از ورای خاک!

به اندازه تمام اشک‌هایی که نریخته‌ام، به اندازه تمام دقایقی که سکوت کرده‌ام، به اندازه تمام تلخندهایم، حرف برای گفتن دارم؛ حرف‌هایی که بر زبان جاری نشوند. حرف‌هایی که شنیدنشان، گوش جان می‌خواهد و دل شنوا. به اندازه تمام بودن‌هایم، تمام مسئولیت‌هایی که بر دوش کشیده‌ام، خسته‌ام. به اندازه تمام لبخندهای مقتدرانه و بااعتماد به نفسم، لبم به غم کج شده‌است. به غمی دچار گشته‌ام که سر منشأش ناپیداست. من در خودِ پیدایم، پنهان گشته‌ام. و در همین آشکارا خود، خود را گم کرده‌ام. دلم نه دوری می‌خواهد و نه فاصله و مرخصی. دلم همسایگی به طعم سوزانی آفتاب می‌خواهد. می‌خواهم آن‌قدر به خودم، به او، نزدیک باشم که بسوزم و خاکستر شوم. آن‌گاه پاره‌پاره‌های ردّ پای حیاتِ ممات شده‌ام، هنوز کنار نفس‌های گرمش باقی خواهد ماند. خاکسترم را روی شیشه خواهد ریخت و تصویر سردم را بر جان نم‌زدهْ باران بلور، حک خواهد کرد. مرا به دیوار اتاقش تکیه می‌زند. به هنگامه کار مرا که نظاره‌گر اویم، لَختی می‌نگرد و با غم و شادی به گِل نشسته بر پای سوختهْ چوبینش، به کار ادامه می‌دهد! یعنی مرگم و حتی لوح یادبودم، او را سراسر عذاب است؟ یعنی خاطرات مرا با من دور نخواهد ریخت؟

میان بی‌وفایی این نامردمان، حق نبود که به چون منِ شسته دل ز دنیا، دچار شود. و شاید من باید می‌ماندم. شاید من، باید برای او، برای ذره‌ای آسایش و آرامش خیال او که آرام من است، ساعتی بیش‌تر در کنارش می‌بودم. باید قوی می‌بودم و با خودم و با مرگ می‌جنگیدم. باید به خاطر باهم بودنمان، تا آخرین گلوله‌ی مرگبار، مرگ را به باور نمی‌نشستم. شاید برای من خیلی زود بود! شاید باید فرصت‌ها را میان لحظه دیدار قسمت می‌کردم. و شاید باید نَقل‌هایی که نُقل مجلس‌اند، می‌بوسیدم و سنگفرش راهش می‌کردم تا پای بر روی زمین بی‌گناه، نگذارد. مهملات را زیر پاپوش‌های ساخته دست خونین دلان، لگدمال کند و به سوی بی‌سویم، پیش بیاید. شاید باید همان‌گوشه، می‌ایستادم و قدم‌هایی که به سویم برداشته می‌شد، می‌بلعیدم. شاید باید لحظات را از دست نمی‌دادم و در دوربین دلم ذخیره‌شان می‌کردم. شاید باید این شایدها را کنار می‌گذاشتم و به این عشق نوپا اجازه ورود می‌دادم. شاید باید هرآن‌چه الهه‌ی آوین را نادیده می‌گرفت، نادیده می‌گرفتم. شاید باید او را به جان پیوند می‌دادم. شاید باید خود را از بند ظاهرفریب دنیا می‌رهاندم و عشق را به باور می‌نشستم. شاید باید خیلی پیش از این‌ها، قلبی که به سردخانه امانت داده بودم، بازپس می‌گرفتم! شاید باید دوباره کد احیا زده می‌شد! شاید باید نفس وام‌دارش، آخرین اکسیژن زندگانی‌ام می‌شد. و شاید باید در میان دستان او، چشم دوخته به هراسانی نگاهش، زندگی‌ام را برای دست و پنجه نرم کردن با مرگ می‌فرستادم. و شاید باید به معجزه عشق، ایمان می‌آوردم.

ایمان در واپسین لحظات مرگ، مورد پذیرش نیست. و من در حالی این دنیای نگون‌بخت را ترک می‌کنم که به عشق، کافرم. کاش خداوندگار عشق، این گواهی را مورد پذیرش قرار دهد!