آخرین روز

در نهایت یک روز تمام خواهد شد. روزی فرا خواهد رسید که آینه با دیدن روی بی‌حال و گیسوی پریشانم، اشک نخواهد ریخت. روزی خواهد رسید که بغض از اسارت گلویم، آزاد می‌شود. گره کور دستانم بالاخره باز خواهد شد. نگاهم میان خاکسترهای سرد نرم، سرگردان نخواهد بود. روزی که به طور معجزه آسایی اثری از زخم‌های قلبم باقی نخواهد بود، درنهایت فراخواهد رسید. آن روز پاهایم مرا دور تا دور شهر خواهد گرداند. آن روز ریه‌هایم اکسیژن‌های پاک این آسمان آبی را به جان خواهند کشید. آن روز به دیوان حافظ تفأل می‌زنم و بر سر دخترک فال فروش دست نوازش می‌کشم. آن روز تمام بادکنک‌های سرخ پیرمرد دوره گرد را می‌خرم و با یاد کودک از دست رفته روحم، به آسمان پروازشان می‌دهم. من آن روز، چادر حریر سفیدم را سر می‌کنم و به کبوترهای حرمش گندم می‌دهم. در برابر لبخند آفتاب می‌ایستم و با چهره‌ی بی‌نشانم، برایش دست تکان می‌دهم. می‌دانی؟ فکرنکنم در آن روز هم بتوانم این بخیه‌ها را از این لب‌ها جدا کنم. و چشمانم از فریاد شادی، طعم سکوت خواهند داد. آن روز که چکش عدالت ناجوانمردان، در میانه‌ی راه، سنگ شود و تو تبرئه شوی، آن روز که گنه‌کاری، تو را به جرم عشق، اسیر سیاه‌چالِ تلف نکند، من با تمام وجودم، گوش می‌شوم. شنوایی آخرین حس فانی خواهد بود. و کلماتت قابلیت تقلب هم ندارد. هیچ کس به سان تو، آن قدر باظرافت و دقیق واژگان را به بازی نمی‌گیرد. و آهنگ کلام هیچ‌کس، چون تو، دلنشین نخواهد بود.
من، روزها را در انتظار یک دیدار دوباره‌ات، می‌شمارم.
من، خنده‌ام را زیر سایه‌ی درخت سیب جا گذاشته‌ام. و بعد از رفتنت، احساسم را نیز زیر ساطور قصابی، له کرده‌ام.
و این منم، تهی از حس زندگی. با این حال، به امید طلوع سپیده‌ی آن آخرین روز، خود را به نفس کشیدن در هوای مسموم بی تو، محکوم می‌دارم. طاقت بیاور. این کابوس زمستانی هم به پایان می‌رسد و روسیاهی به زغال خواهد ماند.