ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
آینه
«روزهاست گذر کردهام از خویش؛ یادم به خیر باد».
آدمی بودم که نه حسود بود و نه نامرد. بدی و بیعدالتی نمیکرد. حرمت نمیشکست. دروغ نمیگفت. ... اینقدر این صفات را در دل و ذهنم تکرار کردم که از خود پُر شدم. نه آن که گوهر وجودم به آنها گراید، نه. از خودخواهی و خودبینی پر شدم. خود را چون قدیسی پاک و طاهر میدانستم که هرگز به غیر از این مانند نخواهدشد. ... روزی به خود آمدم و « به دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود». دروغگو و نامرد شدهبودم. بد بودم و حسود. و هر آنچه که فکرش را هم نمیکردم. آکنده بودم از تزویر و ریا. آنقدر مَن مَن کردم که از این من غافل شدم. گفتم: دنیا چه بد شده است. گفتم: این نامردمان دیگر کیستند؟ به خود آمدم و خودی ندیدم. روبهروی آینه ایستادم و خود را نیافتم. یک من دیگر در برابرم ایستاده بود، منی که دیگر من نبود. چندشناک لبخند میزد. نمیشناختمش. آنقدر از آن لبخندِ دهشناک ترسیدهبودم که گلدان بلور سرخم، همان که عاشقش بودم، به سمت آینهی قدی دورطلایی پرتاب کردم. آینه درهم شکست. و در ذهنم مدام این شعر تکرار میشد : « آینه چون نقش تو بنمود راست / خود شکن، آینه شکستن خطاست »
یادم رفته بود «اول یک سوزن به خودم بزنم و بعد جوالدوزی به دیگران». هرچه بدی بود و گناه، گردن دیگری انداختم. خود در سایهی کوهی در حال ریزش نشستم و زیر آوارش جان به جانآفرین تسلیم نمودم.
سرم را تکان میدهم. نفس عمیقی میکشم تا این افکار را از خود دور کنم. نمیخواهم بیش از این به افکار پوچ و بیارزش بها دهم. میخواهم لَختی برآسایم. و کسی نیست که بپرسد: مگر تا بحال چه میکردی؟ مگر آن زمان که توپ را در زمین همسایه میانداختی، خود چه میکردی؟
کولهام را روی دوشم جابهجا میکنم. کمی دور و اطراف را مینگرم که نگاهم به نگاه خورشید گره میخورد. تاب نمیآورم و سرم را پایین میاندازم. گوشم سوت میکشد. سرم به دوران افتادهاست و تیر میکشد. توان ایستادن روی پاهایم را ندارم. کمی عقب میروم و آهسته مینشینم. به درختی ـ که نامش را نمیدانم ـ تکیه میدهم. کمی میگذرد. گویی بهترم. تلؤلؤ نوری طلایی مرا به سویی میکشاند. خم میشوم و دکمهای شیشهای مییابم. چهقدر شبیه دکمه مانتوی خودم است! به لباسم نگاه میکنم. و دوباره با تعجب به دکمه مینگرم. سرم را بلند میکنم و اطراف را دقیقتر نگاه میکنم. ... خدای من! من اینجا بودهام. همین چند ساعت پیش، من اینجا بودهام.
چند ساعت بیشتر به غروب نمانده است و من گم شدهام. حال باید چه کنم؟ ... کوله را رها میکنم. روی سنگها دراز میکشم و اجازه میدهم خنکی سبزهها کمی از التهاب درونم بکاهد. به آسمان خیره شدهام. اما شاخ و برگهای درهم تنیده درختان تنها اجازه دیدن بخشی از آن را به من میدهند. کمی سرم را کج میکنم و درختی که چند دقیقه پیش به آن تکیه داده بودم، میبینم. نام این درخت چیست؟ لبم به پوزخندی کج میشود. من به چیزی تکیه زدم که حتی نمیشناختمش. پس عجیب نیست که به این حال و روز افتادهام. هم در خودم گم شدهام و هم در این جنگل وحشی! و به راستی کدام یک ترسناکتر است؟
آفتاب رفته است و صدای زوزهی گرگها از دور شنیده میشود. کمکم به اینجا خواهند آمد. بوی آدمیزاد که به مشامشان بخورد، حتماً خواهند آمد. به خودم و افکارم نیشخند میزنم. یعنی گرگها مرا آدم حساب خواهندکرد؟! صدای گرگها نزدیکتر میشود. چشمهایم را میبندم. بگذار بیایند. شاید آنها بتوانند مرا از شرّ این مَنِ جدید خلاص کنند. بگذار بیایند ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب سرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
برسد به دست زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
هنگامه