آشتی

عزیزم، سلام
این نامه را از راه دور و درازی می نویسم؛ از اتاق بغلی. حتی همین دیوار ناچیز هم برایم به منزله دیوار چین است. 6 ساعت که با تو قهرم و اتاقم، دست هایم، چشم هایم ... را از تو سوا کرده ام. اما دلم، ذهنم و این نگاه را نه. امروز فهمیدم که هرگز نه!! دلم برای لمس دوباره نوازش چشمانت تنگ شده.
می دانم. بر اشتباه خود واقفم. اما این غرور لعنتی اجازه آشتی نمی دهد. می دانی و به بهانه شام صدایم زدی و من درحالی که در دلم کارخانه قندسازی راه افتاده بود، دعوتت را رد کردم. تو هم اصرار نکردی. تو هم غرور داشتی. و تا همین جا که با وجود تقصیرم، زمینه آشتی چیدی، خیلی مرد بودی.
صدای انداختن قاشق در بشقاب و هل دادن صندلی چون ناقوسی دردآور، دلم را زخم زد. بعد از یک روز سخت کاری، شام را زهرت کردم، عزیز دل؟
شرمنده ام. در قاموس دخترها شاید خیلی از منطق ها، بی منطق می شود. و خیلی از بی منطقی ها، لباس منطق تن می زنند.
علیسان؟ هوای خانه سرد است. می دانم عادت به پوشیدن ژاکت در خانه نداری. چرا بخاری را روشن نمی کنی؟ خودت را در اتاق حبس کرده ای؟
صدایت در گوش هایم زنگ می خورد؛ آن روز که سفر بودم: خانه بی تو جهنم است. ماه دل، برگرد.
ماه دل به قربان دل مهربانت! می خواهم کمی منطقی تر باشم و کمی خانم تر. می خواهم رابطه زیبایمان را درست تر، مدیریت کنم. من اشتباه کردم، علی. به خاطرش متاسفم. یه استکان چای دارچین در کنار کیک فنجانی های هنر دست ماه دلت، به جبران، مقبول؟
می دانم آقاتر از این حرف هایی و می بخشی. اما این 6 ساعتی که کام هر دومان تلخ شد، چگونه جبران کنم؟ 6 ساعتی که از زندگی مان خط خورد و هرگز باز نخواهد گشت.