ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
برسد به دست زندگی
سلام، زندگی
اکنون که این نامه را میخوانی، من در کنارت نیستم. شاید جسمم فرسنگها با تو فاصله داشته باشد، اما قلبم برای تو میتپد. آنقدر میشناسمت که میدانم هنوز هم چشمانتظار من هستی و افسوس شام دستنخورده و سردشده را میخوری. از درک بالایت آگاهم، اما میدانم تهِ تهِ قلبت، از این که این شب خاص را کنارت نیستم، ناراحتی. بابت تمام نبودنهایم، به ویژه برای امشب، از تو عمیقاً عذرخواهی میکنم. و بابت تمام مهربانیهایت از تو سپاسگزارم. متأسفم که تمام مسئولیتهای زندگی را گردن تو نهادهام. اما باور کن، من اینجا سخت گرفتارم. نه، نگران نشو. حالم خوب است و مشکلی ندارم. فقط کار اندکی سنگین شده و زمان اتمام این مأموریت، کمی به تعویق افتاده است.
این نامه را دو ماه پیش، موقع رفتن نوشتم که اگر تا شب سالگرد ازدواجمان به خانه برنگشتم، این کاغذ و مرکب، قاصد حرفهایم به تو باشد. احتمال این تأخیر را میدادم. کار من حساب و کتاب ندارد! و این مسئله را هم من و هم تو پذیرفتهایم. اما این باعث نمیشود رنجی را که تو متحمل میشوی و فداکاری و خانمی که در حق من و زندگیمان میکنی، از یاد ببرم. زندگی، در این شب مبارک، از تو، به خاطر همه چیز، سپاسگزارم.
هرشب، شعرِ " و پیامی در راه " سهراب سپهری را با صدای تو گوش میدهم و رویای لبخندم، در کنار تو را میبینم. زندگی، صدایت هم، چون نگاهت، تسکیندهنده تمام آلام من است. و بدون شنیدن صدای دلنشینت، خواب میهمان چشمهای خستهام، نمیشود.
بگذار در نخستین سالگرد ازدواجمان، پرده از حقیقتی بردارم؛ حقیقتی که هربار از واگوییاش شانه خالی کردهام. اینجا دیگر، چشمهای تو برابر چشمانم نیست تا روح از تنم بیرون کشد. و من میتوانم راحتتر از دلدادگیام بگویم. حکایت عشق در نگاه اول و این حرفها نیست. روی حساب حرف حاجخانم هم با تو ازدواج نکردم. هرچند نظر ایشان برایم محترم است، اما میخواهم مطمئن باشی که من، خود، تو را شناختم. و این دل، خودش، برای تو رفته است. پرورشگاه فرشتگان را یادت هست؟ آن زمان، سهشنبهها برای آموزش زبان، به آنجا میرفتی. با بچهها، بچه میشدی و همپایشان، بازی میکردی و با محبت درسشان میدادی. من آنجا، معلمی ندیدم! من مادری دیدم که با نهایت عشقش بچههایش را در آغوش میگیرد و از شهدِ شیرین دانش، به آنها مینوشاند.
آن روز، برای دیدن دوستم، مصطفی، مدیر پرورشگاه، آمده بودم. درست یادم نیست تابستان بود یا زمستان. اما نسیمی بهاری که در دلم وزیدن گرفت، خوب بهخاطر دارم.
دیدار دوم تنها به فاصلهی چند ساعت از اولی، اتفاق افتاد. در خیابان نزدیک همان پرورشگاهِ خاطرهساز، لاستیک ماشینت پنچر شده بود و تو بدون آن که از کسی کمک بخواهی، آستین بالا زدی و خودت دست به کار شدی. و من فهمیدم که این دختر میتواند چهقدر در برابر ناملایمات زندگی، مقاوم باشد و خم به ابرو نیاورد. شاید خندهدار به نظر آید، اما با دیدن صورت جدی و ابهت نگاهت، نتوانستم برای کمک به تو حتی قدمی پیش بگذارم. خواستم استقلال و تواناییات را محترم شمارم و موجب آزردگی خاطرت نشوم.
ماجرای جشن تکلیف بچهها هم حتماً یادت هست؛ روزی که تو از آن به عنوان اولین دیدار یاد میکنی. اما بدان که من تو را دو بار پیش از آن نیز دیده بودم. و لازم به ذکر است که این دیدار هم اتفاقی بود. با آن که احتمال میدادم تو هم در جشن حضور داشته باشی، احتمال حضور خودم را نمیدادم. مأموریت بودم. و همان شد که آخر مراسم، با یونیفرم، از راه رسیدم. و خوب، راستش فکر نمیکردم تا به آخر حضور داشته باشی! و یا حتی جشن ادامه داشته باشد. شب شده بود. زندگی، هنوز هم دیدن چشمهای ترسیده و متعجبت، خنده بر لبم میآورد. مگر دیدن پلیس، ترس دارد؟! راستش را بگو. چه خطایی کرده بودی که با دیدن من نزدیک بود، جان به جانآفرین تسلیم داری؟!
عصبی نشو. شوخی بود، بانوجان. خودم میدانم با این قد رشید، تهریش مرتب و علیالخصوص چشمان نافذم، چه هیبت ترسناکی بههم میزنم! چه کنیم، دیگر؟! وقتی آیلا خانم نباشد که قربان صدقه شوهرش برود، این نوشابه باز کردنهای خودمان برای خودمان، نتیجهاش میشود!
همیشه بخند. خنده، صورتت را بیشتر آسمانی میکند.
زندگی، کادویت، در گاوصندوق است. رمزش را هم میدانی. خیلی دلم میخواست خودم تقدیمت میکردم، اما نشد. و شما این نشدنها را به بزرگی خودت، ببخش.
دوستدار تو، همسرت، آیهان
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین دیدار در فصل کرونا
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیروز باران بارید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستداشتن از عشق والاتر است...