ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
به وقت خداحافظی
با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل، به سمت در یورش میبرم. با دیدنم ابرویی بالا میاندازد و من میفهمم که چشمهایم پردهدری کردهاند. با لبخندی از او استقبال میکنم و به همراه دو استکان چای لبدوز، منتظرش میمانم. روبهرویم مینشیند و به عادت همیشگیاش در سکوت منتظر میشود تا من شروع کنم و از در و دیوار بگویم تا به اصل مطلب برسم. کیک را روی میز میگذارم. به شعلهی عسلی نگاهش چشم میدوزم و میگویم:
امروز، تمام وقت، کنار پنجره قدی سالن ایستاده بودم و به سایهی ابرها روی یاسمنهای پرورش یافته دست تو، نگاه میکردم. امروز اشکهای آسمان روی گونهی یاسمنها نشست؛ همانطور که اشکهای خورشید روی گونهی من نشسته بود. میدانی که عاشق بارانم. اما امروز همهچیز حال و هوای عجیبی داشت. و تو نبودی تا از حالِ دل با تو بگویم.
میدانی که صبور نیستم. بارها گوشی تلفن را برداشتم تا با تو تماس بگیرم و همه چیز را به تو بگویم، اما هنوز بوق اول را نخورده بود، که پشیمان میشدم. دیدن چشمان متعجب و در بهت فرورفته تو و زبان بند آمدهات، آنقدر هیجانانگیز و مفرح است، که دوست ندارم چنین لحظاتی را از دست دهم! میخواهم به عنوان کادوی تولدت، این نامهی خداحافظی را به تو بدهم.
با اندک اخمی ناشی از دقت و کمی تعجب، نامه را میگشاید. شروع به خواندن میکند و من ادامه میدهم:
امروز، کنار این پنجره، تمام خاطرات دونفرهمان را مرور کردم. شبی که با هم شهاب را دیدیم، یادت هست؟ یا آن روز که بادبادکمان سقوط کرد؟ یادت هست مثل یک دختربچه سه ساله، روی زمین نشستم و گریه کردم؟! و تو نمیدانستی به بچهبازی من بخندی یا دلداریام دهی!
سپهر جان، تمام این دونفرهها، خوب بود. اما، اکنون، زمان خداحافظی فرارسیده است. ماهک در راه است. منتظربودم بیایی تا نوید رسیدن مسافر عزیزتر از جانت را به تو بدهم.
دیرگاهی است که وسایلم مهمان اتاق اوست. منظره اتاق ماهک چیز دیگری است! آنجا تمرکزم بیشتر است. من هنوز پُرترهی تو را تمام نکردهام. در هر صورت، باید پیش از آن که برسد و اتاقش را مطالبه کند، وسایلم را جمع کنم و امانتی را به صاحب اصلیاش برگردانم. اما، سپهر! بوم و رنگم را کجا بگذارم؟
نمیدانم باید منتظر یک دختر مو بور به همراه یک جفت زمرد درخشان باشم یا یک دختر چشم و ابرو مشکی با موهای موجدار پَرکلاغی! اما میدانم این دخترکِ از راه نرسیده، بد دلت را خواهد ربود.
میدانم حال که دانستی، سر از پای نمیشناسی. اما لطفاً خورشیدت را فراموش نکن. نگذار حس کنم او را بیشتر از من دوست میداری. هرچند، میدانم که تو، او را دوست داری، چون از خونِ من است. دخترِ من است. میوهی عشق ماست. اما، کاش یادت باشد که پدری برای ماهِ کوچکمان، رسیدگی به مشغلههای ریز و درشت زندگی و ...، باعث دور شدن ما از یکدیگر نشود.
سپهر، باید با این زندگی دونفره خداحافظی کنیم و به یک زندگی سهنفره سلام بگوییم. سپهر، از شدت خوشحالی در پوست خود نمیگنجم. اگر اشکهای شادی من هم بر یاسمنهای باغچه میریخت، حتماً تا کنون، خشک شده بودند.
سپهرم، تولدت مبارک!
و او به کودکانههایم لبخندی میزند. چشمهایش را میبندد ـ به گمانم آرزو میکند ـ و سپس شمعها را خاموش میکند. من و ماهک را به آغوش میکشد و میگوید:
نمیتوانی تصور کنی که چهقدر از آمدن این مسافر کوچولو خوشحالم! با این حال؛
«تو گر گناه من شوي،
توبه نمیکنم ز تو،
جام لبت بنوشم و
باز گناه میکنم...»
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون شرح
مطلبی دیگر از این انتشارات
بینام و نشان
مطلبی دیگر از این انتشارات
از ورای خاک!