ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
این روزها ...
این روزها شیوع کرونا در ایران و جهان بیداد میکند. این قرنطینه اجباری و مشکلات ریز و درشت دیگر، لبخند را از لبها ربوده است. اما من امروز حالم خوب است، خیلی خوب. امروز وقتی بعد از یک روز سخت کاری به خانه آمدم، همسرم در حالی که دخترکمان را در آغوش داشت، مثل همیشه، به استقبالم آمد. دخترِ ششماههام با دیدن من، دستهایش را به طرفم دراز کرد و برای اولین بار "بابا" صدایم زد. از بهت در میان چهارچوب در خشک شدم. با ناباوری به همسرم که با لبخندی خیرهام بود، نگاه کردم و دوباره به دخترمان. با شنیدن دوباره آن واژه سحرآمیز، از بهت خارج شدم و حریصانه و عاشقانه به آغوش کشیدمش. هنوز هم حس زندگی در خانه ما جاری است. هنوز میتوان شاد بود.
این روزها بیمارستان خیلی شلوغ است. بعد از پایان شیفت حس کسی را دارم که یک کامیون چند ده تنی از رویش رد شده است. دیدن غم، ترس و بیاعتمادی بیمارانم بیش از هرچیزی روح خستهام را نخنما میکند. اما دیدن او برگردان قافیه است. هر روز صبح با یک دسته گل مریم وارد بخش میشود. با گشادهرویی و حوصله با همهمان احوالپرسی میکند و عاشقانه به مددجویانش رسیدگی میکند. دیدن چشمان براق عسلیاش روح خفتهی زندگی را در من بیدار میکند. این دختر پر از شور زندگی است. فرشتهای آسمانی است که پای بر زمین نهاده است. دستی به تهریشم میکشم و فکرمیکنم که امروز ـ با آن که شیفتش بوده است ـ او را ندیدهام. نکند حالش خوب نباشد؟ باید حالش را از بچهها جویا شوم و یا با خودش تماس بگیرم. رقص جام عسلش حتی از پشت پلکهای بستهام، لبخند بر لبم میآورد. حال که دارم میاندیشم، میبینم که ... آری، این روزها هم میتوان عاشق شد و زندگی را زندگی کرد.
این روزها شهر نیمه تعطیل شده است. و این تعطیلی و تعلیق، توفیقی اجباری شد تا کتابی سه جلدی که یک سال است گوشهی کتابخانهام خاک میخورد، مطالعه کنم. امروز آخرین جلدش را هم تمام کردم. مدام لبخند میزنم و مادرم متعجبانه نگاهم میکند. فکرمیکند دیوانه شدهام. نمیداند پسرش تازه عاقل شده است. نمیداند فهمیدهام هرچهقدر اوضاعم خراب باشد، از ادموند دانتس که بدتر نیست. او مردهای از گور جسته بود. اما من چه؟! من هنوز تا گور بسیار فاصله دارم. پس میتوانم راحتتر از کنتدومونتکریستو، زندگی را در آغوش بگیرم. این روزها هم میتوان لبخند زد.
این روزها حوصلهی هیچ کس و هیچ چیز را ندارم. شیشهی اعصابم آنقدر خط و خش برداشته است که هر لحظه انتظار فروپاشیاش را دارم. هزاران هزار فکرِ باخود و بیخود ذهنم را به خود مشغول ساخته است. از پیدا نشدن داروهای مادرم، برگشت خوردن چکم، عقب افتادنِ تاریخِ تحویلِ پروژه و سر و کله زدن با کارگر، بازرس و .... در این گرمای سوزان زاهدان گرفته تا این بیماری مهلک، فشار اقتصادی و ... . اما هنوز هم با وجود رفیقی با معرفتِ بیمثالِ حامد، میتوان به این زندگی دلخوش بود. رفیقی که جورت را بکشد و به خاطر مادرت شب و روز را یکی کند تا داروهای نادرش را گیر بیاورد و تو فرصت بیشتری داشته باشی تا روی کارت تمرکز کنی، کم پیدا میشود. کم پیدا میشود، اما ـ خدا را شکر ـ پیدا میشود. این روزها مهربانی هم هست.
و بنده ناسپاسی خواهیم بود، اگر شکرگزار نعمات بیپایانش نباشیم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزگارِ غریب
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیروز باران بارید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای راویار