بود و جنگجو و باسیاست خیلی نبود. خوراکشم این بود که لباسهای فاخر بپوشه و به چشماش سرمه بماله. موهای مصنوعی بزرگ بذاره و گردنبند و دستبند و جواهرات پادشاهیش رو به همه نشون بده.
کمبوجیه پادشاه هخامنشیان هم با توجه به افزایش قدرت و وسعت پادشاهیش به سرش زده بود که خودش پادشاهی مادها رو هم به دست بگیره. کمبوجیه خودش رو از آژی دهاک شایستهتر میدید و واقعنم شایستهتر بود ولی خب آژیدهاک هرچی که بود پادشاه قوم بزرگ ماد بود و به همین راحتیا هم که نمیشد کنارش زد.
آژی دهاک بنا به دلایلی که تو اپیزود بعد توضیح میدیم دخترش ماندانا را به همسری کمبوجیه پادشاه هخامنشیان داد و حاصل ازدواج ماندانا و کمبوجیه شد کوروش، قهرمان داستان ما. پس همونطور که متوجه شدید آژی دهاک میشه پدربزرگ کوروش و هوخشتره میشه جد مادری کوروش. از طرف پدری هم که کامل اجداد کوروش رو توضیح دادیم. همونطور که گفتیم آژی دهاک خودش با دختر لیدیه یا همون ترکیه ازدواج کرد تا دو دولت ماد و لیدیه با هم در صلح بمونن. خواهرش آمیتیس با بختالنصر ازدواج کرد که مادها با بابلیها در صلح بمونن و الان هم دخترش ماندانا با کمبوجیه ازدواج کرده بود که یکی از دلایلش این بود که پارسها یا همون هخامنشیان با مادها و حکومت مرکزی در صلح بمونن.
تو اپیزود دوم از تولد کوروش و داستانهایی که راجع به تولدش گفته شده شروع به صحبت میکنیم تا برسیم به زمانی که اون به قدرت میرسه و پادشاهی افسانهای و بزرگ هخامنشیان رو تاسیس میکنه. امیدوارم که تونسته باشم به خوبی یکی از مهمترین دورههای تاریخی ایران رو براتون تعریف کرده باشم. راستش رو بخواید بعد از اینکه قسمت اول اپیزود آماده شد، من متن این اپیزود رو هشت بار کامل مرور کردم و انقدر بالا پایین کردم که در نهایت بتونم به سادهترین شکل براتون توضیحش بدم.
از طرفی هم خیلی سعی کردم هر جملهای که میگم مستند باشه و یک موضوع رو تو چندین منبع مختلف بررسی کردم. بعد آوردمش تو متن. با همه این احوال شاید نیاز باشه برای اینکه این اپیزود کامل برای شنونده جا بیفته دو بار شنیده بشه. در آخر ممنون از تمام کسانی که از پادکست رخ حمایت میکنن و ما رو از طریق پست و استوری و یا هر روش دیگهای به بقیه معرفی میکنن. پادکست رخ بی هیچ منتی همیشه رایگان در اختیار شنوندهها قرار میگیره ولی اگر کسی خواست برای تامین هزینههای رخ کمکی بکنه لینک حمایت مالی برای دوستان داخل و مخصوصا خارج از کشور در توضیحات اپیزود اومده.
میخوایم اپیزود رو با یک آهنگ خاطره ساز به پایان ببریم. تصنیف ایران ای سرای او آهنگساز محمدرضا لطفی بینظیر شاعر هوشنگ ابتهاج نازنین و خواننده خسرو خوبان استاد محمدرضا شجریان. این اپیزود تقدیم به تمام ایرانیها در ایران هر جای دیگه دنیا با هر عقیده و تفکری که دارن. مردمی که انصافا حقشون این وضعیت نیست. حقشون این وضع زندگی و این جایگاه نیست.
به امید فردایی بهتر. امیر سودبخش تیرماه ۱۴۰۰
بقیه قسمتهای پادکست رخ را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسامه (۱)؛ داستان زندگی بن لادن
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوروش کبیر ۳؛ داستان زندگی کوروش کبیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
مهاتما؛ داستان زندگی گاندی (قسمت اول)