ایستاده در غبار

گرد اشک، پای گلویم را
سندرم کمپارتمان
موجب شده!
و من
بی هیچ ذهنیتی،
ایستاده ام؛
در غروب غبار آلود تنهایی ام.
ذهنم در میان انبوه خالی حضور،
انبان گشته.
سرم در پشت کوه های بلند،
گم گشته!
و من ایستاده ام.
چشم هایم،
چشم هایم کنج اتاق، دوار می چرخد.
پلک می زنم.
و دم عمیقم،
رایحه ی جنون می دهد.
تپش بی امان قلبم،
جناغ ترکانده!
و من هم چنان ایستاده ام.
در خلال رفتن ها و آمدن ها،
من، درگیر بغض سرمنشا ناپیدا،
هم چنان بی مهابا، ایستاده ام.
هوا سرد است
و دلم تنگ آغوشت.
اما هم چنان، بی دفاع ایستاده ام.