برسد به دست دریا

دریای جانم، سلام

مرا ببخش که تکه کاغذی را قاصد حرف هایم میکنم. بغض سنگینی، صدا را در میانه ی گلویم گیر انداخته. نمیتوانم دریای چشمانت را بنوشم و هشیارانه تلخی این روزهامان را تصویر کنم.

دریا جان! تو تمام وجود منی، خود منی. چگونه میتوانم از خودم بگذرم؟ هنوز هم نمیدانم چگونه اجازه دادم تو این بار کمرشکن را تنهایی به دوش کشی؟ هرچه از شرمندگی و شرمساری بگویم، ذره ای از این زقومی که گلویم را به سوزش انداخته، نمیشود. منی که ادعای عاشقی تو را داشتم، نتوانستم چنان اعتمادی در وجودت روشن سازم که افکار من، هراس تو نباشد، که مرا محرم رازت، غمگسارت بدانی و مرا به دیواری، مهمان نکنی. من، نتوانستم از قلبم، از تمام وجودم، از تو، محفاظت کنم. این ها، واقعیت دردناک زندگی من است. اما، جانا، به خداوندی که عشق تو را سرپناه گمگشتگی هایم ساخته، سوگند یاد میکنم که تو، با وجود تمام تلخی هایی که از آن ها گذر کرده ایم، برایم طعم عسل میدهی. نه از روی ترحم، و نه وظیفه شناسی، خواستار ادامه نیستم. دروغ است اگر بگویم از شدت غم، چشم های سرخم به سوزش نیفتاده، از شدت خشم، به جنون نرسیده ام. دروغ است اگر بگویم احساس ضعف نمیکنم که نتوانستم از عزیزترینم مراقبت کنم. اما بهترین من، خوب من! بدون تو، منی وجود نخواهد داشت، ادامه ای در کار نخواهد بود. بی تو، معنای زندگی از دستم میگریزد!

خاتونم، به جای من تصمیم نگیر. حتی برای لحظه ای گمان نکردم چیزی از پاکی و معصومیت تو، کم شده باشد. تو، در کفه ی اراده ات، خواسته ات، به نیکویی میزانی. تنها تیر فرورونده در جانم، تاراجی است که به جان تو افتاده و زخمی است سرباز که روح تو را دریده. فتانه ی من، افسون گر جانم، تو را من، به عشق عابدم. قدیسه ای و خدایت شاهد است. و من، هذیان دور ز کوی ما را مهم ندارم. تو، آبادانی سرای منی. جهان منی.

مرا، ببخش. خانمم، به خاطر درد و رنجی که نتوانستم دریابم و مرهم شوم، مرا ببخش. به خاطر عذابی که نتوانستم مانع شوم، مرا ببخش. به عشق پاکمان، به حرمت نگاه اشک آلوده ات، قسم میخورم؛ تقاص پس گیرم.

برای آخرین بار با تو اتمام حجت میکنم؛ به جای من، فکر نکن، تصمیم نگیر. و از خاطر مبر که هربار جوشش عشق نگاهت، مرا منتی است!

حالا لبخند بزن، بانوی جان! بگذار دنیایم دوباره شکوفا شود.

مست نگاه تو، آبان