برگ آخر دفتر ساجده:

یاس
یاس

صبح با پیچیدن عطر خوش یاس در مشامم، از خواب برخاستم. همین که چشم گشودم، رقص پرده در موج دامان نسیم چشمم را نوازش داد. لبخند بر لب به سوی پنجره پرواز کردم. پرده را کنار زدم و با گلدان خوش عطر یاس چشم در چشم شدم. با لبخندی عمیق چشم بستم و عطرش را به ریه هایم فرستادم. هنوز هم عطر یاس به من حس امنیت می دهد؛ حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدن. گلبرگ های سفیدش را نوازش کردم و با انرژی دوچندان، به حیاط رفتم. امروز تو می آمدی. خانه را آب و جارو کردم و همه جا را برق انداختم. به اتاق برگشتم و شانه به دست روبروی آینه نشستم. اما دستم در میانه ی راه خشک شدم و شانه از دستم رها شد و بر زمین افتاد. دستم را پای چشمان نیلگونم کشیدم. کشتی چشمانم در چین لنگر انداخته بود. موهایم دیگر بلند و به رنگ شب نبودند. آینه با نشان دادن موهای سپید کوتاهم، خوب پیری و فراق تو را به صورتم کوبید! و چه بی رحمانه مرا از رویای شیرین بازگشتت بیدار کرد!

بغضی گلوگیر راه نفسم را بند آورده بود و من ابداً قصدی برای پیدا کردن راه تنفسی دیگر نداشتم. دنیا پیش چشمانم تار شد و من غرق در خاطرات نه چندان دورمان، از زمین رستم. به خود که آمدم نه تو بودی و نه از بغض خبری بود.

به تراس رفتم. به دیوار تکیه دادم و هیاهوی شهر را از نظر گذراندم؛ شهری که فارغ از نبود تو و دل تنگی من، پر سر و صدا به حیاتش ادامه می داد. دیدن دوباره ی یاس های سفید، قطره اشک سمج را از گوشه ی چشمم به روی گونه ام، سراند. و در پی آن قطره، چشمه ای جوشید، که گرمایش را من به عمق جان حس می کردم.

سال ها است، از رفتن تو می گذرد. سال ها است، در دل از تو به خدا به خاطر تنها بدقولی ات شکایت می کنم. سال هاست تنهایی ام را با خیالت شریک می شوم. اما هنوز هم گلفروشی هر روز یک دسته یاس به سفارش تو برایم می آورد و من هنوز هم هر صبح با عطر خوش یاس، از خواب بیدار می شوم. و هنوز به نبودنت عادت نکرده ام. هنوز هم به امید آمدنت، خانه را می آرایم. و پیرزن درون آینه به من و خیالم دهان کجی می کند.

((پیراهن جدایی ات بد به قامتم گشاد است!))

مگر نگفته بودی که برمی گردی؟ مگر وعده نداده بودی آمدن بهار را با من جشن خواهی گرفت؟ بیست و هفت سال از آمدن بهار می گذرد اما تو هنوز به رویش آغوش نگشوده ای. بیست و هفت سال است دخترکم عوض شانه های مردانه ی پدرش، روی سنگ سرد مزارش، می گرید. تو که بدقول نبودی؛ یا که بودی و من خبر نداشتم؟! بدان این وعده ی به وفا ننشسته ی تو، آتش به جان خونینم انداخته است و اگر به خاطر یادگاری تو نبود، سال ها پیش جان به جان آفرین تسلیم نموده بودم.

دیشب دخترکمان عروس شد. و تو باز هم نبودی. خیالت راحت باشد؛ من به جای تو با دامادمان اتمام حجت کردم. گفتم که پدرش نمرده است و هنوز زنده است. گفتم که خار به پایش رود یا که اشک دیدگانش را تر کند، باید سنگین حساب پس بدهد. گفتم که محمد من، ساده از غم دخترکش نمی گذرد. گفتم حتی شده از گور برمی خیزد و حساب تک تک هق هق های خموش در گلویش را پس می گیرد. گفتم که تو در همین نزدیکی هستی و حواست به ما هست.

همه را گفتم، محمد جان. گفتم و قول گرفتم؛ قولی به ضمانت شرافت و مردانگی.

محمد جان، گفته بودم در آن لباس سفید چقدر زیبا شده بود؟ شبیه فرشته ها شده بود! البته تو به گفتن من نیاز نداری. خودت دیدی و من نجوای پدرانه ات را در گوش او شنیدم. شاید کسی نشنید، اما من شنیدم.

از امروز من در این خانه تنها هستم. تا دیروز دخترم بود، دختر تو؛ و من تنها نبودم. اما من از اکنون بدون تو و یادگاری ات، چه کنم؟ حس می کنم بین دیوارهای این خانه محبوس شده ام و آن ها هرلحظه به هم نزدیک تر می شوند و من در این میان در حال جان دادن هستم. خیلی خسته ام. پلک هایم سنگین شده و چشم هایم گرم. دلم یک خواب ابدی می خواهد، به روشنی سایه ی آرامش.

هوا سرد است، اما من نمی توانم پاهایم را تکان دهم و به اتاق برگردم. هوای اواخر اسفند که نباید این همه سرد باشد. حس می کنم خون درون رگ هایم یخ می بندد. آخرین توانم برای باز نگه داشتن پلک هایم ناکام ماند و تنها خدا می داند که چقدر از این ناتوانی خوش حالم. گویا قرار است به وعده ات عمل کنی و سال را در کنار من تحویل کنی.

ساجده امینی، اسفند 1390، ایران، تهران