مخترع قرن بیستم (۱)؛ داستان زندگی نیکولا تسلا
سلام به همراهان عزیز پادکست رخ. شما به قسمت اول از داستان دو قسمتی زندگی نیکولا تسلا «Nikola Tesla» گوش میکنید. اپیزود شماره ۲۶ به نام مخترع قرن بیستم. من امیر سودبخش هستم و تو هر قسمت از پادکست رخ شما را با داستان زندگی کسانی آشنا میکنم که بخشی از تاریخ ایران یا جهان رو ساختن. اگه به این جمله معتقد باشیم که تاریخ از آن کسانیه که رویاهای بزرگ در سر دارند، بدون شک تسلا میتونه یکی از صاحبان تاریخ باشه نابغه رویاپردازی که تمام زندگیش رو صرف تحقق رویاهاش کرد.
داستان زندگی تسلا دو قسمت داره. تو قسمت اول که شما دارید گوش میکنید از تولد تسلا شروع میکنیم. با خودش و خانوادهاش و شخصیتش آشنا میشیم و تسلا تا اوج محبوبیتش همراهی میکنیم و در قسمت دوم که به فاصله یک هفته منتشر میشه، به داستانهای پر رمز و راز زندگی تسلا میپردازیم. با ایدههای بزرگ فراتر از زمانش آشنا میشیم و تا اتفاقات بعد از مرگ تسلا رو هم بررسی میکنیم. قبل از اینکه داستانمون رو شروع کنیم، باید بدونیم که نیکولا تسلا از بزرگترین دانشمندان و تاثیرگذارترین شخصیتهای قرن بیستمه که بنا به دلایلی در مورد نقش مهمش تو تاریخ کمتر صحبت شده.
شخصیت عجیب و غریب و مرموز تسلا باعث شده گاهی اون رو یه دانشمند دیوانه و گاهی یه نابغه خلاق بدونن ولی چیزی که مشخصه اینه که دستاوردهای علمی بینظیر اون روش زندگی بشر رو در قرن بیستم برای همیشه تغییر داد. تا جایی که به تسلا لقب مخترع قرن بیستم رو دادن. عنوانی که انصافا برازندهاشه. شاید در اینکه تسلا بزرگترین دانشمند دویست سال اخیر بوده، اختلاف نظر وجود داشته باشه ولی در این که اون عجیبترین و پررمز و رازترین زندگی رو بین تمام دانشمندا داشته هیچ تردیدی نیست.
با هم بشنویم داستان زندگی مخترع قرن بیستم، نیکولا تسلا. دهم جولای سال ۱۸۵۶ ساعت ۱۲ شب تو هوایی به شدت طوفانی و در حالی که صدای رعد و برق گوشها را کر میکرد، نیکولا تسلا تو روستای اسمیلجان «Smiljan» کرواسی متولد شد. البته اون زمان کشور کرواسی به صورت مستقل وجود نداشت و روستای اونها جزو امپراتوری اتریش ـ مجارستان بود. قابلهای زایمان به مادر نیکولا کمک میکرد، با دیدن رعد و برق و ساعت به دنیا اومدن بچه، به مادرش گفت که این بچه شومه. براتون برکت نمیاره ولی مادرش جواب داد که اصلا اینطور نیست. پسر من فرزند نوره. انگار مامانش میدونست که این نوزاد قراره دنیا رو به قبل و بعد خودش تقسیم کنه.
پدر نیکولا یک کشیش ارتدکس و به طبع آدم بسیار مذهبیای بود. مادرشم اهل یکی از قدیمیترین خانوادههای صرب و دختر یک کشیش بود و استعداد بسیار خوبی هم تو حفظ کردن شعر داشت. اون انواع و اقسام وسیلهها و ابزارهای خونگی رو هم خودش میساخت و برای خودش مخترعی بود. البته این استعداد ذاتی تو خانواده مادری تسلا ارثی بود. چون پدربزرگ مادریش هم مخترع بود و نیکولا خیلی خوش شانس بود که خلاقیت و حافظه فوقالعاده رو از خانواده مادری به ارث برده بود.
نیکولا سه خواهر و تنها یک برادر داشت. وقتی پنج سالش بود، اولین اتفاق وحشتناک زندگیش رو تجربه کرد. اون و برادرش دنی که دوازده ساله بود، داشتن تو حیاط بازی میکردن. یعنی که تو اون سن هم سوارکار ماهری بود. سوار اسب شد که یه دوری بزنه ولی اسب یهو رم کرد و اون رو با سر به زمین کوبید. نیکولا که حسابی ترسیده بود، دوید به سمت دنی ولی هر کی صداش کرد جوابی نشنید. چند روز بعد یعنی دنی به خاطر آسیب شدید مغزی مرد. این ماجرا تاثیر بسیار بدی تو روحیهی نیکلا گذاشت. مرتب کابوسهای وحشتناکی میدید و خودشو تو مرگ برادرش مقصر میدونست. چون فکر میکرد اون بوده که اسب دنی رو ترسونده و باعث رم کردنش شده.
همین کابوسها منجر به شکلگیری تصاویر نورانی نامفهوم و آزاردهندهای تو ذهنش شد که تو تمام دوران زندگیش همراهش بود. تو ذهنش جرقههایی از نور میدید و گاهی این نورها تبدیل میشدند به یه سری تصاویر که اون نمیتونست تشخیص بده که چیزی که داره میبینه واقعیه یا نه؟
تسلا از همون دوران بچگی با توصیفاتی که از آبشار نیاگارا شنیده بود، ندیده عاشق این آبشار شده بود. خودش تعریف میکنه میگه تو بچگیام تو خیالم چرخهای بزرگی رو میدیدم که داشتن با کمک آبشار میچرخیدن. میگه جریان این چرخها و آبشار رو واسه عموم تعریف کردم و بهش گفتم که من یه روز میرم آمریکا و با نیروی آبشار اون چرخها رو به گردش در میارو و این نقشه رو عملی میکنم تا رویاهام به واقعیت تبدیل شه. عموم بهش جواب میده باشه حالا برو فعلا با بقیه بچهها بازیت رو بکن تا بعد.
نیکولا از همون بچگی حافظه تصویری خارقالعادهای داشت. اون میتونست متن یک کتاب رو با همه عکسا و جزئیاتش به خاطر بسپاره و هوش و ذکاوت و خلاقیت بسیار زیادی داشت. حتی قبل از اینکه بره به مدرسه مثل مادرش شروع کرد به ساختن یه سری وسایل. البته خب همیشه هم موفق نبود. یه بار یه چتر برای پرواز ساخت و باهاش از پشت بوم خونه پرید ولی به جای پرواز به سمت بالا سقوط کرد پایین و حسابی زخم و زیلی شد. تحصیلات ابتدایی رو تو محل تولدش و روستاهای اطراف گذروند و ریاضی، علوم دینی و زبان آلمانی رو خیلی خوب یاد گرفت و بعد برای ادامه تحصیل رفت به شهر.
تو دبیرستان معلم فیزیک مدرسه اونو حسابی به برق و الکتریسیته علاقهمند کرد. نیکولا در برابر ماهیت عجیب الکتریسیته کلی هیجان زده بود و میگفت هر طور شده من باید این نیروی عجیب رو بیشتر بشناسم. نیکولا تو کل دوران دبیرستان یک شاگرد باهوش و فوقالعاده بود. او حتی میتونست محاسبات پیچیده انتگرالی رو ذهنی انجام بده. بعضی وقتا انقدر امتحاناتش رو خوب پاس میکرد که معلماش فکر میکردن حتما داره تقلب میکنه.
در نهایت نیکولا چهار سال دبیرستان رو سه سالِ تموم کرد و بعد فارغالتحصیلی برگشت خونه پیش خانوادش. اون زمان طبق یک قانون نانوشته پسرای هم قشر هم تیپ نیکولا یا باید کشیش میشدند یا عضو ارتش. پدر نیکولا هم که مشخصا اصرار داشت که پسرش شغل اجدادشون انتخاب کنه و کشیش بشه و هر چند که نیکولا رویاهای بزرگتری داشت ولی حریف زورگویی پدرش نمیشد.
تو هفده سالگی وقتی آماده رفتن به مدرسه علوم دینی شد، ناگهان به شدت مریض شد. ساعت به ساعت حالش بدتر میشد. پدر و مادرش این دکترو آوردن بالا سرش. اون دکترو آوردن بالا سرش در نهایت فهمیدن که بله پسرشون وبا گرفته و دکترا هم گفتن که به احتمال زیاد چند روز دیگه بیشتر زنده نمیمونه. پدر و مادر نیکولا با چشمای گریون بالای سر بدن نیمهجون پسرشون ایستاده بودن.
حالا که به سختی میتونست حرف بزنه به پدرش گفت پدر اگه بذاری من برم دانشکده مهندسی شاید خوب بشم. پدرش که میدید بچش داره نفسهای آخرو میکشه جواب داد قسم میخورم که اگه خوب بشی تو رو به بهترین دانشگاه دنیا میفرستم. تو فقط خوب شو و تسلا خوب شد. انگار که مسیح شفا داده باشدش. خوب شد و سر و مور و گنده برگشت به زندگیش و باباشم که دیگه قول داده بود قسم خورده بود، نامردی نکرد و اجازه داد تلاجی علوم دینی بره مهندسی بخونه.
بیماری وبا اگه برای همه منحوس بود، برای تسلا فرشته نجات بود. البته خودش تو خاطراتش گفته تو دوران بیماریم خوندن کتابهای مارک تواین «Mark Twain» کمک زیادی به خوب شدم کرد. تسلا عاشق کتابهای مارک تواین بود و البته بعدها باهاش از نزدیک آشنا شد و حسابی با هم دوست شدند که جلوتر بهش میرسید. اگه یادتون باشه تو اپیزود داستان زندگی هلن کلر هم درباره مارک تواین و رابطه خوبی که با اون داشت هم صحبت کردیم.
بعد از اینکه حال نیکولا بهتر شد، مجبور شد قبل دانشگاه بره سربازی ولی اون نتونست تو ارتش بمونه و از اونجا فرار کرد و یه مدت رو تو دل طبیعت گذروند و همین زندگی تو طبیعت باعث شد هم از نظر جسمی و هم روحی قویتر بشه و بتونه خودشو برای چالشهای بزرگ زندگیش آماده کنه.
در نهایت یکی از بزرگترین آرزوهای تسلا برآورده شد و اون تونست بره به دانشگاه کالای ۲۱ ساله برای شروع تحصیلات دانشگاهیش تو سال ۱۸۷۷ رفت به دانشگاه گراتس «Graz» اتریش.
تو دوران دانشگاه تسلا زندگیش رو پای تحقیقاتش گذاشته بود. مثل دوران دبیرستان، عاشق الکتریسیته بود و دوست داشت که هر چه بیشتر و بیشتر راجع به این انرژی مرموز اطلاعات به دست بیاره. اون از ساعت سه چهار صبح تا یازده دوازده شب کار میکرد. تحقیق میکرد و کار میکرد و از لحاظ اطلاعات و دانش، ستاره دانشجوها بود. با اساتید دانشگاه بحثهای علمی میکرد و البته که خیلی وقتا اساتید یا جوابی برای سوالاتش نداشتن و یا دانششون اندازه تسلا نبود.
تو دانشگاه انقدر مجذوب الکتریسیته شده بود و براش وقت میذاشت که مسئولین دانشگاه نگران سلامت جسمی و ذهنی اون شدن. یکی دو بار به خودش تذکر دادن که آقا مراقب سلامتیت باش. یه کم استراحت کن ولی وقتی دیدن تسلا گوش شنوایی برای این حرفا نداره، مسئولین دانشگاه برای خانوادش نامه نوشتن که با ادامه این اوضاع شاید ما مجبورشیم پسرتون رو از دانشگاه اخراج کنیم. چون مطمئن نیستیم که با این حجم کار و تحقیق اون بتونه سالم بمونه.
میدونید نکته داستان چیه؟ خیلی از ماها فک میکنیم تمام این دانشمندا و نخبهها یه استعداد ذاتی دارند و از اساس با بقیه فرق میکنن ولی معمولا کمتر از این صحبت میشه که اگر استعداد دارن ولی چقدر برای شکوفا شدن این استعداد و رسیدن به اهدافشون تلاش میکنند و از خیلی چیزا میگذرند که به هدفشون برسن و البته که موضوع اصلی این که اونا عاشق کارشونن و اینجوری از زندگیشون لذت میبرن. مثل تسلا که عاشق الکتریسیته شده بود.
تو دانشگاه تسلا طرحی رو به استادش ارائه داد که طبق اون پیشنهاد داده بود جریان برق متناوب، جایگزین جریان برق مستقیم بشه. اون زمان موتورهای الکتریکی قدیمی از جریان برق مستقیم نیرو میگرفتن و اون پیشنهاد داده بود که جریان برق متناوب جایگزین جریان برق مستقیم بشه. البته استادش طرحشو رد کرده بود و کلیم به طرحش خندیدن و تسلا جلوی دوستاش کنف شد. هر چند که این طرح ایده اولیه یکی از بزرگترین اختراعات تسلا بود که جلوتر کامل به میپردازیم.
تو اوج علاقه و زمان زیادی که تسلا برای تحقیقاتش میگذروند، تو سال سوم دانشگاه تسلا شروع کرد به قمار و یواش یواش مثل هزاران آدم دیگه معتاد قمار شد تا جایی که کل کمک هزینههاش و دار و ندارش رو باخت و برای مدتی درس و دانشگاه رو هم ول کرد. اون با خانوادهاش هم قطع رابطه کرد تا اونا نفهمن ترکتحصیل کرده. حتی بعضی از دوستای دانشگاهیش فکر میکردن که اون تو رودخونه غرق شده و مرده. تسلا با کارهای دم دستی و روزمزدی زندگیش میگذروند و همون درآمد کمشم شبا میرفت باهاش قمار میکرد.
یکم بعد به خاطر نداشتن مجوز اقامت اون مجبور شد برگرده پیش خانوادش و فقط سه هفته بعد از بازگشتش بود که پدرش مریض شد و مرد و تسلا را هم برای همیشه قمار رو گذاشت کنار. بعد از فوت پدر تسلا که دیگه پولی برای ادامه تحصیل مجدد نداشت، مدت کوتاهی رو مشغول درس دادن به بچهها شد ولی بعدش با حمایت مالی عموهاش اون تونست مجدد برگرده به دانشگاه و تحصیل و تحقیقات خودش رو از سر بگیره.
تو همون دوران بود که اون ور دنیا ادیسون «Thomas Edison» در سال ۱۸۷۹ لامپ رشتهای رو اختراع و وارد بازار کرد. خب برخلاف تصور عامه ادیسون مخترع برق نبوده و اون لامپ اونم لامپ رشتهای رو اختراع کرده. لامپ رشتهای میشه همین لامپهای معمولی که سالهاست ما داریم ازش استفاده میکنیم. ادیسون برای تسلای جوون یه الگو و یه اسطوره بود. تسلا با اشتیاق زیادی نتیجه تحقیقات ادیسون و اختراعات اون رو دنبال میکرد.
تسلا بعدها گفت که اون زمان بزرگترین آرزو و اوج اهداف من این بود که بتونم آمریکا را از نزدیک ببینم و با توماس ادیسون بزرگ از نزدیک در ارتباط باشم ولی برای تسلا هنوز رفتن به آمریکا زود بود. بعد از دانشگاه تسلا سال ۱۸۷۰ رفت به بوداپست «Budapest» و تو اداره مرکزی تلگراف استخدام و مشغول به کار شد.
با توجه به دانش و مهارتی که اون داشت خیلی زود تونست تو کارش پیشرفت کنه و بهترین مهندس فنی اداره بشه. البته با اون تیپ خاص شخصیتی که داشت. تسلا از لحاظ شخصیتی کلا آدم عجیب غریبی بود و خصوصیات خاصی داشت. به عنوان مثال او به شدت و به طور وسواسی به پوشش و نظافت اهمیت میداد. بسیار آدم تمیزی بود. از دست زدن به اجسام مختلف حدالمقدور اجتناب میکرد. حتی ترجیح میداد تو ملاقات با آدمها به اونا دست نده و فقط موقعی این کار رو میکرد که مجبور میشد. از زیورآلات زنانه و مخصوصا گوشواره خانوما متنفر بود و منزجر کنندهترین کار براش دست زدن به موی خانمها بود.
اون اصلا نمیتونست این کارو بکنه. خب مشخصه که آدمی با این تیپ رفتاری و این عادات عجیب نمیتونه به راحتی برای خودش شریک زندگی داشته باشه. حالا علاوه بر این موارد که تسلا دو تا ویژگی خاص و منحصر به فرد دیگه هم داشت. اول اینکه تسلا چیزهایی که میخواست اختراع کنه رو میتونست با جزئیات کامل تو ذهنش تصور کنه. در حقیقت قوه تفکر اون به قدری قوی بود که تجسم اجسام در ذهنش با دیدن اجسام در مقابلش برابری میکرد. یعنی چیزی که قرار بود بعدا اختراع کنه رو تسلا را قبلا در ذهنش با جزئیات کامل میدید.
ویژگی منحصر به فرد دیگهای که تسلا داشت، قدرت شنوایی عجیب و حتی بعضی اوقات آزار دهنده اون بود. خودش میگفت تو اتاقم که مینشستم سه اتاق اونورتر صدای تیک تیک ساعت رو میشنیدم. صدای درشکهای که خیلی دورتر داشت میرفت و به راحتی میشنیدم. سوت قطاری که خیلی اونورتر داشت رد میشد، گوشم رو کر میکرد و برای رهایی از این چیزها تو پارک شهر پیادهرویهای طولانی مدت میکردم.
تسلا در ادامه میگه توی بعد از ظهری که هیچ وقت فراموش نمیکنم، با یکی از دوستام تو پارک مشغول پیادهروی بودیم. آفتاب غروب کرده بود و ذهن من کاملا درگیر طرحها و ایدههای بزرگی بود که اون زمان به جز خودم کسی بهشون اهمیت نمیداد. همینطوری که داشتم با دوستم قدم میزدم ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. بعد بلافاصله روی زمین خم شدم و با یه چوبی که روی زمین افتاده بود طرحی رو روی زمین کشیدم و برای دوستم که هاج و واج به من نگاه میکرد طرح رو توضیح دادم.
طرح موتوری که سالها قبل شبیه بهش رو به استاد دانشگاهم ارائه داده بودم ولی اون ردش کرده بود ولی من مطمئن بودم که ایده من جواب میده و من میتونم موتوری که تو ذهنم ساختم رو تو کارگاه بسازمش. در این موضوع ایمان داشتم. خب دیگه اینجای داستان واجبه که درباره ایده و طرح تسلا یکم بیشتر توضیح بدیم. این قسمت رو باید خوب دقت کنید. چون درک ادامه داستان کاملا منوط به درک این طرح تسلاس و البته منم سعی میکنم یه توضیح بسیار ساده بدم که موضوع پیچیده نشه. اهالی فن که دارن این اپیزود رو میشنون کم و کاستیهای توضیحات فنی من رو به بزرگی خودشون ببخشن.
ببینید. ما کلا دو تا جریان برق داریم. جریان برق مستقیم و جریان برق متناوب. جریان برقی که ادیسون برای روشنایی ازش استفاده میکرد، جریان برق مستقیم بود و ادیسون اعتقاد داشت تنها نوع برق قابل استفاده و قابل تجاری شدن همین جریان برق مستقیمه.
برق با جریان مستقیم میشه همین برق باتریها و موبایلها که معمولا ولتاژ پایینی دارن. مشکل اصلی جریان مستقیم اینه که نمیشه ولتاژ رو تو این جریان تغییر داد. حالا اگه ولتاژ بالا تولید بشه، ممکنه بزنه لامپها و سایر وسایلی که ازش استفاده میکنیم رو داغون کنه و اگه ولتاژ پایین تولید بشه و مثلا نیروی متناسب با ولتاژ لامپ تولید بشه، خب به طبع ولتاژ بالاتری نخواهیم داشت. این مشکل اول.
معضل دوم جریان مستقیم اینه که اگه ما بخوایم برق حاصل از جریان مستقیم رو به جای دورتری انتقال بدیم، برای انتقال برق، اولا که یه سیم مسی قطور نیاز داریم و دوما خب ولتاژ افت میکنه و نمیتونیم برق رو با این جریان به جاهای دورتر بفرستیم. اونوقت مجبوریم تقریبا هر دو کیلومتر یک نیروگاه داشته باشیم. چون بیشتر از این مسافت نمیشه برق رو با جریان مستقیم انتقال داد. خب یه مرور بکنیم.
جریان برق مستقیم ادیسون، شد جریانی با ولتاژ معمولا پایین که این جریان برای روشن کردن لامپها و چراغها و به راه انداختن موتورها کافیه ولی قابلیت کم و زیاد شدن نداره و برای انتقال برق باید هر تقریبا دو کیلومتر یه نیروگاه داشته باشیم. حالا در مقابل جریان مستقیم جریان متناوب وجود داره. جریان متناوب جریانی عموما با ولتاژ بالاست که میشه تو این نوع جریان ولتاژ کم و زیاد کرد و برای لامپ و دستگاههای مختلف ولتاژهای مختلفی ارسال کرد. تازه علاوه بر این برق با جریان متناوب مشکل انتقال به جاهای دورتر رو نداره. چون با کم و زیاد کردن ولتاژ میشه به جاهای دورتر منتقلش کرد.
خب تو نگاه اول جریان متناوب برای استفاده تجاری و انتقال برق خیلی گزینه مناسبتری به نظر میرسه دیگه؟ ولی در زمان داستان ما برای استفاده از جریان متناوب دو تا مشکل وجود داشت. مشکل اول اینکه هنوز دستگاهی اختراع نشده بود که بتونه جریان متناوب رو کنترل کنه و اون کم و زیادش کنه و در اصل چیزی که تسلا میخواست بسازه و تو پارک ایدهاش و با چوب روی زمین طراحی کرده بود و قبلا هم به استادش طرحش داده بود همین دستگاه بود. دستگاهی برای کنترل جریان متناوب.
مشکل دوم این بود که جریان متناوب جریانیه عموما با ولتاژ بالا که خب به نسبت جریان مستقیم میتونه خطرناکتر باشه. واقعیت این بود که اون زمان الکتریسیته تازه داشت جای خودش رو تو جامعه باز میکرد و مردم از الکتریسیته میترسیدند و خیلی چیزی ازش سر درنمیآوردن. مخصوصا این که چند تا آتشسوزی هم اتفاق افتاده بود و ذهن مردم رو خراب کرده بود. چند بار هم برق با انتقال از نعل اسبها به بدنشون به حیوون شوک داده بود و اونا رو فراری داده بود و ملتم فکر میکردن ببین چه نیروی شیطانیای داره این الکتریسیته! و چقدر خطرناکِ که حیوونا هم میفهمن و عکسالعمل نشون میدن!
جمیع جهات این اتفاقات شرایط را حتی برای ادیسون که جریان مستقیم رو پیشنهاد داده بود سخت کرده بود. حالا چه برسه به جریان متناوب پیشنهادی تسلا مشکلات اساسی جریان متناوب اول این بود که دستگاه تبدیل کننده ولتاژ وجود نداشت و دوم اینکه جریان متناوب تو نگاه اول میتونست خیلی خطرناکتر از جریان مستقیم باشه و حتی میتونست کشنده هم باشه. اینم باید بدونید که تو آمریکا و تو شهر نیویورک ادیسون اونجا کار میکرد، از اواخر دهه ۱۸۷۰ برق اومده بود و ادیسون اولین نیروگاهش رو در یکی از خیابونای نیویورک نزدیک یک منطقه تجاری تو سال ۱۸۸۲ ایجاد کرده بود.
اون این کار به کمک سرمایهگذار بزرگ وال استریت به نام جان پیر مورگان «J.P.Morgan» به انجام رسانده بود که تو اپیزود بعد بیشتر راجع به این آقای موگان صحبت میکنیم. دقیقا تو همون سال ۱۸۸۲ بود که تسلا برای کار رفت به پاریس و تو یکی از شرکتهای زیرمجموعه ادیسون مشغول به کار شد. کارشم نصب و راهاندازی سیستمهای روشناییِ معابر شهری با استفاده از اختراع ادیسون، یعنی همون لامپهای رشتهای بود. تسلا تو پاریس تجربه عملی زیادی تو مهندسی برق به دست آورد و مدیران شرکت هم که متوجه دانش و تخصص تسلا شده بودن، اونو مسئول طراحی و ساخت نمونههای پیشرفته مولدها و دینامهاشون کردن و سمت مسئولیتش بردن بالا.
حتی تسلا رو برای رفع مشکلات مهندسی به سایر شرکتهای زیرمجموعه ادیسون تو فرانسه و آلمان اعزام میکردن. تو بوداپست و بعدشم تو پاریس و بعدشم آلمان تسلا در کنار کار روزمره و پیشرفتهایی که تو کارش داشت، تلاش کرده بود که موتور جریان متناوب رو به تولید برسونه اما موفق نشده بود و هر بار شکست خورده بود. اون فکر میکرد که اگه یه نفر تو دنیا باشه که بتونه تو این طرح کمکش کنه اون یه نفر بدون شک توماس ادیسونه.
تسلا به شدت مشتاق دیدن ادیسون بود. مردی که دنیا را با لامپهای نورانیش دگرگون کرده بود. اون علاقه زیادی برای نشون دادن طرح موتورش که با جریان متناوب کار میکرد به ادیسون داشت. درصورتیکه بنای تمام تجهیزات ادیسون روی جریان مستقیم بود و تسلا اون موقع نمیدونست که هرگونه صحبتی راجع به جریان متناوب ادیسون رو به شدت عصبانی میکنه. در هر صورت در نهایت توفیق دیدن ادیسون و مهاجرت به آمریکا برای تسلای جوون تو ۲۸ سالگی فراهم شد.
ماجرای رفتن تسلا به آمریکا و درگیریهایی که تو مسیر براش پیش اومد خودش یه داستانیه که ما اینجا بهش وارد نمیشیم. فقط اینو بدونید که وقتی در ششم ژوئن سال ۱۸۸۴ تسلا به نیویورک رسید، او تمام پول و وسایل با ارزش از دست داده بود و با کمی پول خرده تو جیبش پا به کشور آرزوهاش گذاشت. اسلام وقتی به آمریکا رفت هیچ چیز نداشت و فقط رویاهاش رو با خودش برده.
تو سفر تسلا به آمریکا درسته که اون هیچی با خودش نیاورده بود و آه در بساط نداشت ولی تسلا همراه خودش یه نامه بسیار مهمی داشت. یه نامه یا بهتره بگیم یه معرفینامه کوتاه از طرف یکی از شرکای اروپایی ادیسون به نام چارلز وچالر که تسلا پیشش کار میکرد و مدیر تسلا بود. چارلز تو معرفینامهای که برای ادیسون نوشته بود، گفته بود که ادیسون عزیز من دو انسان بزرگ میشناسم که تو یکی از آن دو هستی و دیگری این مرد جوان است.
تسلا با همین نامه رفت پیش ادیسون و تو ملاقاتی که با اون داشت طرح موتورهای جریان متناوب رو برای ادیسون توضیح داد و البته که ادیسون با طرح تسلا مخالفت کرد و اون اصلا جدی نگرفت ولی در عین حال بهش گفت ببین اینجایی که اومدی ما هر ده روز یه اختراع کوچیک و هر شیش ماه یه اختراع بزرگ میکنیم و بعد با جذب سرمایه اختراعمون رو تولید میکنیم میریم تو بازار. منم میتونم تو رو تو شرکت خودمون استخدام کنم که در کنار ما بتونی کار کنی.
برای تسلا کار کردن زیر نظر ادیسون و نشست و برخاست با اون یه افتخار بود و بنابراین با خوشحالی پیشنهاد ادیسونو قبول کرد. بعد مدت کوتاهی که از شروع به کار تسلا گذشته بود، همه متوجه تخصص و تبحر اون شدند و خبر به گوش ادیسون هم رسید. تو یکی از ملاقاتهایی که تسلا با ادیسون داشت، به او پیشنهاد داد که بهش اجازه بده رو مولدهای جریان مستقیمش کار بکنه و اونها رو ارتقا بده. ادیسون که فکرشو نمیکرد تسلا از پس این کار بربیاد و بتونه مولدهای جریان مستقیم رو ارتقا بده، گفت باشه انجامش بده. اگه تونستی این کارو بکنی من بهت پنجاه هزار دلار پاداش میدم.
این پیشنهاد برای تسلا باورنکردنی بود. رقم پاداش میشد حقوق هفتاد سال اون موقع یه کارگر و برای همینم تسلا با شور و اشتیاق زیاد شروع کرد به بازطراحی دینامها و موتورهای ادیسون. تسلا هر روز کارش رو از ده صبح شروع میکرد و تا ساعت پنج صبح روز بعد کارش را ادامه میداد. بعد یه چند ساعتی کوتاه میخوابید و دوباره کار و دوباره کار و دوباره کار. تسلا یه سال تموم روی پروژه ادیسون وقت گذاشت و آخر سر هم موفق شد و این موفقیت علاوه بر اینکه یه پیروزی بزرگ برای تسلا محسوب میشد، برای شرکت ادیسون هم یه پیروزی بزرگ بود و همه مدیران شرکت از این اتفاق خیلی خوشحال بودن.
وقتی که کارش تموم شد تسلا رفت پیش ادیسون تا پاداشی که قولش رو داده بود رو بگیره ولی در کمال ناباوری تسلا! ادیسون بهش گفت ای بابا تسلا مثل اینکه تو شوخیای آمریکاییا رو متوجه نمیشیا! پاداش کجا بود؟ من باهات شوخی کرده بودم. بله جناب آقای ادیسون نامردی کرد و زد زیر قولش و تنها کاری که کرد این بود که حقوق تسلا را از هفتهای ده دلار رسوند به هیجده دلار. البته که ادیسون بعدها گفت این کارش بزرگترین اشتباه زندگیش بوده.
تسلا که ذاتا آدم مغروری هم بود، احساس میکرد که غرورش جریحهدار شده و دیگه نمیتونه حتی یه لحظه هم تو شرکت ادیسون کار کنه. برای همین کار رو ول کرد و با ناامیدی تمام از شرکت ادیسون اومد بیرون. اومد بیرون. چیکار کرد؟ رفت کارگری کرد. یه شرکتی بود که برای کابلهای برق زیرزمینی حفاری میکرد و تسلا هم رفت در کنار کارگرای دیگه بیل و کلنگ گرفت دستشو شروع کرد به کارگری. روزی دو دلار میگرفت. زمین میکند. چاله میکند.
نزدیک به یک سال تسلا کارش همین بود. روزا کارگری میکرد و شبها رو طرحهای خودش که دیگه هیچ کسی رو نداشت که بهش نشونشون بده کار میکرد و افسرده و خسته و ناامید روزاشو سپری میکرد ولی موضوع رفتن تسلا و کارگری کردنش همچین بیسر و صدا هم نبود.
شایعه شد که یک نابغه از شرکت ادیسون رفته و برای زنده موندن داره کارگری میکنه. سر و صداها که بیشتر شد، چندتا از سرمایهگذارها اومدن سراغ تسلا و بهش پیشنهاد همکاری دادند و تسلا هم قبول کرد و این شد که اون تونست یه آزمایشگاه کوچیکی برای خودش دست و پا کنه و زمانش رو بذاره برای ساخت نمونه اولیه موتوری که هفت سال پیش تو پارک اونو تجسم کرده بود و در کنارش هم با حمایتهای مالی سرمایه گذاران شروع کرد به اختراع و تولید ایدههای دیگهای که داشت و چندین مورد از اختراعاتش رو تو اون زمان ثبت کرد.
یه لامپ قوسی منحصر به فرد زیبا و بادومی ساخت که کلی هم مورد استقبال قرار گرفت ولی سرمایهگذارها یه جورایی سرش کلاه گذاشتن و حق ثبتش رو همون اول ازش گرفتن و خیلی چیزی دست تسلا رو نگرفت. تسلا دست روی تولید هر چی که میگذاشت میتونست با حمایتهای مالی که میشد به راحتی مهندسیش رو انجام بده و به بازار ارائهاش کنه ولی خب موتور دستگاه متناوبش که هنوز نتونسته بود تولیدش کنه، براش یه چیز دیگه بود.
تسلا روزها و هفتهها زمانش رو روی این پروژه گذاشت و در نهایت موفق شد نمونه آزمایشی موتور جریان متناوب خودش رو آماده کنه. در ماه می سال ۱۸۸۸ تسلا از اختراع بزرگ خودش رونمایی کرد و موتور جریان متناوبش رو به همه معرفی کرد. موتوری که هنوزم تو بسیاری از دستگاههایی که ما در طول روز باهاشون سر و کار داریم داره ازش استفاده میشه.
تو ۵ سال بعد تسلا ۲۲ حق اختراع دیگه رو هم در خصوص موتورهای جریان متناوب خودش ثبت کرد. امتیاز مولدها، مبدلها و خطوط مخابرات بهش داده شد که اونا ارزشمندترین امتیازنامههای ثبت اختراع از زمان اختراع تلفن به این طرف بودن. تسلا کمکم بسیار معروف شد و اسمش افتاد سر زبونها: مخترع بزرگ نیکولا تسلا. همه آدمای معروف و سرمایهدارها میرفتن سراغش و سعی میکردن بهش نزدیک بشن.
یکی از افرادی که ارزش و اعتبار کار تسلا و پتانسیل اختراعات اون رو درک میکرد شخصی بود به نام جرج وستینگهاوس «George Westinghouse». ایشون کارخونهدار بزرگی بود که البته خودشم مخترع بود. اون در ۲۲ سالگی ترمز بادی قطار رو اختراع کرده بود و با پولی که بابت این اختراعش دستش اومده بود رو انرژی گاز سرمایهگذاری کرده بود. به این امید که احتمالا روشنایی آینده از آن نیروی گازه و البته همزمان ادیسون هم روی نیروی برق کار کرد و میدونیم که نتیجه خیلی بهتری گرفت.
در هر صورت وستینگهاوس با چند تا اختراع بار خودش بسته بود و شده بود یکی از سرمایهدارهای نیویورک. کلا هم وستینگهاوس شخصیت مثبت و قابل احترامی داشت. وستینگهاوس وقتی از اختراع تسلا مطلع شد و از آزمایشگاهش دیدن کرد. بلافاصله پیشنهاد خرید امتیاز تمام اختراعات مربوط به جریان متناوب تسلا رو به ارزش یک میلیون دلار با اون مطرح کرد و علاوه بر این قرار شد برای تولید هر اسب بخار انرژی که از اختراعات تسلا تولید میشه، شرکت اون به تسلا دو و نیم دلار پرداخت کنه.
دقت کنید تسلا فقط با همین دو و نیم دلار به ازای هر اسب بخار میتونست تبدیل به ثروتمندترین آدم دنیا بشه. پس مشخصه که پیشنهاد وستینگهاوس رو با جان و دل قبول کرد. تسلا تو اولین اقدامش فروشگاه محله بوفالو وستینگهاوس رو با برق جریان متناوب و لامپهایی که خودش تولید کرده بود روشن کرد و همه را انگشت به دهان گذاشت. از ادیسون گرفته که حالا دیگه کاملا تسلا رو به عنوان یک رقیب قدر جدی میگرفت تا بقیه مردم عادی که میدیدند نه بابا علاوه بر راهکار ادیسون، روشهای دیگهای هم برای روشن کردن لامپ و استفاده از جریان برق وجود داره.
تسلا که تو کارش پیشرفت کرد، ادیسون شروع کرد به سنگاندازی. جریان متناوب تسلا میتونست تمام رشتههای ادیسون رو پنبه کنه و به سرعت جایگزین جریان مستقیم اون بشه و این موضوعی که ادیسون بتونه باهاش کنار بیاد. این اتفاق سرآغاز جنگ بزرگی بود بین تسلا و ادیسون. از یک طرف ادیسون و شریک تجاری قدرتمندش جان پیر مورگان و طرف دیگه تسلا و شرکت وستینگهاوس. جنگی که تو تاریخ به نام جنگ جریانها معروف شد و اتفاقات بسیار عجیب و غریبی تو این جنگ افتاد که برای همیشه تو تاریخ موندگار شد. سراغ داستان جنگ جریانها.
در اواخر دهه ۱۸۸۰ ادیسون شروع کرد به تبلیغات منفی علیه جریان برق متناوب تسلا و شرکت وستینگهاوس. اون میخواست اختراع تسلا را بدنام کنه و حاضر بود برای رسیدن به هدفش هر کار اخلاقی و غیر اخلاقیای هم انجام بده. هر چی باشه تسلا اومده بود و با اختراعاتش حاکمیت ادیسون بر صنعت برق و تحتالشعاع قرار داده بود.
همونطور که قبلا گفتیم توزیع برق مستقیم ادیسون جریان ثابت الکتریکی با حرکت توی یک خط شدت و قدرت خودش رو از دست میداد و برای همین تقریبا هر دو کیلومتر باید یک نیروگاه برق وجود داشت که بتونه برق رو تقویت کنه ولی جریان برق متناوب تسلا قابلیت این رو داشت که ولتاژ رو کم و زیاد کنه و برق با کابل به نقاط دور منتقل کنه. بدون اینکه افت فشار داشته باشه و اینطوری نه تنها امکان تامین نیروی لامپ داشت؛ بلکه میتونست نیروهای ابزارهای دیگه برقی رو هم تامین کنه.
در حقیقت انگار ادیسون درشکه رو اختراع کرده بود و تسلا ماشین رو اما ادیسون زیر بار این اختراع بزرگ تسلا نمیرفت که نمیرفت. تازه انتقال برق با جریان مستقیم ادیسون نیاز به سیمهای مسی بسیار قطوری داشت که باید از زیر زمین رد میشد ولی برای انتقال جریان متناوب تسلا، نیاز به سیمهای مسی نازکتری بود که میتونست بالای دکلها قرار بگیره و برق رو انتقال بده و اینطوری سیستم پیشنهادی تسلا تا ۷۵ درصد ارزونتر درمیومد و این واقعیت ادیسون را عصبانیتر هم میکرد.
برای همین ادیسون دست گذاشت رو نقطه ضعف جریان متناوب و برداشت اشتباهی که مردم از جریان متناوب داشتن و به مردم گفت که اگه جریان متناوب به خونهها بیاد، ظرف شیش ماه همتون رو میکشه. بعضی از مردم تو همراهی به ادیسون میگفتن به هیچ عنوان نباید بذاریم این انرژی شیطانی پاش رو تو خونههامون بذاره. آدمای ادیسون برای مقابله با جریان متناوب تسلا تظاهرات برگزار کردند. شعار دادن و حتی موضوع رو به دولت هم کشوندن. اکثر روزنامهها و مدیران مسئول جریان هم که خب از دوستای ادیسون بودن و تو جنگ جریانها پشت اون دراومدن.
ادیسون به طور شفاف خواستار ممنوعیت کامل استفاده از جریان متناوب شد و گفت این جریان هم غیر ضروری و هم خیلی خطرناک. آدمای تیم ادیسون حتی به این چیزام بسنده نکردن و نمایشهای منزجر کننده و وحشتناکی به راهانداختن. اونا خطر جریان متناوب برق رو با وصل کردن برق به حیوانات در معرض دید عموم به نمایش میذاشتن. اونا میومدن وسط شهر سگ و گربههای بدبخت رو میذاشتن توی قفس. بعد بهشون جریان برق با ولتاژ بالا وصل میکردند و حیوون رو میکشتن و بعد به مردم میگفتن اگه شرکت وستینگهاوس این جریان به خونههای شما بیاره، همین بلا سر شما میاد.
اونا کمکم به سگ و گربه هم بسنده نکردن و اسبها رو میآوردن و با عبور جریان برق با ولتاژ بالا اونا رو میکشتن. در مجموع اونا یازده تا اسب رو با این روش کشتن و برای این عمل شنیعشون هم اسم گذاشته بودن. اونا اسم این کار گذاشته بودن «وستینگهاوس» و مشخصی که برای بدنام کردن شرکت وستینگهاوس انتخاب کرده بودن. وقتی اسب بدبخت رو میکشتن، میگفتن اسبِ وستینگهاوس شد.
این نمایش وحشیانه از ادیسون و دار و دستهاش برای همیشه لکه ننگی بر پیشونی ادیسون گذاشت و امان از این آدمیزاد که اگه پاش بیفته چهها که نمیکنه! تازه ایشون ادیسونمونه. من از مفصل این نکته مجملی گفتم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
وحشتناکترین این نمایشها یه بار آدمای ادیسون یه فیل زبون بسته رو آوردن وسط شهر و بهش برف وصل کردن و جلوی چشم جمعیت حیوون رو کشتن تا خطرات استفاده از جریان برق متناوب به ملت نشون بدن. فیلم و عکسهای این جنایت سخیف رو میتونید به مرور تو صفحه اینستاگرام و سایر صفحات مجازی پادکست رخ ببینید. البته اگه دل دیدنشو دارید. طرف دیگه جنگ یعنی وستینگهاس و تسلا خودشونو قاطی بازی کثیف ادیسون نکردند و هر چقدر که ادیسون وقتش رو این چیزا میذاشت، اونا وقتشون رو کارشون میذاشتن و وستینگهاس گفت همین که محصول ما خیلی بهتر از محصول ادیسونه، خودش بهترین جواب به کارهای اونه.
اقدام بعدی ادیسون برای بدنام کردن جریان متناوب تسلا و شرکت وستینگهاس، پیشنهاد استفاده از جریان متناوب برای اعدام مجرمین محکوم به اعدام بود. سال ۱۸۹۰ دادگاه برای شخصی به نام ویلیام کملر «William Kemmler» که همسر خودشو به قتل رسانده بود و بعد اومده بود اعتراف کرده بود، حکم اعدام صادر کرده بود. آدمای ادیسون به مقامات پیشنهاد دادند که برای اعدام بیان از صندلی الکتریکی استفاده کنند و با وصل کردن جریان متناوب با ولتاژ بالا مجرم رو بکشن.
البته بعضیا میگن که پیشنهاد اول از طرف مقامات بوده که خب تو اصل داستان فرقی نمیکنه. خب موضوع به همین سادگیها هم نبود و این کار مخالفان و موافقان زیادی داشت. یکی از مخالفان شرکت وستینگهاوس بود که تلاش میکرد این اتفاق نیفته و حتی تلاش میکرد که بتونه حکم اعدام به حبس ابد تبدیل کنه که موفق نشد.
در نهایت قرار شد که دادگاهی برگزار بشه و درباره این موضوع تصمیمگیری بشه که آیا میشه از صندلی الکتریکی برای اعدام راحت و بدون درد برای مجرمین استفاده کرد یا نه؟ و چون ادیسون تو صنعت برق صاحبنظرتر از هر کس دیگهای بود، دادگاه از اون دعوت کرد که بیاد راجع به این موضوع شهادت بده و ادیسون شخصا تو دادگاه حضور پیدا کرد و شهادت داد که ولتاژ بالا میتونه به راحتی باعث مرگ بشه و میشه ازش تو صندلی الکتریکی استفاده کرد.
این در حالی بود که نه ادیسون و نه هیچ کس دیگهای نمیدونست که برای مرگ بدون درد برق رو با چه ولتاژی باید به بدن مجرم متصل کنن. هدف تیم ادیسون هم فقط یک چیز بود. زیر سوال بردن استفاده از جریان متناوب و ترسوندن مردم که ملت ببینید برق متناوب با ولتاژ بالا میتونه چه کارهایی بکنه. خلاصه که هر طور بود با پارتی و فشار و توضیحات فنی که دادگاه ازش چیزی سر در نمیآورد، قرار شد که اعدام با صندلی الکتریکی انجام بشه. دو دقیقه بعدی اپیزود رو اگه بچهای کنارتونه ترجیحا بهتره که گوش نکنه.
روز اعدام فرا رسید و زندانی برای اجرای حکم آوردن بستنش به صندلی الکتریکی و الکترودها و سیمها رو بهش وصل کردن. بعد از اینکه زندانی آخرین حرفاشو زد، جریان برق هزار ولتی به بدنش وصل کردن و زندانی بعد از چند بار تکون خوردن بیحرکت شد. همه فکر کردن که خب کار تموم شد اما فقط چند ثانیه بعد صدای خس خس نفس کشیدناش اومد. انگار غریزه زنده موندنش داشت تمام تلاششو میکرد که چندتا نفس بیشتر بکشه. مسئولین اعدام دستپاچه مجدد شروع کردند به کار و این بار برقی را با ولتاژ دو هزار ولت به زندانی وصل کردن.
شاهدین صحنه دیدن که کمر و نخاع زندانی آتیش گرفته و دود از پشتش بلند شده و زندانی در حالی که هنوز داره ناله میکنه، بدنش داره پخته میشه. این شکنجه بیشرمانه هشت دقیقه طول کشید. هشت دقیقه صدای جلز و ولز میومد و بوی مو و گوشت سوخته آدم فضا را پر کرده بود. اعدامی که ادیسون توی دادگاه شهادت داده بود که بدون دردسر انجام میشه، هشت دقیقه زمان برد و زندانی پخته شد، سوخت، آتش گرفت و مرد.
سال ۱۸۹۳ تو اوج جنگ جریانها، قرار بود یه نمایشگاه بزرگی تو شهر شیکاگو برگزار بشه. این نمایشگاه که به دو نام نمایشگاه کلمبوس و نمایشگاه شیکاگو معروف شده بود، به مناسبت چهارصدمین سالگرد ورود کریستف کلمب به آمریکا برگزار شده بود و علاوه بر اون مسئولین برگزاری قصد داشتند که با برگزاری این نمایشگاه نشون بدن که شیکاگو بعد از آتشسوزی بزرگ بیست سال پیش، دوباره از خاکستر بلند شده و سری تو سرها درآورده.
این نمایشگاه اولین جشنواره جهانیای بود که قرار بود با برق روشن بشه و مسئولین برگزاری هم حاضر بودند برای هرچه باشکوهتر برگزار شدن نمایشگاه دست به جیب بشن و پول خوبی خرج کنن. خب اولین کاندید تامین کننده برق نمایشگاه که معلومه شرکت ادیسون بود. کمتر از یک سال قبل شرکت ادیسون و یک شرکت دیگه به نام تامسن هیوستن «Thomson Houston» با هم ادغام شده بودند و شرکت جنرال الکتریک را تاسیس کرده بودن و بعدشم یکی از اولین کارهایی که انجام دادن داوطلب شدن برای تامین برق نمایشگاه بود.
قیمتی هم که شرکت جنرال الکتریک برای تامین برق نمایشگاهها پیشنهاد داده بود، یک میلیون و هفتصد هزار دلار بود اما این بار شرکت ادیسون یا همون جنرال الکتریک یک رقیب هم داشت. رقیبی که اتفاقا باهاش تو جنگ هم بود. شرکت وستینگهاوس. وستینگهاوس و تسلا علیرغم تمام کارشکنیهایی که میشد روز به روز پیشرفت میکردند و جایگاه خودشون رو تو بازار محکمتر میکردن.
شرکت وستینگهاوس هم برای تامین برق نمایشگاه اعلام آمادگی کرد و مبلغ پیشنهادیش هم بسیار پایینتر از شرکت جنرال الکتریک بود. جنرال الکتریک الکتریک از ماجرا مطلع شد. اونم اومد پیشنهاد جدیدی داد و قیمتش تا میتونست آورد پایین ولی در نهایت این شرکت وستینگهاوس بود که با مبلغی حدود پانصد هزار دلار برنده این مناقصه شد و پروژه رو از دست جنرال الکتریک قاپید.
ادیسون که کارد میزدی خونش در نمیومد، بیکار ننشست و شرکت جنرال الکتریک اعلام کرد که از فروش لامپهای ادیسون به نمایشگاه خودداری میکنه و این شرکت اجازه نمیده که هیچ کدوم از لامپهای ادیسون تو نمایشگاه روشن بشه. اونا گفتن در غیر این صورت ما از نمایشگاه و شرکت وستینگهاوس شکایت میکنیم ولی این کار ادیسون هم تقلاهای آخر و دست و پا زدنهای آخر قبل از شکست نهایی بود. چون که تسلا وستینگهاوس اومدن خودشون لامپ متفاوتی رو تولید کردن که شبیه به لامپهای ادیسون نبود و حق اختراع اونم ضایع نکرده بود و اون لامپها را برای نمایشگاه شیکاگو آماده کردن.
حالا دیگه نوبت تسلا بود که بیاد و نامش رو برای همیشه تو تاریخ جاودان کنه. اونا میخواستن ثابت کنند که سیستم پیشنهادی تسلا برای مقیاسهای بزرگ کارایی داره و مولدهای بزرگ جریان متناوب اون میتونه تمام برق مورد نیاز نمایشگاهی به این وسعت رو تامین کنه.
در اول ماه می ۱۸۹۳ بیش از ۱۰۰ هزار نفر آمریکایی به ساختمان نمایشگاه خیره شده بودن. تمام سکوهای تماشاچیها پر از آدم شده بود. به قدری اهمیت این نمایشگاه و روشنایی که به مردم وعده داده شده بود زیاد بود که رییس جمهور آمریکا شخصا تو این نمایشگاه شرکت کرده بود و قرار بود که دکمه روشنایی رو اون فشار بده. دل تو دل کارکنان شرکت وستینگهاوس نبود. همه کارکنان با استرس زیاد در محل نمایشگاه بودن و از چهرهشون میشد تشخیص داد که چه آشوبی تو دلشون داره میگذره.
همه مضطرب بودن؛ به جز یه نفر. نیکولا تسلا که با چهرهای آروم منتظر فشار دادن دکمه توسط رئیس جمهور بود. بالاخره شب فرا رسید و رئیس جمهور آمریکا گرور کلیولند «Grover Cleveland» دکمه رو فشار داد. سکوها غرق نور شد. شب سیاه نورانی شد. نمایشگاه شیکاگو همچون نگینی روی کره زمین میدرخشید و این افسانهایترین نورپردازیای بود که تا اون زمان دنیا به چشم خودش دیده بود. تو نمایشگاه یه تالاری به دستاوردهای مربوط به الکتریسیته اختصاص داده بودند و در تابلوی بزرگ وسط تالار الکتریسیته همه میدیدند و میخوندن که سیستم تسلا و وستینگهاوس برگزار کننده این نمایش خیره کننده بوده.
نمایشگاه شیکاگو تسلا را به یکی از معروفترین و محبوبترین چهرههای آمریکا تبدیل کرد. بیش از ۲۷ میلیون نفر از این نمایشگاه بازدید کردند و از نزدیک شاهد معجزه بزرگ تسلا بودند. بعد از نمایشگاه برای تصمیمگیری درباره اینکه تکنولوژی در آینده باید از کدوم یک از این جریانها استفاده کنه اجلاسی برگزار شد و توماس ادیسون با وجود قدرت رسانهای و مالیای که در اختیار داشت در این نبرد شکست خورد. نیکولا تسلا بود که پیروز بزرگ جنگ جریانها شد.
اگه یادتون باشه گفتیم که تسلا از کودکی رویای مهار کردن نیروی یکی از عجایب بزرگ طبیعت رو داشت: آبشار نیاگارا. گفتیم که تسلا از بچگی به این آبشار خیلی علاقه داشت و راجع به مهار انرژی آبشار تو همون حال و هوای بچگی با عموش هم صحبت کرده بود. اون زمان فیزیکدان مشهور بریتانیایی لرد کلوین «Lord Kelvin» رئیس تشکیلاتی بود که هدفش مهار کردن نیروی آبشار نیاگارا بود.
کمی قبلتر کلوین تحت تاثیر تبلیغات منفی ادیسون با ارسال پیامی به تمام اعضای تشکیلات گفته بود که حتما از اشتباه بزرگ استفاده از جریان متناوب تسلا خودداری کنن اما بعد از اینکه کلوین تو نمایشگاه شیکاگو شرکت کرد و کارکرد سیستم پیشنهادی تسلا رو از نزدیک دید، نظرش کاملا عوض شد.
بعد از جلسات متعددی که کلوین با تسلا و شرکت وستینگهاوس برای مهار نیروی آبشار نیاگارا داشت، مقرر شد که دو طرف با هم قراردادی رو امضا کنن و طی این قرارداد شرکت وستینگهاوس باید از نیروی عظیم آبشار برای حرکت موتورهای جریان متناوب و در نتیجه تولید برق استفاده میکرد. مضمون فنی قرارداد هم چالش برانگیز بود. هیئت نیاگارا درخواست ساخت سه مولد با توان تولید هر کدوم پنج هزار اسب بخار نیرو را مطرح کرده بود؛ بزرگترین مولدهای نیرو که بشر تا به اون روز ساخته بود.
این موضوع کار رو برای تسلا بیش از پیش سختتر کرده بود ولی اون بیدی نبود که با این بادها بلرزه و اصلا تسلا عاشق انجام دادن کارهایی بود که دیگران فکر میکردن نشدنیه.
ساخت و تولید مولدها شروع شد و تسلا مسئولیت تولید بزرگترین مولدهای نیروی دنیا را بر عهده گرفت. روی جزئیات فنی به دقت کار شد و در نهایت مولدها آماده بهرهبرداری شدن. وقتی که در سال ۱۸۹۶ سیستم شروع به کار کرد، عصر الکتریک شروع شد. آبهای خروشان نیاگارا توربینهای بزرگ آبی رو میچرخوندن و جریان برق برخاسته از مولدها با استفاده از خطوط ارتباطی به مناطق دوردست فرستاده میشد.
در طی چند سال تعداد مولدهای آبشار از سه مولد به ده مولد افزایش یافت و بعد از چهار سال و با شروع قرن جدید سیمهای برق تا ششصد کیلومتر اونورتر و در شهر نیویورک کشیده شدن. تسلا نیروی آبشار نیاگارا و با جریان متناوب مهار کرد و برق رسانی به تمام آمریکا و تمام نقاط جهان رو ممکن کرد. نشریه آبشار نیاگارا اعلام کرد که از امروز ترامواهای شهری با نیروی آبشار کار میکنند. از این پس ما میتونیم راحتتر زندگی کنیم و اون آبشاره که باید برای ادامه زندگی سخت کار کنه.
تسلا بعدها گفت نمیتونید تصور کنید که سی سال بعد از اون روزی که در دوران نوجوانی آرزوی مهار نیروی آبشار کرده بودم و حالا میدیدم که آرزوم برآورده شده، چقدر ذوق زده بودم! بله این تسلا بود که با مهار نیروی طبیعت در کنار اختراعاتی که داشت قرن جدید را با شکل و شمایلی متفاوت اختراع کرد که شاید اگر او نبود قرن بیستم هم بدین شکل نبود: نیکولا تسلا مخترع قرن بیستم.
قسمت اول از داستان زندگی تسلا رو شنیدیم. تو قسمت دوم قراره با نیمه پر رمز و راز زندگی تسلا آشنا بشیم و ببینید که چرا به این دانشمند بزرگ لقب فرازمینی دادن؟ سپاس از همراهی تک تک شما عزیزان که ما رو به دوستان خودتون معرفی میکنید.
امیر سودبخش مرداد ۱۴۰۰
بقیه قسمتهای پادکست رخ را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من رویایی دارم؛ داستان زندگی لوترکینگ (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پادشاه پاپ (۱)؛ داستان زندگی مایکل جکسون
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود MJ (2)؛ داستان زندگی مایکل جکسون