بیست و هفتمین نامه‌ی سوخته

آتبین عزیزم،

با آن که اطمینان دارم این نامه هم به سرنوشت نامه‌های پیشین دچار خواهد‌شد، با این حال؛ این بار هم برایت می‌نویسم.

هفته‌ی پیش، آتبین کوچولوی من، بیست و چهار ساله شد. اما من تا امروز صبح، بزرگ‎‌شدنش را باور نکردم. امروز، بعد از کلی این پا و آن پا کردن و از هر دری سخن‌گفتن، دل به دریا زد و سوالی که این روزها دریای چشمانش را توفانی کرده‌بود، پرسید. آتبین کوچولوی من، از عشق پرسید، از تجربه‌ی من، از احساس من به پدرش و ... . من نمی‌دانستم باید چه جوابی بدهم. او حرف‌ می‌زد، لب‌هایش تکان می‌خورد، اما من دیگر صدایش را نمی‌شنیدم. من در خاطرات تو و من، غرق ‌شده ‌‌بودم. پسرم از جوانه‌ی در‌ حال رشدِ احساسش به دخترک همسایه‌ی طبقه بالایی می‌گفت و من، تو و خودم را در میان قفسه‌های کتابخانه می‌دیدم. آن‌قدر حواسم جمع نبود تا حرف‌هایش را درست متوجه‌شوم. فقط این‌قدر فهمیدم که کودکِ نوپای دیروزم، سخت دلش را باخته‌ است. اما باید به او چه می‌گفتم؟ چطور راهنمایی‌اش می‌کردم؟ چگونه مادری را در حقش تمام می‌کردم؟ منی که تا کنون نتوانسته‌بودم برایش مادر خوبی باشم، چگونه می‌توانستم در این زمینه یاورش باشم؟

از صبح تا کنون چون روحی سرگردان این سو و آن سو می‌روم. آشفته‌حالم و پریشان‌احوال. مدام تو در ذهنم جان می‌گیری و من از فرط خشم و ضعف، سرت را به گیوتین می‌سپارم.

من به همه‌مان خیانت کردم؛ به تو، به محمدطاها، به پسرم و حتی به خودم. من به هر چهار نفرمان خیانت کردم.

هنوز خاطره‌ی چشمان بهت‌زده‌ی بیست و هفت سال پیشت به هنگامه‌ی خداحافظی را به یاد دارم. من عاشقت بودم. هنوز هم هستم. اما من ضعیف‌تر از آن بودم که عشق را پذیرا باشم. من از تو و عشقمان ترسیدم. من از عشقی که تو را تا مرز جنون در قلبم نفوذ دهد، ترسیدم. من از وابستگی، از نقطه‌ضعف داشتن، ترسیدم. تو را از خودم و خودم را از تو دریغ داشتم تا به خیالِ خودم، آینده‌مان را نجات دهم. ترسیدم بمیرم و زجر بکشی. ترسیدم زمانه، ما را حکم جدایی دهد و زجر بکشیم. حتی در کمال بی‌معرفتی، ترسیدم روزی تو بی‌معرفت شوی و رهایم کنی و من با قلب پاره‌پاره‌ام محکوم به سکونت بر ویرانه‌هایم شوم. حتی به خودم اجازه نمی‌دهم از تو طلب بخشش کنم. منِ ضعیف و ترسو که عشقِ پاکِ تو را پس زد، لیاقت بخشش خواستن هم ندارم.

من به محمدطاها هم خیانت کردم. من با یاد تو به او خیانت کردم. در تمام لحظه‌لحظه زندگی‌مان، در تمام مواقعی که او حرف می‌زد و من لبخند به لب خیره‌اش بودم، ناجوانمردانه به تو فکر می‌کردم. محمدطاها را عاقلانه انتخاب کردم. می‌خواستم ریشه‌ی ضعیف عشق بر خانه‌ام سایه نیفکند. اما چه دیر فهمیدم؛ «ازدواجی که عشق در آن نباشد، چونان عبادتی است که اعتقادی پشت آن نیست».

من در حق پسرک عزیزم هم بد کردم. نامِ تو را بر او نهادم. و چه چیزی از این خیانت‌آمیزتر؟ من باعث شدم پسرکم در محیطی عاری از عشق میان پدر و مادرش بزرگ شود. من باعث شدم که اکنون برای درمانِ دردِ دلِ یگانه فرزندم، کاسه چه‌کنم، دست بگیرم. بگویم راهِ نادرستِ مرا پیش‌ بگیر؟ یا بگویم خلاف جهت من به حرکت درآ؟ آن‌گاه اگر از چگونگی راه پرسید، چه بگویم؟ نمی‌دانم جواب خوبی است؟

من به خودم و احساسم هم خیانت کردم. من خودم قلبم را بی‌ارزش کردم. من با دستان خودم زندگی را به کامِ تو، خودم و شاید محمدطاها و پسرم تلخ کردم. من با دستان خودم این همه خیانت و غم را به تک‌تکمان هدیه کردم.

کاش هیچ وقت با تو وداع نمی‌کردم! یا کاش آن‌قدر عاقل بودم که وقتی رابطه‌مان در ذهنم تمام نشده بود، با محمدطاها ازدواج نمی‌کردم! یا حداقل اسم تو را روی فرزندش نمی‌گذاشتم! یا کاش به حرمت مادری، سعی می‌کردم تو را فراموش کنم! و به خاطر فرزندم ـ دست‌کم به‌خاطر اوـ گذشته را در گذشته مدفون سازم و درپی چراغی روشنایی‌بخش آینده، در کنار همسر و فرزندم گام بردارم.

سعدی درست می‌گفت:

که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری، نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استاده‌ام تا بسوزم تمام

من نه عاقل بودم، نه عاشق. من احمقی بیش نبودم که ادعای عاقلی و عاشقی داشت.

در بیست و هفتمین سالگرد خداحافظی‌مان، این، آخرین، نامه را به عاقبت بیست و شش نامه‌ی دیگر دچار می‌سازم. با این تفاوت که این‌بار می‌خواهم از آب، ماهیِ همیشه‌تازه بگیرم. ابتدا می‌خواهم از خداوند برایِ تو طلب نیک‌بختی کنم و سپس خاطراتت را همراه این کاغذ بسوزانم. می‌خواهم پیش از آن که تشت رسوایی‌ام پس از بیست و پنج سال زندگی مشترک، در پیش چشمان محمدطاها، بر زمین افتد و به صدا درآید، همه چیز را معدوم کنم. می‌خواهم به معنای واقعی کلمه، همسرش باشم، همراه و همسفرش باشم. می‌خواهم برای عزیزدردانه‌ام مادری کنم. می‌خواهم به او فرصت عاشقی دهم. می‌خواهم اگر عاشق نبودم، حداقل عاقل باشم. شاید هم واقعاً سخن دکتر شریعتی درست از آب درآید و دوست‌‌داشتن از عشق والاتر باشد.

غریبه‌ی پس از این، پروا