آسمان، نبار.

نبار.
ای آسمان!
این بار نبار.
او رفته است.

نبار، آسمان.
دست دلم سوخته است.
و من،
حفره درون قلبم را می بینم.

سیلاب اشک هایم خشک شده.
باران تو را تاب نمی آورد.

هجوم بی امان خاطراتش،
دلی روئین تن میخواد.
دل من، اما ...
دل من کجاست؟
بی دل گشته ام؛
از همان روزی که،
در گرویش دادم، دل.
و او برد؛
دل را،
جان را،
و...

مرا.
مرا با خود برد.
دیگر منی نیست.
تنها یک کالبد بی جان،
از این من باقی است.
هر آن چه معنای من داشت،
او ربود.
آری!
ربود.
و یا شاید،
من،
پیشکش نخستین بارانمان کردم.
اما...
اکنون...
باران بی او را چه کنم؟
هوای بی او را چه کنم؟
من با این مریم ها چه کنم؟
با این گلاب؟
و با این سنگین یادبود؟
من با خاک سرد او چه کنم؟
من با جان بی جان شده ام،
چه کنم؟

نبار، آسمان.

نبار.