امیر(۱)؛ داستان زندگی امیرکبیر

سلام و درود به شما همراهان عزیز. به پادکست خودتون پادکست رخ خوش اومدید. ما اینجا در کنار شما هر بار داستان زندگی کسانی رو روایت می‌کنیم که قسمتی از تاریخ ایران یا جهان را رقم زدند و این بار هم با توجه به پیشنهادات بسیار زیادی که از شما داشتیم سراغ امیرکبیر. کسی که هر چه در تاریخ کنتاکی می‌گردیم نمی‌تونیم مورخی رو پیدا کنیم که از امیر تاریخ ایران تجلیل نکرده‌ باشه. اپیزود شماره‌ ۳۱ به نام امیر، داستان زندگی امیرکبیر.


آمار پادکست رخ داره تو کل پلتفرم‌ها به سه میلیون دانلود می‌رسه و این نشون دهنده‌ لطف و حمایت شما شنونده‌های عزیزه. وقتی شما از طریق شبکه‌های اجتماعی نظراتتون رو با ما درمیون می‌ذارید، ما تو پادکست رخ از تعریفتون انرژی می‌گیریم و نقدها و ایراداتتون هم به ما کمک می‌کنه که بتونیم نقاط ضعفمون رو اصلاح کنیم. به علاوه کمک‌های مالی داوطلبانه‌ شما هم برای ما بسیار باارزشه. چون علاوه بر ارزش مادی برای ما خیلی چیزای دیگه رو هم ثابت می‌کنه. لینک حمایت مالی ریالی و ارزی همیشه در توضیحات اپیزود و ویو صفحه‌ اینستاگرامم هست و البته که تاکید می‌کنم پادکست رخ تا هر روزی که منتشر بشه رایگان در اختیار شما قرار می‌گیره. خب بریم سراغ قصه‌. قبل از اینکه وارد داستان بشیم دو تا نکته رو بگم.

اول اینکه تمام تاریخ‌هایی که تو این اپیزود می‌شنوید تاریخ‌های شمسی و من تاریخ‌های قمری که تو منابع بوده و هم به شمسی تبدیل کردم تا اینطوری درک زمان اتفاقات راحت‌تر باشه. نکته‌ دوم اینکه ببینید ما تو تاریخ قاجار و تو دوران امیرکبیر کلی اسامی شبیه به هم داریم که اگه من بخوام تو این اپیزود نصفشون بگم اونقدری اسامی زیادن و شبیه به هم هستن که با هم قر و قاطی میشن و اصل داستان از دست آدم در میره. پس برای همین تا اونجایی که میشه من سعی کردم شما رو اسیر و گرفتار اسامی نکنم و بیشتر توجه شما رو به روایت تاریخ معطوف کنم. به سبک پادکست رخ ساده و داستانی.

خب حالا اول بیاید ببینید می‌خوایم راجع به چه دورانی صحبت کنیم. قراره با هم بریم به حوالی سال ۱۱۷۶ هجری شمسی یعنی حدود ۲۲۵ سال پیش و آغاز سلطنت فتحعلی شاه قاجار. فتحعلی شاه قاجار الی ماشالله بچه داشت! اگه تو اپیزود قبلی یعنی داستان زندگی بن لادن از اینکه پدر بن لادن ۵۴ تا بچه داشت تعجب کردید، باید بهتون بگم که فتحعلی شاه قاجار خودمون ۲۶۰ تا بچه داشت! اونم از حدود ۱۷۰ تا زن! تازه بعضی منابع تعداد زن‌های حرمسراش رو تا ۷۰۰ ـ ۸۰۰ تومن گفتن.

البته که مسائل دینی رو ایشون رعایت می‌کرد و چهار تا زن عقدی داشت و الباقی زن‌های صیغه‌ای محرمش بودن ولی در هر صورت استاد واقعا زن و بچه دوست داشت و شواهد و قرائن نشون میده که خیلی هم دوست داشت. از این حدود ۲۶۰ تا بچه گویا حدود ۱۴۰ ـ ۱۵۰ تاشون پسر بودن. یعنی پسرا می‌تونستن قشنگ یه لیگ فوتبال ۱۳ ـ ۱۴ تیمی بین خودشون راه بندازن. حالا یکی از این پسرها که ما تو اوایل قصه‌امون باهاش زیاد کار داریم «عباس میرزا» بود.

فتحعلی شاه بعد از اینکه به قدرت رسید عباس میرزا را کرد والی آذربایجان و چند تا از پسرهای دیگه ولی قسمت‌های دیگه کشور کرد که کاری بهشون نداریم ولی عباس میرزا علاوه بر اینکه والی دیار حساس و مهم آذربایجان شد، ولیعهد و جانشین فتحعلی شاه هم بود. بعد از اینکه فتحعلی شاه عباس میرزا را ولیعهد و والی آذربایجان کرد، عباس میرزا از تهران پاشد رفت به تبریز مرکز آذربایجان. پس داریم راجع به اوایل دوران قاجار و سلطنت فتحعلی شاه صحبت می‌کنیم و تمرکزمون روی ولایت آذربایجان و شهر تبریزه. تا اینجا رو داشته باشید. می‌خوایم بریم سراغ خانواده امیر کبیر و دوباره برگردیم. سراغ خانواده‌ امیرکبیر و باید از روستایی به نام «هزاوه» در حوالی «فراهانِ اراک» بگیریم.

تو فراهان اراک از مدت‌ها قبل از زمان قاجار، یه خانواده‌ با اصل و نسب و معروفی زندگی می‌کردند به نام خاندان فراهانی که در زمان تولد امیرکبیر پدرش «کربلایی قربان» آشپز این خونواده بود. وقتی خونواده‌ فراهانی‌ها از فراهان اراک به تهران نقل مکان کردن، خونواده‌ کربلایی قربان هم به همراه خانواده اربابشون که همشهری‌هاشون می‌شدن از فراهان به تهران اومده بودن و تهران زندگی می‌کردن.

خانواده‌ فراهانی‌ها مدت‌ها بود که در دولت‌های مختلف پست و مقام داشتند و الان هم ساکن تهران شده بودن. اون زمان بزرگ خانوادشون هم آقای «عیسی فراهانی» بود که ما برای راحتی کار تو داستان بهش میگیم «عیسی». پدر امیر یعنی کربلایی قربان تو خونه‌ عیسی کار می‌کرد. آشپزی می‌کرد. البته کربلایی قربان بعدا پیشرفت کرد و شد ناظر آشپزخونه و بعد هم شد درون خونه و در کل بنده‌ خدا ارادت خاصی هم به این خونواده‌ بزرگ داشت.

حالا وقتی پسر فتحعلی شاه یعنی عباس میرزا والی آذربایجان شد که قبلتر توضیحاتش دادیم، عیسی به مقام وزارت عباس میرزا در آذربایجان رسید و همراه عباس میرزا پاشد رفت تبریز و خب خدمه و خانواده‌اش با خودش برد و کربلایی قربان هم با خانواده‌اش عازم تبریز شد و احتمالا تو همین ایام بود که امیرکبیر متولد شده. راستشو بخواید در اصل مورخان زمان دقیق تولد امیرکبیر نمی‌دونن ولی احتمال میدن که حول و حوش سال ۱۱۸۵ بوده باشه و همه‌ ما اینو می‌دونیم که نام اصلی امیرکبیر، «میرزا محمد تقی‌خان فراهانی» بوده و بعدها لقب «امیرکبیر» می‌گیره ولی بازم برای راحتی کار ما تو داستان ایشون رو به نام امیر و یا امیرکبیر صدا می‌کنیم.

امیر این شانس بزرگ داشت که تو منزل عیسی فراهانی رشد کنه. عیسی تو تربیت بچه‌های خودش و اطرافیانش خیلی حساس بود و خب چون وضع مالیش و موقعیت اجتماعیشم خوب بود برای بچه‌هاش معلم خصوصی می‌گرفت. حمایتشون می‌کرد که بتونن پیشرفت کنن. حالا این آقای عیسی در کنار اینکه مواظب تربیت بچه‌های خودش بود، به تربیت بچه‌های خدمه و آشپزش هم اهمیت می‌داد و چون خود امیر هم به تحصیل خیلی شوق و ذوق نشون می‌داد، عیسی هم خوشش اومده بود ازش حمایت می‌کرد.

البته تو تربیت امیر در دوران نوجوانی و جوانی علاوه بر عیسی پسر بزرگ عیسی هم خیلی نقش داشت و اونم حامی امیر بود. پسر عیسی میشه «میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی» که ۲۸ سال از امیر بزرگتر بود. همون قائم مقام فراهانی معروف که یه خیابون بزرگ هم تو تهران به نامشه که ایشون بعد از پدر مقام اون رو می‌گیره متاسفانه ما از دوران جوونی امیر که زمان رشد و تربیتشه خیلی اطلاعاتی نداریم. فقط می‌دونیم که اون به پدرش و آشپزی کمک می‌کرده و بچه‌ مبادی آداب و باهوشی بوده.

یه چندتا حکایت دهان به دهان به ما رسیده که شنیدن حداقل یکی از اونا خالی از لطف نیست. میگن موقعی که امیر بچه بوده وقتی پدرش آشپزی می‌کرده امیر ناهار بچه‌های عیسی می‌برد بهشون می‌داده و چون زمان ناهار معمولا بچه‌ها معلم داشتن امیر می‌مونده اونجا که بچه‌ها و معلمشون غذاشون بخورن و ظرفا رو برگردونن. تو همین زمانی که امیر تو اتاق می‌مونده صحبت‌های معلم و بچه‌ها رو گوش می‌کرده و خیلی مواقع از پشت در وایمیستاده و درس‌های معلم رو گوش می‌کرد. بعد یه بار که بچه‌ها داشتن در حضور پدرشون به معلمشون امتحان پس می‌دادن و جواب سوال‌ها رو نمی‌دونستن، امیر که تو اتاق بوده به جای بچه‌ها جواب سوالا رو میده.

عیسی تعجب می‌کنه. ازش می‌پرسه که پسر کربلایی قربان تو از کجا جواب سوالا رو می‌دونی؟ امیرم راستش و بهش میگه. میگه پشت در وایمیستم. درسا رو گوش میدم. عیسی از این کار امیر خیلی خوشش میاد و تصمیم می‌گیره بهش جایزه بده ولی امیر جایزه رو قبول نمی‌کنه و به جاش از عیسی یه خواهشی می‌کنه. خواهش میکنه که بهمون اجازه بده در کنار بچه‌ها تو کلاس درس حضور داشته باشه و از اون به بعد به دستور عیسی معلم به امیر هم درس میده و اینطوری میشه که امیر باسواد و تحصیل کرده بزرگ میشه.

تو اواخر عمر عیسی اون به علت پیرچشمی بیناییش رو تا حد زیادی از دست داده بود و دیگه نمی‌تونست بخونه و بنویسه و اصلا هم مایل نبود که کسی از این موضوع مطلع بشه. برای همینم امیر که خونه‌زاد و محرم عیسی بود، نامه‌هایش رو می‌نوشت و نامه‌های رسیده رو برای عیسی می‌خوند و همین موضوع هم توفیق اجباری برای امیر بود که در جریان امور دولتی و کشوری قرار بگیره. بعد از مرگ عیسی هم پسرش قائم مقام فراهانی امیر تو همین کار به خدمت می‌گرفت و امیر میشه یه جورایی منشی و شخص مورد اعتماد قائم مقام فراهانی.

امیر همونطور که بزرگتر میشه پیشرفتم می‌کنه. اول شد لشکرنویس نظام. بعد به مقام منشی‌گری نظام در آذربایجان رسید و بعد هم شد مستوفی نظام. مستوفی نظام یعنی کسی که به حساب کتاب‌ها و هزینه‌ها نظارت می‌کنه. البته تمام این سمت‌ها همونطور که گفتیم مربوط میشه به حکومت عباس میرزا در آذربایجان به مرکزیت تبریز و مثلا امیر مستوفی نظام در کل کشور نبوده. مستوفی نظام در آذربایجان بوده و به حساب کتاب‌ها و هزینه‌های ولایات آذربایجان نظارت می‌کرده.

خلاصه داستان تا اینجا این شد که فتحعلی شاه پادشاه ایران حکومت آذربایجان را داده به پسر بزرگش عباس‌میرزا و گفتیم که خانواده‌ فراهانی که آدم‌های فرهیخته و بزرگی بودن با خانواده‌ خدمه و آشپزش رفته بودن آذربایجان و در خدمت عباس میرزا ولیعهد بودن و الانم که شنیدیم پسر آشپز این خونواده انقدری پیشرفت کرد که شد مستوفی نظام و شخص مورد اعتماد قائم مقام فراهانی پسر مرحوم عیسی فراهانی. این تا اینجای کار.

حالا اینجای داستان حکم اولین ماموریت خارج از کشور برای امیر ۲۲ ساله ثبت میشه که داستان علت این ماموریت خیلی جالبه و از اون اتفاق‌های مهمیه که کمتر تو تاریخ بهش پرداخته شده و من اینجا براتون این داستان پر ماجرا و عجیب رو روایت می‌کنم. داستان این بود که در زمان فتحعلی شاه بعد از عقد معاهده ننگین ترکمان چای بین ایران و روسیه قرار شد که روسیه یه نماینده بفرسته ایران. مسئولیت نماینده هم تبادل نسخ معاهده و انجام کارهای اداری مربوط به مفاد معاهده بود.

روسیه هم یه بنده خدایی به نام آقای گریبایدوف «Griboyedov» به ایران اعزام کرد. گریبایدوف که یک نجیب‌زاده‌ روس و شاعر و نویسنده و سیاستمدار بود پا شد اومد ایران. این آقای گریبایدوف انگار از دماغ فیل افتاده بود. با مردمی که باهاش سروکار داشتن خیلی بداخلاقی می‌کرد و همه‌ ایرانی‌ها رو به چشم نوکر باباش می‌دید.

بعد چند وقت که از اقامتش تو تهران گذشته بود، همچین که دم رفتنش بود یکی از افراد دربار فتحعلی شاه که مبلغ زیادی بدهی به بار آورده بود و اصالتا ارمنی بود اومد دست به دامن گریبایدوف شد که جون هر کی که دوست داری منم با خودت ببر. اینجا تو دربار ایران من در عذابم. به زور میگن من با خودت ببر. این بنده خدا که اسمش «آقا یعقوب» بود، به این بهانه که اجدادش اهل ارمنستان بود و سال‌ها قبل اسیر شده بودند و به ایران اومده بودن می‌خواست از زیر بار بدهی‌ها خلاص بشه و بره و خب مطابق یکی از بندهای عهدنامه ترکمان چای تمام اسرای جنگ‌های قبلی و فعلی باید مبادله می‌شدن و آقا یعقوب هم از این موقعیت سوء استفاده کرده بود و به سفارت روسیه پناه آورده بود.

گریبایدوف به دربار گفت آقا یعقوب در پناه دولت روسیه است. من با خودم می‌خوام ببرمش. دربارم خیلی گیر نداد و به درخواست گریبایدوف راضی شد که آقای یعقوب از ایران بره ولی این آقا یعقوب ما به همین توفیقی که نصیبش شده بود قناعت نکرد و به گریبایدوف گفت که دو تا زن گرجی هم تو خونه‌ فلانی چند سالی دارن کار می‌کنن و اونام وضعیتشون دقیقا مثل منه. بیا مردونگی کن. اونا رو هم ببریم. گریبایدوف که احساس می‌کرد کل مملکت ایران ارث پدریشه به دربار ایران گفت اون دوتا زن رد کنید بیاد. اونم اصالتا ایرانی نیستن و طبق مفاد توافقنامه من می‌تونم ببرمشون.

دربار ایران هم دو دستی زنا رو تقدیم کرد ولی یه کم بعد خبر این اتفاق تو شهر پخش شد. مردم گفتند که هیهات من الذله! یه کافر نامسلمون پاشده اومده اینجا و داره زن‌هایی که به میل خودشون مسلمون شده بودند رو با خودشون می‌بره! ای ملت کجایید که دارن ناموسمون از کشورمون می‌برن بیرون؟! ملت خشمگین و عصبانی جمع شدن. رفتن دم سفارت روسیه که به حساب هیهات من الذله آقا یعقوب برسن. همچین که رسیدن به سفارت، گریبایدوف از ترس جونش آقا یعقوب و دو تا زن رو تحویل مردم داد.

زن‌ها رفتن تو نزدیکترین حرم بست نشستن که مردم بهشون آسیبی نرسونن و ملت که آقا یعقوب افتاده بود دستشون وسط شهر آقا یعقوب تیکه تیکه کردن و به بدترین وضع کشتنش. تو همین گیر و دار و درگیری و این اتفاقات محافظین سفارت چندتا تیر هم سمت جمعیت شلیک کردند که تیراندازی منجر به کشته شدن یکی از تظاهرکننده‌ها شد. ملتم که این صحنه رو دیدن دیگه خونشون به جوش اومد. حمله کردن به سفارت روسیه و گریبایدوف و چندین نفر دیگر به بدترین شکل ممکن کشتن.

گریبایدوف سفیر روسیه کشوری که به تازگی تو جنگ ایران و شکست داده بود، تو سفارت خونه‌ روسیه و تهران به قتل رسید. دیگه از این بدتر نمی‌شد. دربار ایران هم کاسه‌ چه کنم چه کنم رو گرفت دستش و نشستن دور هم که حالا ما چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ اول از همه قرار شد که تو آذربایجان که خب نزدیک روسیه بود، بازار به نشونه‌ عزاداری سه روز تعطیل بشه. کل شهر هم سیاهپوش بشه و جشن نیمه شعبان که چند روز بعد بود هم به نشونه‌ همدردی تعطیل بشه. این از این.

بعد هم دربار تصمیم گرفت که یک هیئتی رو برای عذرخواهی رسمی حضوری بفرسته به روسیه تا هیئت ایرانی مراتب رسمی غلط کردم رو در حضور امپراتوری روسیه انجام بدن و حالا یکی از اعضای درجه پایین این هیئت امیرکبیر بود که به پیشنهاد قائم مقام فراهانی و عباس میرزای ولیعهد هیئت ایرانی رو تو این سفر همراهی می‌کرد.

قائم مقام که امیر چشم و گوشش بود، امیر راهی کرده بود که بتونه گزارش کامل سفر رو ازش بگیره. سفری که رفت و برگشت ده ماه طول کشید. هیئت عریض و طویل غلط کرده‌ام راهی روسیه شد. همچین که اونا رسیدن پیش امپراتوری روسیه، رئیس هیئت ایرانی همون اول کار شمشیرشو درآورد و داد به نیکولای اول امپراتوری روسیه.

گفت داداش این شما و این گردن بنده. من اومدم که شما به عوض خون گریبایدوف گردن بنده رو بزنی. ملت ما یه خبطی کردن و ما هم حاضریم تاوانش رو پس بدیم. امپراتوری روسیه این کارو نکرد و علاوه بر اینکه عذرخواهی رسمی ایران رو پذیرفت، از هیئت همراه ایرانی هم با احترام و به گرمی استقبال کرد و حتی بخشی از طلبی هم که از ایران داشتن بخشید و هیئت ایرانی هم با افتخار برگشتند ایران. قائله‌ قتل گریبایدوف ختم به خیر شد.

البته امپراتوری روسیه این آقای نیکولای ناقلا خیلی هم عاشق چشم و ابروی ایران نبود که انتقام نگرفت. چون اون زمان روسیه درگیر جنگ سختی با عثمانی‌ها بود. اون ترجیح داد که رابطه با ایران خوب بمونه و ایران طرف عثمانیان نره. در هر صورت این سفر برای امیر کلی تجربه به همراه داشت. روس‌ها به رسم مهمون‌نوازی ایرانیا رو هر روز به دیدن یکی از موسسات علمی و صنعتی خودشون می‌بردن و هیئت ایرانی از کارخونه‌ توپ‌سازی، باروت‌سازی، کاغذسازی، مدارس، آموزش نظام، مدارس آموزش صنعت، رصدخونه، ضرابخونه، اتاق تجارت و خیلی جاهای دیگه دیدن کردن.

امیر تو این مدت کشور روسیه که از خیلی جهات پیشرفته‌تر از ایران بود رو از نزدیک دید و از اونجا کلی ایده تو ذهنش شکل گرفت که جلوتر مفصل بهشون می‌پردازیم. این بود داستان اولین ماموریت از سه ماموریت خارجی امیرکبیر. این جای داستان سه نفر از تاثیرگذارترین آدم‌های زندگی امیرکبیر به فاصله‌ دو سال از دنیا میرن. نفر اول عباس میرزا ولیعهد فتحعلی شاه بود. عباس میرزا قبل از اینکه بخواد پدرش بمیره و خودش به سلطنت برسه، در ۴۴ سالگی زودتر از پدر بر اثر مریضی از دنیا رفت و تو حرم امام رضا به خاک سپرده شد. اسم پسر عباس میرزا «محمد میرزا» بود که ما برای راحتی کار تو داستان «محمد» صداش می‌کنیم.

بعد از مرگ ولیعهد پسرش محمد به همراه قائم مقام فراهانی که وزیر نظام در آذربایجان بود، اومدن به تهران و فتحعلی شاه به صورت رسمی محمد رو جانشین عباس میرزا اعلام‌ کرد و محمد عین پدر مرحومش هم والی آذربایجان شد و هم ولیعهد پادشاهی. قانون پادشاهی این بود که اگه ولیعهد که می‌شد پسر پادشاه از دنیا می‌رفت، اینجوری نبود که ولیعهد بعدی اون یکی پسر پادشاه بشه. پسر کسی که از دنیا رفته بود می‌شد ولیعهد. پس الان محمد نوه‌ فتحعلی شاه شده ولیعهد اون.

حالا یک سال بعد از ولیعهدی محمد، فتحعلی شاه قاجار هم از دنیا رفت. فتحعلی شاه و ۶۲ سالگی و بعد از ۳۷ سال سلطنت به مرگ طبیعی از دنیا رفت و ۷۰۰ ـ ۸۰۰ تا زن ۲۰۰ ـ ۳۰۰ تا بچه رو عزادار کرد. فتحعلی شاه رو تو حرم حضرت معصومه تو قم به خاک سپردن. بعد از مرگ فتحعلی شاه درسته که جانشینش مشخص شده بود ولی طبق معمول یکی دو تا از پسرهای پادشاه شورش کردند و ادعای سلطنت داشتن ولی خب شاه جدید به کمک وزیر لایقش یعنی قائم مقام فراهانی خیلی زود جلوی شورش‌ها رو گرفت و پادشاه ایران شد.

پس محمد شاه قاجار شد پادشاه ایران و قائم مقام فراهانی هم حالا دیگه شده وزیر پادشاه ایران؛ شده صدراعظم جدید ایران. صدر اعظم کسی که بعد از پادشاه همه کاره کشور و بالاترین سمت در دربار بعد از پادشاه رو صدراعظم داره. محمد شاه قاجار که تازه به سلطنت رسیده بود چون همه چیزش مدیون قائم مقام بود و بدون اون شاید اصلا نمی‌تونسته پادشاهی برسه، قائم مقام فراهانی رو کرد صدراعظم ایران.

خب از سه نفری که گفتیم تو سرنوشت امیر تاثیرگذار بودن و به فاصله‌ دو سال از دنیا رفتند، نفر اول عباس میرزا بود و نفر دوم فتحعلی‌شاه. نفر سوم کیه به نظرتون؟ قائم مقام فراهانی بدبخت! داستان این بود که بعد از اینکه محمد شاه قاجار به قدرت می‌رسه چون قائم مقام تو روابط ایران و انگلیس سختگیری می‌کرد و به راحتی به خارجیا باج نمی‌داد، اونا هم اومدم براش پاپوش درست کردن. داستانش مفصله ولی در هر صورت به دستور پادشاه قائم مقام فراهانی زندانی میشه و بعد از چند روز هم تو زندان خفه می‌شه. میکشنش. یعنی محمد شاه قاجار که به کمک قائم مقام فراهانی به سلطنت رسیده بود و بدون اون نمی‌تونست به سلطنت برسه، زد قائم مقام فراهانی رو کشت.

ما اینجا نمی‌خوایم بیشتر از این به داستان قائم مقام ورود کنیم ولی فقط قسمتی از نقل قول سفیر انگلیس درباره‌ قتل قائم مقام فراهانی برای شما روایت می‌کنم. تو کتاب حقوق بگیران انگلیس در تهران از قول سفیر انگلیس نوشته شده که:

قائم مقام فراهانی تنها ایرانی وطن‌پرستی بود که نتوانسته بودیم او را بخریم. سرانجام نامه‌ای به دولت علیه انگلیس نوشتیم و برای کشتن ایشان درخواست پول کردیم. پس از اینکه پول فرستاده شد شبانه به خانه‌ امام جمعه تهران رفتیم و مقداری را به او و مقداری را هم جهت عواملش بدو دادیم. گفتیم باید که وی را تکفیر کنند. فردا در همه‌ مساجد تهران روحانیون بر منبر رفته و بانگ برآوردن که مسلمانان از دست این کافر فریاد! فریاد! او دولت اسلام را بر زمین زده است! سروصدا که بالا گرفت شاه ابتدا او را عزل کرده و پس از یک هفته فرمان قتل تنها ایرانی وطن‌پرست را امضا کرد. پس از قتل آن بزرگ مرد سوار بر اسب شدم تا واکنش مردم را در شهر ببینم. دیدم این مردم ابله فرومایه به سان شب عید یکدیگر را در آغوش کشیده و کشته شدن این کافر ملحد را به هم تبریک می‌گویند.

اینم از این. پس با این حساب الان کشور دست محمد شاه قاجار و صدراعظم ایران هم به جای قائم مقام فراهانی که کشته شده شخصی به نام «حاج میرزا آقاسی». خب حالا که محمدشاه از آذربایجان اومده شده شاه کشور، حاکم آذربایجان و نایب السلطنه اون چی میشه؟ پسر چهار ساله محمدشاه شده حاکم آذربایجان. پسرش به نام «ناصرالدین‌میرزا» که بعدها شد ناصرالدین‌شاه ولی ما فعلا به نام ناصرالدین میرزا می‌شناسیمش که تو چهار پنج سالگی هم والی آذربایجان شده و هم نایب‌السلطنه و خب مشخصه که بچه‌ چهار پنج ساله کاری از دستش برنمیاد و همه‌ کارها رو امیرکبیر داره پیش می‌بره و تو آذربایجان امیرکبیر داره روز به روز مشهورتر و محبوب‌تر میشه.

سه سال بعد از پادشاهی محمد شاه و این اتفاقات ماموریت دوم خارج از کشور امیر اتفاق افتاد. ماموریت خارجی دوم خیلی پر اهمیت نبود ولی تو این ماموریت جایگاه امیر نسبت به ماموریت قبلیش بالاتر و مهمتر بود. داستان ماموریتم این بود که امپراتوری روسیه همون آقای نیکولای ناقلا تصمیم گرفته بود برای تفریح و گردش بیاد به ارمنستان و قفقاز اون اطراف. یعنی جاهایی که به تازگی از ایران گرفته شده بود و به روس‌ها واگذار شده بود. حالا به میمنت این سفر درباره‌ ایران تصمیم گرفت که یه هیئتی رو با کلی هدایا بفرسته خدمت آقای نیکولا برای عرض ارادت. یعنی این ماموریت خیلی رسمی نبود. می‌خواستن برای اینکه ارتباطشون با نیکولا حفظ بکنن برن تو سرزمین‌هایی که به تازگی دو دستی تقدیم روس‌ها کرده بودن و هدایایی رو هم برای نیکولا ببرن.

تو این ماموریت ناصرالدین میرزا ولیعهد هشت ساله ایران و پسر محمد شاه قاجار هم دو تیم ارادت همراه با بقیه اعضا به محضر نیکولا مشرف شد. تیم ارادت رفت خدمت نیکولا. نیکولا هم با دیدن ناصرالدین میرزا پادشاه آینده ایران بچه رو بغل کرد. نشوند رو پاش. لوپش رو کشید و باهاش خوش و بش کرد و انگشترش داد به بچه. بعد هم با امیر چند کلامی به زبان روسی صحبت و خوش و بش کرد. امیر در حد سلام و احوالپرسی و خیلی کم زبان روسی یاد گرفته بود. در نهایت تیم ارادت هدیه‌ها رو تحویل نیکولا داده و برگشت. اینم شد ماموریت دوم امیرکبیر.

سومین و آخرین ماموریت خارجی امیرکبیر از دوتای قبلی به مراتب مهم‌تر و طولانی‌تر بود و با دوتای قبلی یه فرق اساسی هم داشت. امیر تو این ماموریت نفر اول هیئت ایرانی بود. ماموریت ارزروم. حالا داستان چی بود؟ داستان این بود که بین دولت ایران و عثمانی سر خیلی از مسائل سال‌های سال جنگ و خونریزی بود. دولت عثمانی که خودش و بزرگترین امپراتوری مسلمان دنیا می‌دونست، از زمان صفویه با ایران سر خیلی از مسائل درگیری داشت. از زمان صفویه تا زمان قاجار طول کشیده بود این درگیری‌ها. تو این سالا ایران و عثمانی با هم جنگ کردن. دوباره آشتی کردن.

نشستن یه بار تو همین ارزروم قرارداد صلح اول نوشتن. بعد دوباره زدن زیرش دوباره درگیری و درگیری تا اینکه در دوران پادشاهی محمد شاه قاجار سر اختلافات اساسی که داشتند قرار شد دو طرف بشینن سنگشون وا بکنن و با هم مذاکره کنن. به پیشنهاد صدراعظم ایران آقای حاجی میرزا آقاسی که گفتیم بعد شاه همگانی کشور بود، قرار شد تو این مذاکرات که پیش‌بینی می‌شد طولانی هم باشه، از طرف ایران امیر کبیر با یک هیئت بلندپایه همراه شرکت کنن.

البته اول قرار بود یه نفر دیگه بره ولی بعد که اون بنده خدا به شدت مریض شد، گزینه‌ بعدی امیرکبیر ۳۷ ساله بود. بعضیا نوشتن که میرزا آقاسی برای اینکه امیرکبیر از آذربایجان دور کنه و جلوی محبوبیت بیش از حدش بگیره، ماموریت ارزروم رو بهش داد. شهر ارزروم محل مذاکرات بود که اون موقع جزو خاک عثمانی بود و الانم تو ترکیه امروزیه. حالا قرار شد علاوه بر هیئت ایرانی و هیئت عثمانی نماینده‌هایی از انگلیس و روسیه تو مذاکرات حضور داشته باشن که به عنوان میانجی و بی‌طرف معامله را جوش بدن.

اتفاقات این مذاکرات و این سفر تقریبا چهار ساله خودش یه دو سه تا اپیزود می‌خواد. از حوصله‌ این قسمت خارجه ولی خیلی کوتاه من بهتون میگم که خلاصه ماجرا چی بود؟ اولا که تو جریان مذاکرات کلی داستان و اتفاقات حاشیه‌ای هم اتفاق افتاد که مهمترینش تلاش مردم ارزروم برای کشتن امیرکبیر و هیئت همراهش بود.

داستانش هم این بود که شایعه شد یکی از افراد هیئت ایرانی به یکی از پسربچه‌های شهر تعرض کرده و وقتی شایعه دهن به دهن تو شهر پیچید، مردم به خونه‌ هیئت ایرانی حمله کردند و همون بلایی که ایرانی‌ها سر سفیر روز آقای گریبایدف آوردن، اونا می‌خواستن سر امیرکبیر و یارانش بیارن. امیرکبیر و بقیه افراد فرار کردن. رفتن پشت بوم تا نیروهای دولتی برسن و جونشونو نجات بدن. تو همین درگیری‌ها یکی از ایرانی‌ها از بالا پشت بوم میفته پایین و ملت هم می‌ریزند سرش و تیکه تیکه می‌کنن.

خلاصه که امیرکبیر و تیمش شانس آوردن که در نهایت نیروهای دولتی رسیدن و اونا زنده موندن و البته بعد از این اتفاق هم مذاکرات را ادامه دادن. موضوع اصلی مذاکرات تعیین مرزهای بین ایران و عثمانی بود. چند وقت قبل دولت عثمانی به مرزهای ایران حمله کرده بود و خرمشهر و شهرهای اطرافش گرفته‌ بود و به این بهانه که این شهرها از اولشم مال ما بوده، اونجا رو اشغال کرده بود و بیرون نمی‌رفت.

تو یه اتفاق دیگه هم زوار ایرانی که برای زیارت به کربلا رفته بودن توی درگیری قتل عام میشن. به علاوه این اختلاف سر مراتع عشایر و مناطق سرپل ذهاب خیلی جاهای دیگه هم اضافه کنید ولی مهمترین موضوع در لحظه برای ایران همون اشغال خرمشهر بود. خلاصه که امیرکبیر طی تقریبا چهار سالی که تو این مذاکرات سنگین شرکت کرد، تونست خرمشهر به مرزهای ایران برگردونه و امتیازات زیادی از عثمانی‌ها بگیره.

حتی بعد از ماموریت محمد شاه به نشونه تشکر یه قبضه شمشیر هم به امیر هدیه داد. بعدها مشخص شد که تو جریان مذاکرات خیلی وقتا می‌شد که امیر به فرامینی که از تهران میومد اصلا توجهی نمی‌کرد و اون کاری می‌کرد که خودش فکر می‌کرد درسته. دربار تهران می‌خواست از روی ترس به عثمانی‌ها امتیاز بده و سر و ته قضیه رو هم میاره ولی امیر قبول نمی‌کرد که زیر بار یه ترکمنچای دیگه بره و البته نتیجه کار هم برای ایران مثبت‌ بود. هر چند که باز هم بعد از این معاهده اختلافات سر مرزبندی‌ها کامل حل نشد ولی در هر صورت خرمشهر به مرزهای ایران برگشته بود.

به نوشته‌ سفرای انگلیس و روس که تو ارزروم نقش میانجی رو داشتن، امیرکبیر در مذاکرات یه سر و گردن از تمامی افراد برتری داشت و هیچ کسی با اون قابل مقایسه نبود و اگه اون نبود نتیجه‌ مذاکرات جور دیگه‌ای رقم می‌خورد.

کمی بعد از اتمام مذاکرات ارزروم و بازگشت امیر به آذربایجان محمد شاه قاجار پادشاه ایران مرد. محمد شاه دچار بیماری نقرس بوده و اواخر عمرش هم مریضیش عود کرده بود و در نهایت هم تو سال ۱۲۲۷ بعد از ۱۴ سال و ۳ ماه سلطنت از دنیا رفت. جانشین محمد شاه هم که از قبل مشخص شده بود. ناصرالدین میرزا که دیگه باید بهش بگیم ناصرالدین‌شاه که تقریبا هجده سالش بود و از کودکی به عنوان نایب‌السلطنه در دیار آذربایجان و شهر تبریز به دور از پدر و مادر و دربار بزرگ شده بود.

حالا می‌خوام جو حاکم بر کشور در زمان مرگ محمد شاه قاجار رو براتون توصیف کنم که قشنگ دستتون بیاد اوضاع چقدر قمر در عقرب بود! تو تهران پایتخت پادشاهی شاه مرده و همسرش یعنی «مهدعلیا» نه تنها ناراحت نیست؛ بلکه از ته دل خوشحاله.

مهدعلیا به چند دلیل خوشحاله. اول اینکه خب قرار پسرش یعنی ناصرالدین میرزا بشه شاه ایران. دوم اینکه محمد شاه خیلی رابطه‌اش با مهدعلیا خوب نبود و اونقدری زن داشت و سوگلی دور و برش ریخته بود که مهدعلیا رو تحویل نمی‌گرفت و سوم اینکه مهد علیا تو این دو ماهی که طول می‌کشید تا پادشاه جدید بخواد از تبریز خودش و به تهران برسونه، می‌تونست اوضاع کشور در دست داشته باشه و هر کاری دلش بخواد بکنه و میخشو محکم بکوبه ولی مهدعلیا یه نگرانی بزرگ هم داشت؛ عباس.

عباس پسر دیگه محمد شاه از یکی دیگه از زن‌ها به نام خدیجه بود و اتفاقا محمدشاه قبل مرگش مادر عباس یعنی خدیجه خانم رو خیلی دوست داشت. حالا عباس تازه داشت به سن بلوغ می‌رسید و مهد علیا هم نه چشم دیدن اون داشت و نه مادرش خدیجه رو. به شدت به این هووش حسودی می‌کرد و فکر می‌کرد او می‌خواد فتنه به راه بندازه و عباس رو به پادشاهی برسونه.

حالا این در صورتی بود که بعد از مرگ محمد شاه خدیجه و عباس بنده خداها دنبال یه سوراخ موش می‌گشتن که از ترس مهد علیا توش قایم بشن. تا اون بلایی سرشون نیاره. تا اینکه در نهایت شاه جدید از تبریز برسه و تکلیفشون مشخص کنه ولی در هر صورت مهد علیا تو توهماتش فکر می‌کرد که الان عباس شورش می‌کنه و به کمک مادرش پادشاهی از پسرش می‌گیره. این از مهدعلیا مادر ناصرالدین شاه که تا آخر داستان خیلی باهاش کار داریم.

خب حالا که شاه مرده صدراعظم کشور آقای حاجی میرزا آقاسی که همه کاره کشور و باید اوضاع رو کنترل کنه کجاست؟ حاجی از ترسش رفته تو حرم شابدالعظیم بست نشسته که کسی بهش کاری نداشته باشه و بلایی سرش نیاره.

آقاسی می‌ترسید که یا اطرافیانش یه بلایی سرش بیارن یا اینکه بر سر جانشینی شاه بین پسراش درگیری پیش بیاد و یه بلایی سرمون بیاد. کلا حاجی می‌ترسید. شخص اول کشور مملکت ول کرده بود رفته بود بست نشسته بود تو حرم تا تکلیف پادشاهی مشخص شه. یه نکته هم بابت این بست نشستن بگم. اون زمان یه رسم خیلی بدی که وجود داشت این بود که هر کسی با هر جرمی اگه می‌رفت تو حرم بست می‌نشست کسی نمی‌تونه شوهرم بره دستگیرش کنه و یه بلایی سرش بیاره.

اگه یادتون باشه قبلا هم گفتیم که اون دو تا زن گرجی واقعه گریبایدوف از ترس جونشون رفتن بست نشستن تو حرم. حالا شما تصور کن دیگه. یارو هرکاری می‌خواست می‌کرد هر جرمی مرتکب می‌شد، بعد یه حرم گیر می‌آورد می‌رفت توش می‌نشست و بعد هم که به مرور زمان آب از آسیاب می‌افتاد میومد بیرون.

منتهی الان حاجی آقاسی بدون اینکه کسی بهش کاری داشته باشه، رفت بست نشسته تو حرم و حتی حاجی تو مراسم تدفین شاهم شرکت نکرد. اینم از صدراعظم ایران حاجی میرزا آقاسی که خیلی دیگه تو داستان باهاش کار نداریم. اون تو می‌مونه دیگه.

حالا اوضاع کشور چطوره؟ در سراسر ایران هر کی از مادرش قهر کرده اومده شورش کرده و دایی پادشاهی داره مهم‌ترین این شورش‌ها هم قیام شخصی بود به نام «سالار» تو خراسان که اتفاقا موفق شده بود تقریبا کل خراسان بگیره و خیلی برای پایتخت خطرناک شده بود. تو دربار هم که اقتداری وجود نداشت. درباری‌ها یا بازیچه‌ دست سفارت روس بودن یا سفارت انگلیس. تو دربار کسی می‌خواست آب بخوره باید از انگلیس و روس اجازه می‌گرفت و البته که این دو کشور هم برای حفظ منافع خودشون اصلا دوست نداشتن که تو ایران هرج و مرج باشه.

اونا هم می‌خواستن که شاه جوان خیلی زود بیاد به پایتخت اوضاع رو کنترل کنه. اگه بگیم ایران رو این دو سفارت کنترل می‌کردن خیلی بی‌راه نگفتیم و اما نفر آخری که باید وضعیتش مرور کنیم و به داستان اضافه کنیم «میرزا آقاخان نوری» هستش که با ایشون تا آخر داستان زیاد کار داریم.

میرزا آقاخان نوری سابقا وزیر لشکر بود ولی سر جریان‌هایی که حالا کاری بهشون ندیم محمد شاه مرحوم اون به کاشان تبعید کرده بود. بلافاصله بعد از مرگ محمدشاه میرزا آقاخان نوری که رابطه‌ بسیار خوبی با مهد علیا و سفارت انگلیس داشت، خودشو به دربار رسونده بود و مهد علیا ازش به گرمی استقبال کرده بود. میرزا نوری داشت زمینه را آماده می‌کرد که شاه جوان بعد از به قدرت رسیدن اون بکنه صدراعظم و مهد علیا هم ازش داشت حمایت می‌کرد.

حالا به جز میرزا آقاخان نوری چند نفر دیگه هم برای مقام صدراعظمی که گفتیم بعد از پادشاه بالاترین مقام بود دندون تیز کرده بودن که دیگه توضیح بیشتری نمیدیم هم این رو بدونید که تو دربار هر کسی فکر می‌کرد خودش لیاقت صدارت رو داره و همه منتظر رسیدن پادشاه و تصمیم اون بودن.

خب از همه گفتیم. از شاه جوون ناصرالدین شاه هم بگیم که بعد از مرگ پدرش تو چه وضعیتی بود. ناصرالدین شاه جوان از بچگی در کنار امیرکبیر بزرگ شده بود و پدر و مادر که بالای سرش نبود. تا فهمیده بود دنیا دست کیه امیر و در کنارش دیده بود و امیر براش قشنگ حکم پدر داشت. ناصرالدین شاه بعد اینکه خبر مرگ پادشاه شنید باید هرچه سریع‌تر می‌رفت تهران ولی خزانه دولت اونقدری خالی بود که خرج سفرش نمی‌تونست تامین کنه.

یادتون باشه که هنوز ماشینی در کار نبود و از تبریز تا تهران با اون همه همراه خدم و حشم دو ماه راه بود. دو ماه! حالا شما فکر کن طرف پادشاه کشور شده. پول نداره بره تهران. تو تهران هم مثل تبریز خزانه خالی خالیه. ناصرالدین شاه اومد خزانه‌دار آذربایجان رو صداش کرد و بهش گفت داستان اینجوریه. شما برو هر طور شده هزینه‌ سفر ما رو تامین کن و بیا یه ایران منتظره که من برم تهران. اون بنده خدا هم رفت و چند روز بعد دست از پا درازتر برگشت. گفت به جان مادرم هر کاری از دستم برمیومد کردم ولی آه در بساط نیست. ناصرالدین شاه که دیگه دستش به هیچ جا بند نبود، طبق معمول از امیرکبیر کمک خواست.

امیر بهش گفت آقا شما یه دست خط یه حکم به من بده که هر حرفی که من می‌زنم حرف پادشاهه. من با این حکم میرم هزینه‌ سفر رو تامین می‌کنم. شاه که اطمینان کامل به امیر داشت این کار کرد و امیرکبیر که اون موقع وزیر نظام بود رفت دنبال پول رفت و بعد سه روز دست پر برگشت. امیر پول رو از تجار قرض گرفته بود و با نشون دادن دست خط شاه بهشون اطمینان داده بود که بعد رسیدن شب تهران تمام پولشون به علاوه امتیازات اضافه بهشون برمی‌گردونه.

خلاصه پول سفر جور شد و پادشاه و امیر و اطرافیان شال و کلاه کردن که بیان به سمت تهران. هنوز سفر شروع نشده، امیر به شاه گفت بهتره این رفقایی که با ما تو آذربایجان بودن همراه ما به تهران نیان. شاه گفت برای چی؟ اینا دوستامونن. از نزدیک‌ترین آدما به منن. امیر گفت ببین پادشاه اینا از بچگی شما در کنار شما بودن. نگاهشون به شما نگاه به پسر بچه‌ای که تو تبریز می‌شناختن و اونا اگه هم بخوان نمی‌تونن به چشم پادشاه به شما نگاه کنن و بهتره که تو همین تبریز بمونن. شاهم دید امیر راست میگه قبول کرد و اونا با حداقل نفرات به سمت تهران حرکت کردن.

تو راهم امیر به سپاهیان همراه دستور داد که به هیچ عنوان حق ندارید وارد زمین کشاورزی بشید و به زور ازشون چیزی بگیرید. گفت اگه به گوشم برسه کسی این کار کرده شیکمشو پاره می‌کنه! همینقدر خشن و با نظم و انضباط! کلا امیر آدمی بود با شخصیتی مغرور، بسیار مقتدر، با نظم و انضباط، کمی اخمو، از اون چهره‌هایی که از بیست متری کسی می‌دیدش حساب کار دستش میومد.

سنشم خب کم نبود. اینجای داستان امیر ۴۲ سالشه و همه‌ اطرافیانش ازش حساب می‌برن. حتی نحوه‌ صحبت کردنش با شاه هم مقتدرانه و شبیه به صحبت‌های پدر پسریه. تو تبریز که شاه پول نداشت بیاد و خیلی افسرده و ناراحت شده بود، به شاه گفت پاشو خودتو جمع و جور کن. برای شاه مملکت خوب نیست که سر یه مشکل کوچیک بخواد زانوی غم بغل بگیره. ناسلامتی شما شاه مملکتی! نگران نباش. خودم درستش می‌کنم و دیدیم که درستش هم کرد.

تو همین سفر از تبریز به تهران هم مقام امیر از وزیر نظام به امیر نظام که مقام بالاتری بود ارتقا پیدا کرد و خلاصه که با همه‌ این تفاسیر ماجراها شاه رسید به تهران. شاه جمعه رسید تهران. شنبه تاجگذاری کرد و همون شنبه هم صدراعظم و همه‌کاره‌ کشور تعیین کرد. چشم همه‌ درباری‌ها به دهان پادشاه بود که ببینن از بین این همه گزینه تو دربار تهران شاه چه کسی رو به عنوان صدراعظم انتخاب می‌کنه؟ ناصرالدین شاه هم در دربار و در حضور مهدعلیا و میرزا آقاخان نوری و نماینده‌های انگلیس و روسیه و خیلی از آدمای دیگه اعلام کرد که از امروز صدراعظم ایران کسی نیست جز امیرکبیر.

متن فرمان ناصرالدین شاه برای صدارت امیرکبیر این بود:

ما تمام امور ایران را به دست شما سپردیم و شما را مسئول هر خوب و بدی که اتفاق می‌افتد می‌دانیم. همین امروز شما را شخص اول ایران کردیم و به عدالت و حسن رفتار شما با مردم کمال اعتماد و وثوق را داریم. چون ما به هیچ کس دیگر چنین اعتقادی نداریم و به همین جهت این دست خط را نوشتیم.

قسمت اول از داستان دو قسمتی زندگی امیرکبیر رو شنیدید. قسمت دوم به فاصله‌ یک هفته بعد منتشر میشه. مثل همیشه شنبه ساعت پنج صبح. این اپیزود به کمک نازنین قاری و نکیسا عبداللهی تولید شده. سپاس از تک‌تک شما که پادکست رخ رو گوش می‌کنید و ما رو از طریق پست و استوری و یا هر روش دیگه‌ای که خودتون صلاح می‌دونید به دوستانتون معرفی می‌کنید.

امیر سودبخش آبان ۱۴۰۰


بقیه قسمت‌های پادکست رخ را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/امیر(1)-|--داستان-زندگی-امیرکبیر-id2748108-id441359031?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1(1)%20%7C%20%20%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%20%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%DA%A9%D8%A8%DB%8C%D8%B1-CastBox_FM