مارکو میلیونی؛ داستان زندگی مارکوپولو
دنیا مث یه کتاب میمونه و کسایی که سفر نرفتن فقط یک صفحه از اون خوندن. ممکنه تو شروع سفر شما حرفی برای گفتن نداشته باشید ولی سفر از شما یک نویسنده قهار میسازه.
سلام. به پادکست رخ خوش اومدید. من امیر سودبخش هستم و تو پادکست رخ هر بار شما رو با داستان زندگی کسانی آشنا میکنم که بخشی از تاریخ رو رقم زدن. تو این قسمت قراره از غرب دنیا به شرق دنیا سفر کنیم. تو راه اوضاع و احوال کشورهای دنیا رو بررسی کنیم و ببینیم که فرهنگ و رسم و رسوم مردم اون زمان چطور بوده؟ پس بریم سراغ اپیزود هجدهم از پادکست رخ به نام مارکو میلیونی، داستان زندگی مارکوپولو «Marco Polo».
تو چند تا اپیزود آخر راجع به داستان زندگی گاندی و قذافی و مارتین لوترکینگ صحبت کردیم و غرق در دنیای سیاست شدیم. برای همین وقتش بود که الان بریم سراغ یه شخصیت متفاوت. کسی که متفاوت فکر کرده و زندگی کرده. خیلی مشهور بوده و هست ولی نه کسی را کشته و نه باعث کشته شدن کسی شده. تا میتونسته سفر کرده و جوری زندگی کرده که دوست داشته. میگن شاد بودن و لذت بردن بالاترین انتقامیه که میشه از این دنیای لعنتی گرفت و چه لذتی بالاتر از سفر کردن و دیدن جاهای جدید؟
الانم که یک سال کسی نتونسته سفر بره و دل خیلیامون برای سفر تنگ شده ولی خب سفرهایی که ما میریم کجا؟ سفرهای مارکوپولو کجا؟
برای اینکه وارد داستان زندگی مارکو پولو بشیم حتما باید بدونیم که داریم راجع به چه دورانی صحبت میکنیم و اوضاع و احوال دنیا اون موقع چطور بوده؟ پس باید بریم به قرن سیزدهم، زمانی که اروپا داره در قرون وسطی زیر حاکمیت به شدت مذهبی کلیسا دست و پا میزنه و ارتباط کشورهای شرق و غرب دنیا هم به دو دلیل اصلا خوب نیست. اول به خاطر بعد مسافت بسیار زیاد که تقریبا سفر بین قارهای رو خیلی خیلی سخت میکرد. دوما به خاطر خصومت اروپای مسیحی با مسلمونها و کلا کشورهای غیر مسیحی.
کلیسا که تقریبا کل اروپا دستش بود، اونقدر قدرت داشت که هر چی میگفت و مردم باید بدون چون و چرا میپذیرفتن. مثلا کلیسا میگفت طبق تعالیم کتاب مقدس، اورشلیم مرکز دنیاست و کشورهای دیگه دور تا دور اون قرار گرفتن. مردم این موضوع رو کاملا پذیرفته بودن. میدونیم دیگه؟ هنوز اصلا قاره آمریکایی کشف نشده بود و نقشه کره زمین بیشتر بر اساس فرضیات دینی ترسیم میشد و نه بر اساس علوم جغرافیا.
خلاصه که وضعیت کشورهای غربی اروپایی اینطور بود. حالا وضعیت اونور دنیا چطور بود؟ تو مشرق زمین چنگیزخان مغول و نوادگانش یکی یکی کشورها را تسخیر کرده بودن. مغولستان، افغانستان، عراق، چین، ایران، قسمتهای از سیبری، روسیه، ترکیه، سوریه، هندوستان، تبت، ویتنام و خیلی از جاهای دیگه در دست مغولها بود.
ارتش مغول با شجاعت و جسارت بینظیری که داشت هر جایی رو میخواست به راحتی فتح میکرد و هیچ ارتش و هیچ کشوری هم جلودارش نبود. سپاه مغول به شهرها طوری حمله میکرد که تا چند شهر اونورتر حساب کار میومد دستشون. اونا اهالی شهرهایی که مقاومت میکردند رو به چهار میخ میکشیدن و بعضیاشون زنده زنده کباب میکردند و بهشون رحم نمیکردن.
ارتش مغول به سمت اروپا هم حمله کرد و حتی تا جنوب آلمان هم رسید ولی اروپاییها خیلی خوش شانس بودند که ارتش به خاطر مرگ خان اعظم یعنی چنگیزخان عقبنشینی کرد. وگرنه مغولها به راحتی کل اروپا را میگرفتن.
خب وضعیت شرق و غرب دنیا رو گفتیم. ما با کجا کار داریم؟ با ایتالیا و شهر زیبای ونیز «Venice». ونیز یکی از قدرتمندترین دولت شهرهای ایتالیا بود که تجارت توش خیلی رونق داشت و همون موقع هم یکی از زیباترین و جذابترین شهرها بود. خانواده پولوها تو ونیز یکی از سرشناسترین تجارهای شهر بودن. پدر و عموی مارکوپولو با هم تجارت میکردند. اعتبار زیادی هم داشتند و در مجموع اوضاع احوالشون خوب بود ولی ونیز برای رویاهای بلندپروازانه اونا یعنی پدر و عموی مارکو خیلی کوچیک بود.
اونا جسته گریخته خبرهای ضد و نقیضی از کشورهای دیگه و رونق تجارت تو اون کشورها شنیده بودن. برای همین تصمیم جسورانهای گرفتند که به اون کشورها سفر کنن. اونا تصمیم گرفتند برای تجارت دل به دریا بزنند و برن به سمت کشورهای مشرق زمین. پس اولین کاری که کردن این بود که سرمایشون رو تبدیل به طلا و جواهرات کردن تا راحت بتونن حملشون کنن. قصدشون این بود که هر شهری که میرسیدن یه سری کالا بفروشن. یه سری کالا بخرند و تو شهر یا کشور بعدی دوباره اجناسی که خریداری کرده بودن بفروشن و چیزای جدید بخرن.
خب کاملا هم بلد بودن چی بخرن و چه بفروشن و اینجوری تجارت کنند. کشور کشور برن جلو تا برسن به چین که فقط اسمشو شنیده بودن و اطلاعات زیادی هم ازش نداشتن. باید تاکید کنم که داریم راجع به زمانی صحبت میکنیم که با توجه به بعد مسافت زیاد اصلا صحبت از سفر چند هفتهای و حتی چند ماه در کار نبود. برای رسیدن به مقصد اونا حداقل باید چند سال تو راه باشن. شما فرض کنید از تهران با گاری و بار و بندیل بخواید سوار بر اسب و شتر برید نزدیکترین کشور همسایه چقدر طول میکشه؟ تصور کردنش هم سخته.
حالا پولوها میخواستند با همین وضعیت از غرب دنیا بیان به شرق دنیا. دقت کردید دیگه؟ فعلا خبری از مارکوپولو نیست. مارکو موقع شروع سفر پدر و عمو تنها شش سالش بود. پولوها مقصد نهاییشون پایتخت پادشاهی مغولها تو کشور چین بود. اونا شنیده بودند که خانهای مغول علاقه زیادی به طلا و جواهر دارن و اونجا میتونن با فروش جواهراتشون به ثروت زیادی برسن.
پولوها سفرشون رو شروع کردن و از قسطنطنیه تو ترکیه امروزی وارد قلمرو بزرگ پادشاهی مغول شدن و تو سرزمینهای روسیه با اولین اقوام مغول روبهرو شدن. با توجه به وسعت بسیار زیاد امپراتوری مغولها، خانهای مغول اومده بودن کل امپراتوری رو به دوازده قسمت تقسیم کرده بودن و رهبری هر قسمت رو دست یک خان سپرده بودن.
البته که در نهایت تمام این خانها زیر نظر خان اعظم بودند که گفتیم اولین خان اعظم هم چنگیزخان بود ولی تو زمان سفر پولوها ما داریم درباره پادشاه پنجم صحبت میکنیم. یعنی پنج پادشاه بعد از چنگیز، زمان پادشاهی کوبلایخان. خان اعظمی که از میان تمام پادشاهان مغول، بزرگترین قلمرو امپراتوری رو ایشون داشت و خانهای زیر نظرش هم ازش اطاعت میکردند. هم دوستش داشتند و هم بهش خوب مالیات میدادن.
تو سفر بسیار جسورانه و هیجان انگیز پولوها اولین مقصد از امپراتوری مغولها سرزمینهای روسیه بود که تحت فرمانروایی شخصی بود به نام برکهخان. مغولها تو این سرزمین اصلا جایگاه ثابت و مشخصی نداشتن. اونا کل زندگیشون چادر و اسبشون بود و دائم در حال کوچ از منطقهای به منطقه دیگه بودن. چادراشون چیزی شبیه به چادرهای عشایر امروز بود. غذاشون هم شیر و گوشت اسب و احشام بود که همراه داشتن.
یه چیز جالب اینکه اونا از تخمیر شیر مادیان، نوشیدنی الکلی هم درست کرده بودن. یعنی بنازم به این بشر که با کمترین امکانات هم نمیزاره بهش بد بگزره. حالا مغولها سرمای وحشتناک هوا رو شما چه جوری تحمل میکردن؟ اینجوری که مدفوع اسب رو خشک میکردند. میذاشتن وسط چادر مثل هیزم آتیشش میزدن و دورش میخوابیدن. بالای چادرم شبیه دودکش باز گذاشته بودن که دود آتش بره بیرون.
این قوم اعتقادات عجیب و غریب کم نداشتن. مثلا لباساشون رو به هیچ وجه نمیشستند که مبادا آب آلوده بشه و خدا تنبیهشون کنه. یه رسم اعتقاد دیگهای هم که داشتن این بود که وقتی نوزادی به دنیا میومد، به فاصله هفت روز هفت روز نوزاد به ترتیب با آب نمک و شیر اسب و بعد شیر مادرش میشستن و بعد از چهار دور شست و شو دیگه نوزاد تا بزرگسالی و حتی تا آخر عمرش حموم نمیکرد که مبادا آب کثیف نشه. اساتید مصداق بارز آب را گل نکنیم بودن.
پولوها مدتی رو با این قوم گذروندن و با آداب و رسوم و زبان مغولی آشنا شدند و بعد به سمت یکی از کشورهای حرکت کردن که آرزوشون بود بهش برسن. کجا؟ کشور ایران شهر بخارا. بخارا یکی از دیدنیترین مراکز بازرگانی جهان بود که از تمامی شهرها و حتی کشورهای اطراف برای بازرگانی میومدن اونجا. تو اپیزود رودکی راجع به بخارا صحبت کردیم و میدونیم که در زمان رودکی یعنی چهارصد سال قبل از اینکه پولوها بخوان به بخارا بیان، بخارا حال و اوضاع خیلی خوبی داشته.
البته سپاه چنگیزخان این شهرو به صورت وحشیانهای ویران کرده بود ولی به زودی شهر بازسازی شده بود و به جایگاه قبلی خودش برگشته بود. وقتی پولوها به بخارا رسیدند خیلی مورد توجه قرار گرفتن. چون مردم شهر تا حالا هیچ وقت یک اروپایی رو از نزدیک ندیده بودن. البته به این نکته هم باید توجه داشته باشیم همون قدر که مردم از دیدن اروپاییا تعجب میکردن، پدر و عموی مارکو هم از دیدن فرهنگ و تمدن پیشرفته ایران و کشورهایی که جلوتر میدیدند تعجب میکردن. چون تو غرب با توجه به استبداد مذهبی کلیسا جلوی پیشرفت کشورهای اروپایی گرفته شده بود و اونها از دنیا عقب افتاده بودن.
مدت اقامت پولوها تو بخارا یه دو سه سالی طول کشید. تا این که فرستادهای از جانب کوبلای خان اومد بخارا و گفت پادشاه میخواد شما رو ببینه و شما باید همراه من به دربار پادشاه تو چین بیاین. دقت کردید دیگه؟ حضور دو نفر اروپایی که ماهها تو راه بودند تا به بخارا برسن، اونقدر عجیب بود که خبر حتی به دربار پادشاه هم رسیده بود و کوبلایخان میخواست اونها رو از نزدیک ببینه.
از اینجای سفر چون فرستادههای ویژه پادشاه همراه پولوها بودن و پادشاه هم مشتاق دیدنشان بود، سفرشون با سرعت و کیفیت بالاتری انجام شد. تا اینکه در نهایت پولوها رسیدن به دربار پادشاه بزرگ مشرق زمین خان خانان خان اعظم کوبلایخان.
مسافرت از بخارا به دربار کوبلای خان تازه با سرعت زیاد بیش از یک سال طول کشید. پولوها اولین افرادی از اروپا بودند که به دربار پادشاه قدم میذاشتند. کوبلای خان هم که از دیدن اونا هیجان زده شده بود، کلی سوال راجع به رسم و رسوم و فرهنگ مغرب زمین از اونا پرسید و پولوها هم که زبان مغولی رو تقریبا کامل یاد گرفته بودند به سوالات کوبلایخان جواب میدادن. بهشون بد نمیگذشت. به عنوان مهمانهای ویژه خان همه جور امکانات براشون فراهم بود و بساط عیش و نوششون به راه بود.
کمی بعد کوبلای خان که در مورد مسیحیت و قدرت اون چیزهای زیادی شنیده بود، از برادران پولو خواست تا به عنوان سفیران پادشاه برگردن به اروپا و از پاپ یا نمایندههای پاپ بخوان بیان به چین و ثابت کنند که دین مسیحیت بهترین دینه و در این صورت پادشاه میزاره که کشیشها آزادانه تو امپراتوریش فعالیت کنن.
ماموریتی که کوبلای خان به پولوها داد، به طور واضح دو مورد بود. مورد اول که گفتیم پولوها با رایزنی با پاپ بتونن با خودشون یک صد کشیش مسیحی رو از غرب به درگاه کوبلای خان تو چین ببرن. مورد دوم اینکه پولوها یه شیشه از روغن چراغی که بر فراز مزار مقدس آویزون بود رو برای پادشاه بیارن.
داستان این مزار مقدس چیه؟ یه مزاریه تو غاری و اورشلیم که به باور عموم، حضرت مسیح اونجا به خاک سپرده شده. یه چراغ بالای این مزار همیشه روشنه و طبق افسانهها هر سال در روز جمعه مقدس یعنی روز یادبود به صلیب کشیده شدن مسیح، چراغ خود به خود خاموش میشه و روز یکشنبه یعنی روز برخاستن روح مسیح خود به خود چراغ روشن میشه. روغن این چراغ به باور مردم دارای نیروی شفادهنده فوقالعادهایه و ظاهرا افسانه این چراغ و روغن چراغ به دربار هم رسیده بود و پادشاه هم دوست داشت از این روغن داشته باشه.
این ماموریت برای برادران پولو خیلی جذاب و عالی بود. چون که اونها میتونستن با لوح طلایی که پادشاه بهشون میداد به راحتی سفر کنند و تو راه برگشت هرجا به مشکل برمیخوردند با نشون دادن این لوح طلایی راهشون رو باز میکردن. دارند این لوح در سراسر خاک امپراتوری مورد حمایت پادشاه بودند و باید لوازم سفر و استراحتگاهشان فراهم میشد. مضاف بر این پولوها میتونستن وقتی به شهرشون برگشتن با نمایندههای پاپ و یه شیشه روغن دوباره به شرق و به دربار پادشاه برگردن و شاید برای همیشه مورد حمایت پادشاه باشن.
پس به این امید برادران پلو برگشتن به سمت ونیز. فقط مسیر برگشتشون تازه با لوح طلایی سه سال طول کشید. وقتی برگشتن ونیز بیش از نه سال از آغاز سفرشون و ترک ونیز گذشته بود. دو برادر تو ساحل ونیز مورد استقبال دوستان و خانوادشون قرار گرفتن. میون افرادی که برای استقبال از پولوها جمع شده بودن یه نوجوون پونزده ساله خوشچهره و هیجان زده هم منتظر اونا بود تا بتونه بعد از نزدیک به ده سال پدرشو از نزدیک ببینه. نوجوونی بهنام مارکوپولو.
پولوها وقتی به ونیز رسیدند متوجه شدند که مادر مارکو چند سال قبل مرده و مارکو پیش فامیلاش بزرگ شده و دوران سختی بدون پدر مادر پشت سر گذاشته. چیزی که برای پلوها مهم بود این بود که اونا خیلی زود بتونن با پاپ ملاقات کنند و پیام کوبلای خان رو بهش برسونن ولی یه مشکلی داشتن. پاپ مرده بود و هنوز پاپ جدید انتخاب نشده بود. پس پولوها اجبارا با نماینده پاپ صحبت کردن و پیام کوبلایخان رو به اون رسوندن و ازش اجازه هم گرفتن که روغن چراغ مقدس رو بتونن همراه خودشون ببرن.
نماینده پاپ که کمی بعد خودش به عنوان پاپ انتخاب شد، روغن رو در اختیارشون گذاشت ولی به جای اعزام یکصد کشیش تنها دو تا کشیش در اختیارشون گذاشت. واقعیت این بود که هر کسی اونقدری دیوونه نبود که بخواد این سفر طول و دراز رو با تمام بدبختیاش تحمل کنه. پولوها هم که دیگه چارهای نداشتند به امید اینکه حداقل این دوتا کشیش بتونن بیان به شرق و خودشون کشیشهای زیادی رو پرورش بدن، خودشونو قانع کردن و آماده سفر شدن.
البته پاپ به این دو کشیش اختیار آمرزش هم داد تا در موقع لزوم بتونن گناههای آدما رو هم ببخشن. وقت سفر که شد مارکو که الان هفده ساله شده بود، به پدرش اصرار کرد که اونم با خودش ببرن. پولوها هر چه به مارکو گفتن که تو از پس این سفر و مشکلاتش برنمیای اون قبول نکرد و پاشو تو یه کفش کرد که الا بلا من میخوام بیام. حقم داشت دیگه. نه برادری نه خواهری نه مادری هیچکس نداشت. فقط یه پدری داشت که میدونست اگه بره خدا میدونه که کی برگرده. البته اگه بتونه زنده برگرده.
با توجه به اصرار زیاد مارکو در نهایت پدر و عموی مارکو قبول کردن که اونم با خودشون ببرن و اینطوری بود که سفر پنج نفره اونا شروع شد. بعد از تقریبا دو سال که از بازگشت پولوها به ونیز گذشته بود. مارکو و پدر و عموش و دو کشیش سفرشون رو به سمت چین شروع کردن. با ورود به امپراتوری مغولها اولین چیزی که به چشم کشیشها جالب اومد این بود که مردم تو امپراتوری مغولها آزاد بودند که هر دینی داشته باشن. مسلمان و مسیحی و یهودی و بتپرست کنار هم زندگی میکردن و کاری به کار هم نداشتن.
مارکو هم همش یه دفترچه دستش بود هر چی میدید و با جزئیات مینوشت. پدر و عموی مارکو خیلی با این نوشتن مارکو موافق نبودن. اونا میگفتن اولا اینطوری همه یاد میگیرند که باید چیکار کنن و میان نوشتههات و میخونن. همون کاری که ما کردیم انجام میدن و کار و کاسبی ما رو کساد میکنن. بعدشم نوشتههات ممکنه ما رو تو دردسر انگ جاسوسی هم بندازه ولی مارکو هرطور بود قانعشون کرد که بزارن اون بنویسه و اگر همین نوشتههای مارکو نبود شاید هیچ وقت مارکو، مارکوپولو نمیشد.
تقریبا تو همون ابتدای سفر مارکو یه داستان جالبی رو تو کتابش نوشته که مربوط میشه به خلیفه بغداد. داستان اینه که وقتی هلاکوخان مغول به بغداد حمله کرد، خلیفه بغداد که یکی از ثروتمندترین مردان جهان بود رو دستگیر کرد. حالا هلاکو خان کجا خلیفه را دستگیر کرد؟ توی برجی که توش پر از طلا بود.
هلاکو خان به خلیفه گفت این همه گنجو چرا اینجا جمع کردی؟ میتونستی با این گنج سربازای بیشتری اجیر کنی و جلوی سپاه مغول مقاومت کنی و از شهرت دفاع کنی؟ خلیفه بدبختم از ترس هیچ جوابی نداد. هلاکو خان به خلیفه گفت خب چون تو این گنجت رو خیلی دوست داری، من همش میدم به خودت. واقعنم داد. خلیفه رو گذاشت توی همون برج پر از طلا. درو روش بست و گفت حالا از گنج حسابی لذت ببر و چون عاشق گنج هستی دیگه خبری از آب و غذا هم نیست و اینطوری خلیفه بعد از چند روز بنده خدا مرد.
یه چیز جالب دیگهای که مارکوپولو از اوایل سفرش تعریف میکنه، نحوه شبیخون زدن مغولهای قوم تاتار تو حوالی سیبری بود. اونا تو تاریکی شب با اسبهاشون تو دشت و بیابون مسافت زیادی رو طی میکردن و به شهر و روستایی که گیرشون میومد شبیخون میزدن. همیشه هم با خودشون یکی دوتا مادیانی که بچهشون تازه به دنیا اومده بود را هم میبردن. بعد برای اینکه راه برگشت رو تو تاریکی پیدا کنن افسار اسبی که تازه بچهش به دنیا اومده بود ول میکردن و حیوون زبون بسته برای اینکه برگرده پیش بچش راهو از حفظ برمیگشت و قوم تاتار هم دنبالش میرفتن.
پولوها و همسراشون سفرشون از بغداد به سمت ایران ادامه دادند و به شهر تبریز رسیدند. تبریز مرکز بازرگانی بزرگی بود که مارکو کلی ازش تعریف کرده. بعد از تبریز اونا به سمت جزیره هرمز تو جنوب مسیرشون ادامه دادند تا از طریق دریا بتونن سفرشونو ادامه بدن ولی همین که از تبریز خارج شدن، دیگه اون دوتا کشیش نای ادامه دادن مسیر رو نداشتن و خستگی امونشون رو بریده بود. این در حالی بود که هنوز مسیر حتی به نصف نرسیده بود و قسمتهای سختش تازه تو راه بود.
پولوها هر چی به کشیشها اصرار کردند که باید به ما بیاید. اگه بیاید میتونید یک کشور رو شاید یک جهان مسیحی کنید ولی اونا قبول نکردن که نکردن. گفتن حتی اگه خود مسیح هم بیاد اینجا ما دیگه یه قدم نمیایم جلوتر. ولمون کنید برگردیم سر خونه زندگیمون و اینجوری بود که پولوها از همسفراشون جدا شدند و با یک شیشه روغن هلک و هلک مسیرشون رو ادامه دادن.
شهر بعدی که رسیدن یزد بود. تو یزد مارکو از دیدن شهری که مردمانش از آتیش نگهداری میکنند مینویسه و اعتقادات و آیین مردم یزد براش خیلی جالب و نو به نظر میرسه شاید تا قبل از این پولوها با دین زرتشت هیچ آشنایی نداشتند و برای همین یزد براشون خیلی جالب بوده.
کمی جلوتر تو سفرشون مارکو به شدت مریض میشه و اونا مجبور میشن ادامه سفر رو به تعویق بندازن. حال مارکو اونقدری بد بود که پولوها حتی از زنده موندنش هم مطمئن نبودن. عموی مارکو هم همش اصرار میکرد که باید مارکو رو بذاریم سفرمون ادامه بدیم. پدر مارکو هم تحت تاثیر برادرش به مارکو گفت بهتره تو بمونی اینجا و بعد اینکه خوب شدی برگردی ونیز و راحت و آسوده زندگی خودت بکنی ولی مارکو یه جواب خیلی جالبی به پدرش داد که شاید لازم باشه همه ما به این جواب مارکو خوب فکر کنیم.
مارکو به پدرش گفت بزرگترین ترس زندگیم اینه که صبح از خواب بلند شم ببینم یه زندگی عادی رو دارم سالها تجربه میکنم. با سماجت مارکو، سفر اونا بعد اینکه حال اون کمی بهتر شد به سمت هرمز ادامه پیدا کرد. وقتی رسیدن به هرمز و میخواستن با کشتیها سفرشون رو ادامه بدن، دیدن که کشتیها وضعیتشون داغونه. برای همین جرات نکردن با کشتی سفر کنن و راهشون و دور کردن و کج کردن تا از مسیر زمینی بتونن به سمت چین برن.
مارکو تو هرمز برای اولین بار جوجه تیغی رو از نزدیک دید و خیلی از روش دفاع این حیوون شگفت زده شد. تو کتابش کلی از این حیوون و حیوانات دیگهای که برای اولین بار دیده بود تعریف میکنه. سفر پلوها تو خاک ایران ادامه داشت.
این جای داستان مارکو از فرقه عجیب و ترسناکی نام میبره به نام فرقه حشاشین که رهبر گروه حشاشین هم مردی بود به نام پیرمرد کوهستان. حالا چرا این فرقه عجیب و ترسناک بود؟ چون طبق توضیحاتی که مارکوپولو تو کتابش میده رهبر حشاشین یا همون پیرمرد کوهستان به یارانش مواد مخدر یا همون حشیش میداد و اونا رو به عالم هپروت میبرد. بعد با چشمهای بسته اونا رو به باغی بسیار زیبا منتقل میکرد که تو این باغ جویهای شیر و عسل جاری بود و دختران زیباروی اونجا دلبری میکردن و از این حرفا.
بعدش بعد از گذشت چندین روز از سکونت اونا تو این بهشت ساختگی، پیرمرد کوهستان دوباره به اونا حشیش میداد و برشون میگردوند سر جای اولشون. وقتی حالشون جا میومد ازشون میپرسید که خب تا الان کجا بودید؟ اونا جواب میدادن قطعا تو بهشت بودیم. رهبر حشاشین هم بهشون میگفت که به خواست من بود که شما وارد بهشت شدید. اگه میخواید دوباره برید اونجا باید هر چی من میگم رو خوب گوش کنید. یارانش هم برای ورود دوباره به بهشت حاضر بودن هر کاری برای رهبرشون بکنن.
اینا عین گفتههای مارکو تو کتابش و کاملا معلومه که بیشتر شبیه به افسانه است تا واقعیت. حالا من یه توضیح کوتاهی میدم که بدونید این حشاشین کی بودن؟ خوب دقت کنید. مطمئنم که براتون جذابه. همونطور که میدونیم مذهب شیعه چندتا شاخه داره که یکی از اونا شیعه اسماعیلیهاس که بهشون میگن اسماعیلیون.
اسماعیلیون به امامت پسر امام جعفر صادق به نام اسماعیل اعتقاد دارن. حالا خود اسماعیلیون چند شاخه میشن که اصلیترین شاخه اونا که دو سوم از جمعیتشونم تشکیل مید،. فرقهایه به نام نزاریه که حشاشین جزو این فرقه حساب میشن.
فرقه نزاریه یا بهتره بگم شیعه اسماعیلیه نزاریه تنها فرقهای از شیعه است که در کمال تعجب الانم امام زنده و حاضر داره. امام این فرقه الان شخصی به نام کریم آقاخان که چهل و نهمین امام این فرقه است و الانم داره تو لیسبون پرتغال زندگی میکنه. دو تا جت شخصی داره. صدها اسب مسابقهای، یه خونه مجلل که بیشتر شبیه به کاخه نزدیک پاریس داره و داراییاش بالغ بر هشتصد میلیون دلار برآورد شده و البته کلی هم بنگاه خیریه و فرهنگی و از این چیزا هم داره.
یه نکته جالب اینکه آقاخان یعنی امام چهل و نهم شیعه اسماعیلی نزاری، تو سال ۱۹۶۴ به نمایندگی از ایران تو المپیک زمستانی اتریش مشارکت کرده. حالا معروفترین فرد این گروه حشاشین نزاریه که احتمالا شما هم به لطف کتاب معروف «خداوند الموت» اسمش شنیدید. شخصی بوده به نام حسن صباح.
خیلیا میگن منظور مارکوپولو از پیرمرد کوهستان حسن صباح بوده. اسم گروه حسن صباح اساسین بوده که اروپاییها احتمالا از روی شیطنت بهشون میگفتن حشاشین که با ماده مخدر حشیش ربطش بدن. گروه اساسین اعتقاد داشتند که به جای جنگی که قراره توش صدها نفر کشته بشن، بهتره که مستقیم برم سراغ رهبر مخالف یا رهبر دشمناشون و اونا رو ترور کنن. اونا اعتقاد داشتن ترور کردن بهتر از جنگ کردنه. حتی واژه آدم کش و ترور به انگلیسی هم از اسم این گروه گرفته شده. آدمکش به انگلیسی میشه اساسین و ترور میشه اساسینیشن.
آخر عاقبت این گروه هم بعد از حسن صباح این بود که هلاکو خان مغول بهشون حمله کردن و تو همون الموت همشون کشتن. خب از داستان دور نشیم. برگردیم به سفر سخت و مشقت بار مارکوپولو.
سفر پولوها به سمت دربار ادامه داشت. برای گذشتن از یک صحرا اونا مجبور شدن ۴۵ روز تو دل صحرا سفر کنن. صحرایی که هر کاروانی جرات نمیکرد واردش بشه و خیلیا اون تو تلف شده بودن ولی پولوها ریسک این کار هم قبول کردند و با هر بدبختی شده این خان رو هم پشت سر گذاشتن. حالا اتفاقای زیاد دیگهای هم تو سفر افتاد که ما دیگه ازشون میگذریم و در نهایت پلوها بعد از سه سال و نیم به پایتخت تابستانی مغولها در شهری به نام شانتو «Shantou» رسیدن و بدون معطلی رفتن به دربار کوبلای خان.
سرای اصلی دربار کوبلای خان اینطوری بود که توی سالن بزرگ کوبلای خان انتهای سالن روی تخت سلطنتش میشست کنارش همسرش، پایینتر از اون پسراش و بعدش وزیران و به ترتیب افراد دیگه. نوکران پادشاه که مدام مشغول سرویس دهی به حضار بودن، برای اینکه بازدم نفسشون به خوراکیهای خان نخوره، جلوی بینی و دهانشونو با پارچه ابریشمی قشنگی پوشونده بودن.
تو سالن به اون بزرگی که تعداد زیادی از اطرافیان پادشاه اونجا بودن، جای تک تک افراد از قبل مشخص بود. حالا اگه فرد جدیدی میخواست به دربار پادشاه بیاد، باید طبق رسم چهار دست و پا از ابتدای سالن حرکت میکرد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره تو سرسرا میومد جلو. چند متری پادشاه توقف میکرد. بعد که پادشاه اجازه صحبت میداد، اونا اجازه داشتن سرشون رو بیارن بالا و با پادشاه صحبت کنن. برای همین پولوها هم دقیقا به همین ترتیب وارد شدن.
کوبلای خان از اینکه بعد از این همه مدت پولوها رو مجدد میدید خوشحال بود ولی به خاطر اینکه اونا تقریبا دست خالی برگشته بودن و کشیشی همراهشون نبود از دستشون عصبانی شد و نزدیک بود یه بلایی سرشون بیاره که مارکو با چربزبانی و صحبتهایی که کرد نظر پادشاه رو برگردوند.
خوش صحبتی و جسارت مارکو، باعث شد که کوبلای خان خیلی از مارکوی ۲۱ ساله خوشش بیاد و از اون لحظه به بعد مارکو یکی از نزدیکترین افراد به کوبلای خان شد و کمی بعد مارکو به همراه کوبلای خان به پایتخت مغولها یعنی شهر خان بالغ «Khanbaliq» رفت.
خان بالغ همون پکن امروزه که کوبلای خان تو سال ۱۲۶۰ اونجا رو تاسیس کرد و به عنوان پایتخت مغولها انتخابش کرد. حالا که ما به اتفاق مارکو میخوایم وارد کاخ کوبلای خان تو خان بالغ بشیم، بیاید به استناد کتاب مارکوپولو ببینیم اوضاع و احوال کوبلای خان و دربار پادشاهیش اون زمان چطور بوده؟
باید بدونید که مارکوپولو تمام جزئیات رسم و رسوم مغولها و آیین دربار پادشاهو تو کتابش جوری آورده که شما با خوندنش میتونی خودت رو دقیقا همون زمان همون مکان تجسم کنی. توصیفی که در کل مارکوپولو از شخصیت کوبلای خان میکنه، پادشاه رو یه آدم بسیار قوی، مثبت، عادل و سختگیر نشون میده.
کوبلای خان ششمین پادشاه مغولها بود که پادشاهیش از سال ۱۲۵۶ شروع شد و تا زمان مرگش ادامه داشت. سپاه مغول در زمان خودش بزرگترین و بیباکترین سپاه دنیا بود که مدیریت این سپاه بزرگ اصلا کار سادهای نبود. تو سپاه مغول هر ده نفر یک فرمانده داشت. هر ده فرمانده زیر نظر یک فرمانده ارشد بود. یعنی فرمانده ارشد صد تا نیرو داشت. دوباره هر ده فرمانده ارشد زیر نظر یک فرماندهی ارشدتر بود. یعنی فرمانده ارشدتره هزار نفر نیرو داشت و این هرم همینطوری ادامه داشت تا به دوازده فرماندهی اصلی میرسید.
تو خیلی از کشورهای امپراتوری اصلا مردها کاری جز جنگیدن نداشتند و همیشه آماده نبرد و به دست آوردن غنایم بودن. جنگجویان مغول اگه مجبور بودن میتونستن تا چندین روز بدون وقفه روی اسب بتازند و برای رفع تشنگی و گشنگی یکی از رگهای اسب و سوراخ میکردند و از خونش تغذیه میکردن. همچین آدمایی بودن.
برای کنترل امپراتوری به این عظمت، انضباط و حاکمیت قانون برای پادشاه درجه اول اهمیت داشت. طبق قانون اگه کسی جرم کوچیکی رو مرتکب میشد، بین ۷ تا ۱۰۷ ضربه شلاق میخورد و شدت ضربات شلاق به حدی بود که بعضا مجرمین زیر درد و رنج ضربات شلاق جونشونم از دست میدادن.
در بعضی موارد بسته به نوع جرم، گردن و یا چونه مجرم رو داغ میکردن تا یه جورایی تا آخر عمرش این لکه ننگ رو داشته باشه و از بقیه آدمها متمایز بشه. تازه این فقط برای جرمهای کوچیک بود. برای جرمهای بزرگتر مثلا مثل اسب دزدی، مجرم اگه میتونست باید نه برابر پولش پس میداد و جرمش به جرم کوچیک تبدیل میشد. اگرم نمیتونست پولش و بده با شمشیر دو شقه میشد.
حالا اگه مجرم از خاندان سلطنتی بود تکلیف چی بود؟ طبق قانون خون افراد خاندان سلطنتی نباید روی زمین ریخته بشه و خورشید و آسمون نباید شاهد ریخته شدن خون افراد خاندان سلطنتی باشن ولی خب پادشاه بابت این موضوع هم یه چارهای پیدا کرده بود که مجرمین حتی اگر عضو خاندان سلطنتی هم باشن نتونن قسر در برن.
حکم این افراد این بود که اونا رو عین شکلات وسط یک فرش میپیچیدن. فرش رو اینور اونورشو میبستند و در نهایت فرش به اسب میبستند و روی زمین میکشیدند و یا با اسب از روی فرش رد میشدند و به شکل دردناکی مجرم و میکشتن. اینطوری خدا رو شکر نه خون مجرم روی زمین میریخت و نه خورشید و آسمون متوجه چیزی میشدن.
حالا بریم سراغ شهر خان بالغ و بعد هم وارد دربار پادشاه بشیم. خان بالغ شهری بود که مارکو از دیدن نظم و انضباط اون به وجد اومده بود. مارکو شهرو شبیه به یک صفحه شطرنج توصیف میکنه که تو مرکزش بر فراز یک تپه کاخ پادشاهی قرار گرفته بود. شهر یه ناقوس بزرگ داشت که شبها زمانی که ناقوس به صدا در میومد دیگه هیچکس اجازه رفت و آمد تو شهر نداشت. اگه کسی هم کار اضطراری داشت، حتما باید با یه چراغ میومد بیرون که دیده بشه. این مقررات به این دلیل بود که کسی به فکر توطئه و شورش تو شب نیفته و بشه شبها شهر رو به راحتی کنترل کرد.
کوبلای خان مطابق معمول همه پادشاهان دیگه یه حرمسرای بزرگی برای خودش داشت که از بعضی جهات متمایز بود. پادشاه چهار تا زن اصلی داشت که هرکدومشون ده هزار نیرو و خدمتکار داشتند و همسر اول هم بیشترین قدرت رو تو دربار داشت.
سوای اینها کوبلای خان بیش از سیصد تا زن دیگه هم داشت که تک تکشون با وسواس و طی مراحل خاصی انتخاب میشدن. مارکو تو کتابش میگه همه دخترهایی که برای همخوابگی با پادشاه به دربار میومدن، اول به دقت تک تک اعضای بدنشون چک میشد و مسئول مربوط به هر پارامتر یک امتیاز میداد و در نهایت امتیازهای هر نفرو جمع میزد. هر کسی میتونست امتیازی بین سی تا چهل بگیره، میتونست تازه بره به مرحله بعد.
تو مرحله بعدی دخترها به وسیله افرادی کارکشته آموزش داده میشدند و هر آنچه که باید یاد میگرفتن و یاد میگرفتن. اینجا کتاب یکم سانسور میکنیم میریم جلو. بعدش دخترا معاینه میشدن که مطمئن باشن که باکره هستند و عیب و ایرادی نداشته باشن و مثلا حتی شبها خرخر نکنن. دست آخر هم در گروههای شش نفره به خدمت خان میرفتند و هر شش نفر سه شبانه روز در خدمت خان بودند و بعد جاشونو با شیش نفر دیگه عوض میکردن.
حالا اونایی که امتیاز کم آورده بودن چی میشدن؟ اونا اجازه داشتن تو حرم کنار سایر زنهای شاه بمونن ولی هیچوقت پیش خان فرستاده نمیشدن. امتیاز لازم کسب نکرده بودند. اگر یکی از اشراف قصد ازدواج داشت، پادشاه یکی از این دخترها رو با جهیزیه کامل به خونه بخت میفرستاد. البته این جور زندگی فقط مختص خان نبود و صدها روسپی هم تو شهر کار میکردند تا اطرافیان پادشاه هم بینصیب نمونن. روسپیها اجازه کار تو شهر داشتند ولی محل زندگی اونا خارج شهر بود و بهشون اجازه نمیدادند تو شهر زندگی کنن.
یه چیز جالب دیگه که در ابتدا باعث تعجب بسیار زیاد مارکو شده بود، این بود که تو خان بالغ و خیلی از شهرهای بزرگ امپراتوری، مردم تو داد و ستد به جای اینکه به هم سکه طلا و نقره بدن کاغذ میدادن. مارکو فکر میکرد حتما سحر و جادویی باید پشت این قضیه باشه. البته ما امروز میدونیم که منظور مارکو از کاغذ همون اسکناس بوده و این نشون میده که هنوز اسکناس تو غرب رواج نداشته و شرق از این لحاظ و خیلی موارد دیگه از اروپا و کشورهای غربی پیشرفتهتر بود.
مصداق دومش هم برای مارکو زغال سنگ بود که مارکو از دیدنش خیلی تعجب کرد. باورش نمیشد که زغال سنگ میتونه این همه مدت بسوزه و اونقدر دیر تموم بشه.
چیز دیگهای که توی چین و بین مغولها خیلی شایع بود پیشگویی ستارهشناسا بود. ستارهشناسان پیشامدهایی مثل وبا و جنگ و شورش و پیشبینی میکردن. حتی بعضا پیشگویی هاشون رو توی دفتر مینوشتند و به مردم و مخصوصا تجار میفروختنش. ملتم برنامه زندگیشون رو بر اساس این پیشگوییها تنظیم میکردن. پیشگوها بر اساس سال و ماه و روز تولد سرنوشت طرف بهش میگفتن. اونا حتی یه بار شورش تو پایتخت رو هم برای خان پیشگویی کرده بودند که خان البته با خشونت تمام به حساب شورشیان رسید.
به گفته مارکو، خان با مردم عادی خیلی مهربون بود. اون هر سال بازرسهای ویژهای میفرستاد به مناطقی که کم آبی یا آفت داشتن و مالیات اونا رو میبخشید. اونجا رسم بود که گلهدارها یک دهم درآمد سالانه خودشونو به عنوان مالیات میدادند به خان ولی اگه گلهداری به علت مریضی یا هر موضوع دیگهای تعداد زیادی از گاو و گوسفنداشو از دست میداد، خان اونو تا سه سال از پرداخت مالیات معاف میکرد.
کار دیگهای که خواهد کرد این بود که قمار رو در سراسر امپراتوری ممنوع کرد. کوبلایخان چون دیده بود که سر قمار مردها به جون هم میفتن و کشت و کشتار راه میاندازن قمارو کاملا ممنوع کرده بود.
مغولها دو تا جشن بزرگ داشتن. اولیش اول پاییز جشن تولد کوبلای خان بود که از سراسر امپراتوری واسش هدایای نفیسی میومد و با شکوه هرچه تمامتر برگزار میشد. شاید به جرات بشه گفتش که بزرگترین جشن تولد دوران زمان خودش بود.
دومیشم جشن سال نو بود. تو جشن سال نو همه افراد کشورهای تابع خان لباس سفید میپوشیدند. چون سفیدی رو خوشیمن میدونستن. بعد به خونههای هم میرفتن و هدایای سفیدی به همدیگه میدادن. صدها اسب سفید برای پادشاه به عنوان هدیه فرستاده میشد و جشنهای باشکوهی برگزار میکردند که توش همه با لباس سفید رقص و پایکوبی میکردن.
خب از پدر و عموی مارکو هم غافل نشیم. اونا از دربار بیرون اومده بودن و به تجارت خودشون تو شهرای مختلف مشغول بودند و به پایتخت هم رفت و آمد میکردن ولی مارکو به اصرار پادشاه کنار اون مونده بود و هر جا پادشاه میرفت اونم با خودش میبرد. اونقدری مارکو به پادشاه نزدیک بود که وزیران و پسرهای پادشاه بهش حسادت میکردن.
مارکو خیلی زود تونست زبانهای مغولی و ترکی و فارسی و عربی رو هم کم و بیش یاد بگیره و دو سال بعد از ورودش اون حتی به عضویت شورای امپراتوری در اومد. کوبلای خان خیلی به مارکو اطمینان داشت و ازش مشورت میگرفت. چون میدونست هیچوقت ازش دروغ نمیشنوه و خیلی از چیزهایی که شاید کسای دیگه جرات نمیکردن به خان بگن رو مارکو به راحتی بهش میگفت. حتی خان یه مدتی هم مارکو حاکم یکی از دوازده ایالت امپراتوریش کرد.
با توجه به این اعتماد تقریبا پنج سال از حضور مارکو در کاخ کوبلای خان گذشته بود که پادشاه اونو مامور کرد که به کشورهای جنوب غربی آسیا بره و برای پادشاه گزارش بیاره. تو این ماموریت و سفر طول و درازی که مارکو داشت اون تونست خیلی از نقاط مختلف دنیا رو که شاید هیچ اروپایی تا به حال ندیده بود از نزدیک ببینه و مشاهداتشو مو به مو یادداشت کنه.
اینجای داستان میخوایم بپردازیم به موضوعات جالبی که مارکو از این سفرش نوشته. مارکو سفرش رو با اسب به سوی برمه شروع کرد. تو راه به یک پل سنگی بزرگی رسید که تو اون منطقه و تو اون مکان سالها قبل شورش سربازهای چینی راه رو برای چنگیزخان باز کرده بود تا چنگیزخان بیاد و چین رو فتح کنه. با توصیفی که مارکو از این پل و اتفاقا کرده از اون زمان تا امروز اون پل به نام پل مارکوپولو نام گذاری شده.
مارکو سفرش به سرزمین ببرها یعنی تبت ادامه داد. یه چیز جالبی که توجه مارکو رو جلب میکنه اینه که مردم مناطق مختلف ادیان بسیار متفاوتی داشتند و چیزهای مختلفی رو میپرستیدن. بعضیا مسلمان بودن، بعضیا بتپرست بودن، بعضیا اجدادشون میپرستیدند، بعضیا گاو میپرستیدند و خیلی موارد دیگه.
این صحبت مارکوپولو من یاد ویل دورانت «William Durant» میاندازه که تو کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت اگه اشتباه نکنم جلد یک، ویل دورانت از چیزایی میگه که آدمیزاد تو قرنهای مختلف میپرستیده. مثل درخت، حیوون، ستاره، سنگ و حتی آلت انسان. مارکو هم داره نشون میده تو قرن سیزدهم هنوز از این عقاید بعضا رواج داشته.
تو جریان سفر، مارکو شیفته زیبایی مناظر طبیعت اون مناطق میشه و تو سفرنامش مینویسه اینجا همون جاییه که معمولا از بهشت توصیف میکنن. حالا به استناد سفرنامه مارکوپولو با چند تا از رسم و رسومای عجیب غریب این منطقه هم آشنا بشیم. اول از مراسم تشییع جنازه چینی شروع میکنیم.
تو منطقهای به نام فوتشان «Fatshan» چین همونجایی که مارکو به بهشت تشویش کرده بود، وقتی کسی از دنیا میرفت یه خونه چوبی کوچیک براش درست میکردند و روش یه پارچه ابریشمی میانداختن. بعد مرده رو با کلی غذا و شراب میذاشتن تو خونه ابدیش و بعد از کمی انتظار برای اینکه غذا و شرابشو بخوره، اونو میسوزوندن. حالا همراه با سوزوندن، نقاشیهایی که توش تصاویر اسب و شتر و پول و برده و از این چیزا کشیده بودن هم میسوزوندن. چون که باور داشتند این نقاشیها دود میشه میره هوا. اون دنیا تبدیل به واقعیت میشه و به مرحوم تعلق میگیره.
رسم دیگهای که مارکو تعریف میکنه ازدواج مردهها با همدیگس. اینطوری که اگه تو قبیلهای پسر جوون مثلا پونزده سالهای از دنیا میرفت و تو قبیله دیگه دختر جوون پونزده سالهای از دنیا میرفت، خانواده این دو جوان از دنیا رفته میومدن و این دو نفر به عقد هم در میاوردن و جشن عروسی مفصلی هم میگرفتن. دقیقا همون جشنی که برای زنده هاشون میگرفتن. تازه برای عروس جهیزیه هم میدادن. البته جهیزیه نقاشیهای روی کاغذ بود و اونا میومدن هرچه که عروس باید به عنوان جهیزیه میبرد و نقاشی میکردند. بعد نقاشی رو میسوزوندن تا دودش بره هوا. اون دنیا تبدیل به جهیزیه واقعی بشه. بعد از این وصلت هم اون دو تا خانواده با هم قوم و خویش میشدن و رابطشون ادامه پیدا میکرد.
تو یه جای دیگه نزدیک تبت، مارکو با قومی آشنا میشه که در خصوص روابط جنسی اعتقادات عجیبی داشتن. اونا معتقد بودن دخترا باید قبل از ازدواج با مردهای زیادی رابطه داشته باشند و هر چه تعداد این رابطهها بیشتر باشه، به اعتقاد اونا لطف خدا بیشتر شامل حال دختر شده و اگه دختر نتونسته بود رابطهای داشته باشه کسی باهاش ازدواج نمیکرد. چون فکر میکردن خدا از اون روی برگردونده.
حالا از کجا میفهمن که کسی رابطه داشته یا نه؟ اینجوری میفهمیدن که هر غریبهای که از اون منطقه میخواست رد بشه با اصرار مادرای زیادی روبرو میشد که ازشون خواهش میکرد بیاد و با دخترش رابطه برقرار کنه. حتی کنار جاده اصلی ردیف مینشستند تا هیچ رهگذر غریبهای رو از دست ندن. بعد اینکه کار انجام شد، از غریبه میخواستن که یه چیز کوچیک و بیارزش به عنوان یادگاری به دختر بده تا دختر بتونه اون رو به خودش آویزون کنه و به عنوان شاهدی بر این رابطه همیشه همراه خودش داشته باشه و اینجوری هر قدر دختر از این یادگاریها بیشتر داشت محبوبتر میشد.
حالا همه اینا به کنار از همه جالبتر آخر ماجراست که وقتی غریبه کارش تموم میشد و میخواست بره خونوادهای که دخترشون بهش داده بودن غریبه رو مسخره میکردن و بهش میگفتن شما غریبهها چقدر ساده و احمقین. ما تونستیم یه چیز از شما بگیریم، در حالی که شما دارید دست خالی اینجا را ترک میکنید. بله اساتید همچین آدمای زبلی بودن.
تو شهر بعدی مارکو به بومی میرسه که برای پذیرایی رسم داشتن که مهمونای غریبه رو به خونه دعوت میکردن. بعد مرد خونه میرفت بیرون و دو سه روز مهمون با همسرش رو تنها میذاشت. یه علامت پشت در خونشون میذاشتن که نشون میداد کسی نباید مزاحم بشه. غریبهام بعد از دو سه روز استراحت و عیش و نوش راهشو میکشید میرفت.
خلاصه هر شهری که مارکو میرفت برای خودش یه سری داستان داشت. خب از سفرنامه مارکوپولو بیاین بیرون. برگردیم به داستان زندگیش. تو داستان زندگی مارکو ما از پدر و عموش دور شدیم دیگه. فقط اشاره کردیم که اونا مشغول تجارت خودشون بودن و گه گاهی به پایتخت سر میزدن ولی خب خان بهشون اجازه نمیداد مثل مارکو تو دربار بمونن. حالا اینجای داستان نزدیک به هفده سال از اقامت پولوها تو پایتخت میگذره و پولوها ونیز تنگ شده بود.
قبلتر مارکو و پدرش یکی دو باری از خان درخواست کردند که به کشورشون برگردن ولی خان با عصبانیت با درخواستشون مخالفت کرده بود. البته درخواست بازگشت پولوها به ونیز به غیر از دلتنگی دلیل دیگهای هم داشت. دلیلشم این بود که از اونجایی که پولوها خیلی باهوش و آیندهنگر بودن، میدونستن با توجه به مریضی و کهولت سن کوبلای خان اون ممکنه به زودی بمیره و بعد از مرگ خان هرج و مرج امپراتوری رو فرا میگیره و اونا دیگه شاید تا آخر عمرشون نتونن به ونیز برگردن.
تازه بعد از مرگ خان احتمال داشت که اطرافیان خان که خیلیم چشم دیدن مارکوپولو رو نداشتن و بهش حسادت میکردن اون اصلا بکشنش. پس با توجه به جمیع جهاد پولوها دنبال فرصت مناسبی بودند که بتونن برگردن به ونیز و این فرصت رو کشور ایران بود که بهشون داد. بله مارکوپولو مدیون ایران و پادشاه وقت ایرانه که تونست به ونیز برگرده.
داستان اینه که در سال ۱۲۹۲ که ایران همچنان دست مغولها بود. پادشاهی به نام ارغون خان تو ایران حکومت میکرد. همسر ارغون خان وقتی داشت از دنیا میرفت به شوهرش وصیت کرده بود که بعد از من باید زنی از خاندان خودمون بگیری. ارغون خان هم از عموش یعنی کوبلایخان درخواست کرد که براش یه همسر ترگل ورگل از نژاد خودشون براش بفرسته. کوبلای خان که ماشاالله چیزی که زیاد داشت دختر دم بخت بود. برای همین از حرمسراش یه دختر هفده ساله زیبایی رو به نام کوکاچین برای ارغون خان انتخاب کرد و اون و آماده اعزام به ایران کرد.
حالا سفرایی که قرار بود عروس خانم ببرند با توجه به اطلاعات زیاد پولوها و اینکه اونا دو بار از ایران رد شده بودن و مسیر و سختیهای سفر میشناختن از کوبلای خان درخواست کردند که پولوها تو این سفر همراهشون باشن و کوبلای خان هم با اکراه موافقت کرد و اینجوری بود که پولوها خودشون رو برای یکی از سختترین سفراشون آماده کردن.
پولوها ثروتی که تو این چند سال به دست آورده بودن و تبدیل به جواهرات و اشیای کوچیک قابل حمل کردن و با چهارده کشتی به علاوه لوح مخصوص سفر که قبلا ماجراش و گفتیم آماده سفر به ایران شدن. با توجه به نوشتههای مارکو فقط تو چهار تا از کشتیها بیش از ۲۵۰ ملوان و کارگر و خدمه اعزام شده بودن.
سه ماه بعد از حرکت کشتیها با توجه به شرایط به شدت بد آب و هوایی اونجا اونا مجبور شدن به مدت پنج ماه تو منطقهای به نام سوماترا بمونن. جایی که قبل از سفر ازش اصلا چیزای خوبی نشنیده بودن. اونجا به جزیره آدمخوارها معروف بود.
دلیلشم این بود که طبق نوشتههای مارکو ساکنان قبیلههای بومی اونجا یه رسم عجیب داشتن. اونا رسم داشتن وقتی یکی از افراد قبیلهاش به شدت مریض میشد اول جادوگر قبیله رو صدا میزدن و ازش میپرسیدن که این بنده خدا زنده میمونه یا نه؟ اگه جادوگر میگفت زنده نمیمونه، یه سری از افراد قبیله که تخصصشون کشتن بیمار طبق آیین قبیله بود، میومدن و بیمارو خفه میکردن.
تازه بعد ماجرا بعد از مرگ بیماره. بعد از مرگ، افراد قبیله بیمار مرده رو میپختن و نوش جان میکردن. اونا حتی تا مغز استخوانشم میخوردن. چون عقیده داشتن اگه حتی یه تیکه از وجود متوفی باقی بمونه، ممکنه تولید کرم بکنه و کرمها ممکنه به علت نرسیدن غذا بمیرن و روح مرده از این اتفاق ناراحت باشه. اینجوری اونا انقدر به فکر آسایش خاطر مردههاشون بودن. حالا شما فکر کن یه پنج ماهی مارکو با اینا زندگی کرده و احتمالا خیلی شانس آورده که مریض نشده. البته پولوها که از آب کره میگرفتن همونجا هم تجارتشون و ادامه دادن و بیکار ننشستن و کلی سود کردن.
بعد از اینکه آب و هوا اجازه ادامه سفرشون رو داد، اونا مسیرشون رو به سمت سریلانکا ادامه دادن. تو سریلانکا و بعدشم هند، مارکو با بوداییها آشنا شد و خیلی تحت تاثیر بودا قرار گرفت. تو اپیزود بودا کامل راجع به داستان زندگی بودا و آیین بودیسم صحبت کردیم. اگه دوست داشتید برید گوش کنید. احتمالا شما هم مثل مارکو تحت تاثیر این آیین قرار میگیرید.
مارکوی مسیحی تو کتابش درباره بودا مینویسه. بودا از باتقواترین و ریاضتکشترین آدمهاست که اگه یه مسیحی بود حتما یکی از قدیسان بزرگ مسیحیت میشد. بعد از گذر از هند اونا سفرشون به سمت بندر هرمز تو ایران ادامه دادند و نهایتا بعد از دو سال سفر رسیدن به ایران. اونقدر سفرشون سخت بوده و انواع بیماریهای واگیردار اومد سراغشون که وقتی رسیدن ایران نزدیک به دو سوم افراد تو سفر مرده بودن ولی پلوها و عروس خانم سالم مونده بودن.
حالا که عروس رسیده ایران آقا داماد کجاست؟ اینور بگرد. اونور بگرد. خبر رسید که داماد مرده. اونقدر سفر طولانی شده بود که داماد از دنیا رفته بود و برادرش جاش گرفته بود. طبق رسم الان کوکاچین یعنی عروس خانم حق برادره بود ولی ایشون به خاطر احترام متوفی از حقش صرف نظر کرد و کوکاچین رو برای پسر پادشاه فوت شده در نظر گرفت.
خب دیگه ماموریت پلوها تموم شده بود و باید از ایران میرفتن ولی اونا به جای اینکه برگردن به پایتخت، مسیر مخالف رو به سمت ونیز انتخاب کردند و چون لوح زرین سفرم همراهشون داشتن، میتونستن با اطمینان خاطر مسیرشون رو ادامه بدن. در نهایت پولوها در سال ۱۲۹۵ بعد از ۲۴ سال به ونیز برگشتند. قبل از اینکه اونا به ونیز برسند، خبر رسید که کوبلای خان هم تو سن ۷۹ سالگی مرده. پولوها واقعا شانس آوردن که همسر پادشاه ایران همچنین وصیتی کرده بود و یک خدا بیامرزی از ته دل براش فرستادن.
حالا که اونا سه نفری رسیده بودن ونیز، حتی زبون ایتالیایی هم یادشون رفته بود. ۲۴ سال گذشته بود دیگه. علاوه بر این بعد از ۲۴ سال کسی اونا رو نمیشناخت. کلی از اقوامشون از دنیا رفته بودن. الباقی هم سالها پیش فکر میکردن که پولوها هر سه تاشون مردن. با این لباسای تیکه پاره و سر و وضع پولوها هم هیشکی باور نمیکرد که اونا واقعا همون پولوهای ثروتمند ۲۴ سال پیش باشن ولی وقتی پولوها خودشون رو تکوندن و از هر جیبشون طلا جواهر ریخت بیرون و بعد که لباسشونو عوض کردن دستی به سر و روشون کشیدن دیگه بقیه هم باور کردن که نه بابا اینا همون پولوهای تاجر و پولدار گذشتن.
بعد از این اتفاق، خبر بازگشت پولوها تو ونیز مثل بمب ترکید. همه قشر آدمی میومدن پیش مارکو تا از نزدیک اونو ببینن و داستان سفراشو بشنون. درسته که شنیدن داستانهای مارکوپولو برای مردم خیلی هیجانانگیز بود ولی یه موضوع هم داشت. خیلی از مردم باور نمیکردند که داستانهایی که مارکو تعریف میکنه اصلا واقعی باشه. مارکو راجع به چیزهایی صحبت میکرد که مردم تا حالا ندیده بودنش و نمیتونستن باورش کنن. چیزهایی مثل باروت، پول، سگهای نژاد چاهو چاهو، گاومیش و خیلی چیزای دیگه.
تازه مارکو برداشته بود با خودش موهای گاومیش آورده بود به مردم نشون میداد ولی مردم باور نمیکردن یا فرهنگشون جوری بود که دوست نداشتن باور کنن. مثلا اگر مارکو از دید دیو دو سر اژدهایی که از دهنش آتش میومد بیرون حرف میزد. مردم بیشتر باور میکردند تا اینکه بخواد بگه تو چین مردم خرید میکنن به جای اینکه سکه بدن کاغذ میدن. البته حتی ناباوری مردم هم از هیجان صحبت کردن مارکو کم نمیکرد. اون با علاقه راجع به شرق دنیا و دربار خان صحبت میکرد.
مارکو اونقدر راجع به ثروت خان از کلمه میلیون میلیون استفاده کرد که مردم بهش میگفتن مارکو میلیونی. مثلا مارکو میگفت خان میلیون میلیون سکه داره. خان میلیون میلیون سرباز داره و برای همین به مارکو میلیونی معروف شده بود.
مارکو داشت تو ونیز مثل پدر و عمویش تجارت خودش ادامه میداد که بین ونیز و جنوا شکرآب شد. هم ونیز و هم جنوا دو تا شهر از شهرهای بزرگ ایتالیای اون زمان بودن که هر چند وقت یک بار به همدیگه حمله میکردن و چشم دیدن همدیگرو نداشتن.
تو جنگ بین جنوا و ونیز، مارکو با توجه به اینکه سالها تجربه دریانوردی رو داشت، فرماندهی یکی از کشتیها را بر عهده گرفت ولی از قضا زد و ونیز از جنوا شکست خورد و مارکوپولو اسیر شد و انداختنش زندان. مارکو یه سالی تو زندان بود و اونجا هم بین زندانیها و زندانبانها به خاطر منبع پایانناپذیر داستانهایی که تعریف میکرد کلی محبوب شده بود.
تو زندان بزرگترین اشراف شهر میومدن ملاقاتش تا از نزدیک ببیننش و داستاناشو بشنون. یکی از همسلولیهای مارکو هم شخصی بود به نام روستیچلو «Rustichello» که نویسنده نسبتا معروفی بود. سیکلو وقتی داستان مارکو شنید ازش درخواست کرد که داستانهای سفرهاشو توی یه کتاب تدوین کنه. مارکو هم قبول کرد و از مقامات زندان خواست که کسی رو به ونیز بفرستن و تمام یادداشتهای سفراشو واسش بیارن. از اونجایی که مارکو خیلی محبوب بود درخواست مورد موافقت قرار گرفت و این کارو واسش کردن. یادداشتهاش آوردن و مارکو تمام و کمال سفرش تعریف کرد.
و در نهایت روستیچلو کتاب رو آماده کرد. انتشار کتاب «شرحی درباره جهان» تو سال ۱۲۹۸ کمکم توجه مردم خارج از شهرهای ونیز و جنوا رو هم به مارکو معطوف کرد. کتابش به زودی به زبان لاتین ترجمه شد و روز به روز به معروفیتش اضافه شد. کتاب مارکو یکی از اولین کتابهایی بود که توسط ماشین چاپ بعد از اینکه اختراع شد به چاپ رسید و پخش شد.
خیلی از آدما از جمله کریستف کلمب «Christopher Columbus» به شدت تحت تاثیر کتاب مارکو قرار گرفتن. تو وسایل کریستوف کلمب یک نسخه از کتاب مارکوپولو رو پیدا کردن که کلیم تو حاشیه کتاب چیزمیز نوشته شده بود.
یه فرضیه قوی هم هست که میگه کریستف کلمب با توجه به کتاب مارکو به این نتیجه رسیده بود که با روندن کشتی به سوی غرب میتونه به جزایر چین و ژاپن که مارکو ازش تعریف کرده بود برسه. یه جورایی میخواست کره زمین رو دور بزنه و از اون ور برسه به جزایر ژاپن. غافل از اینکه کره زمین بزرگتر از این حرفاست و این وسط قاره آمریکایی وجود داره. کتاب مارکو واقعا کمک بسیار زیادی کرد تا دانشمندان بتونن نقشه جغرافیا رو خیلی کاملتر از گذشته داشته باشن.
زندگی مارکوپولو بعد از انتشار کتاب تو اوج معروفیت ادامه داشت. مارکو با یه بانوی اشرافزاده ونیزی هم ازدواج کرد و صاحب سه تا دخترم شد. تا هفتاد سالگی وقتی که به شدت مریض شده بود و دیگه رو به موت بود یه کشیش اومد بالا سرش و بهش گفت میخوای این دم آخری اعتراف کنی که خیلی از داستانهایی که تعریف کردی دروغ بوده؟ مارک بهش جواب داد چی میگی بابا؟ من هنوز نصف اون چیزایی که دیدمم تعریف نکردم.
و داستان زندگی مارکوپولو رو شنیدیم. به رسم پادکست رخ یک کتاب هم درباره سوژه پادکست معرفی میکنیم. کتاب «سفرهای مارکوپولو» نوشته مری هال «Marie Hall». البته که این اپیزود هم مثل همه اپیزودهای دیگه چند تا کتاب منبع دیگه داشته که تو توضیحات اپیزود نوشته شده.
این اپیزود رو من به همراه انوشه شهیدی، غزال قبادی و علیار ابراهیمی تولید کردم. اگه این داستان و دوست داشتید و خواستید از پادکست رخ حمایت کنید، بهترین کاری که میتونید بکنید معرفی پادکست به دوستاتون از طریق پست یا استوری اینستاگرام و یا هر روش دیگهایه. ممنون از تک تک شمایی که به پادکست رخ گوش میدید.
به امید دیدار امیر سودبخش اسفند ۹۹
بقیه قسمتهای پادکست رخ را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوروش کبیر ۲؛ داستان زندگی کوروش هخامنش
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیکتاتور بزرگ؛ داستان زندگی هیتلر (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خسرو خوبان؛ داستان زندگی استاد شجریان