تا...مرگ

تیک تاک ساعت نشانگر گذر ثانیه ثانیه زمان است؛ زندگی که می‌گذرد و از دست می‌رود.
جان سبز برگ‌ها، بر تن شاخه‌های ترد تاک، خشک می‌شود و پاییز زمینش می‌زند.
این اندوه جان‌فرساست؛ می‌برد، می‌برد تا آن‌جا که جایی نیست.
این سکوت، امان از این سکوت؛ سکوتی که هر هجایش، انشایی از شرح مکرر درد است!
به تو قول داده بودم هرطور که شده زنده بمانم. نفسم سنگین شده و سینه‌ام به سرمنشأ ناپیدایی می‌سوزد. و شاید این من هستم که عامدانه سعی در خاموش نگاه داشتن این منشأ دارم.
باران می‌بارد؛ آرام و آهسته. و آن‌چه در زیر پوستم می‌خزد به مانند آرامش پاییزِ عاشق نیست. این باران بوی سرد زمستان می‌دهد. حتی آفتاب سرخ عمودش، جز سرما چیزی برای اهدا ندارد.
گفتی نروم، تسلیم نشوم. نرفتم؛ اما، توانی هم برای ماندن نیست! پاهایم تحمل وزنم را ندارند. سرم نبض می‌زد. به میسوفونیا دچار شده‌ام. دردی منتشر به تمام جانم رسوخ کرده و من لبالب مرگم.
در وراثت مرام تو، بدقولی نبوده است. اما جانا! خدای مرا بیش از توانم تکلیف داده است. من کم آورده‌ام.
شاید روزی در نمای خیال‌انگیز رویای شبی تار، به لبخند شکوفه‌های یاس، آرام بگیریم!
من اما در ناکجاآباد این جهانِ بی‌سامان، در پی رویای خویش سرگردانم.
عزیزم، عزیزِ عزیزتر از جانم! مرا ببخش؛ اگر شبی طاقتم طاق شد و دعوت فرشته مرگ را پذیرفتم.
اما تو را هراسی نباشد. مرا به نشکستن قلمم هشدار داده بودی. جامدادی‌ام از حجم مدادهایی که خریده‌ام، از تناسب اندام محروم گشته و من بند قلمی نامیرا کرده‌ام. پس تو را باکی نباشد. من می‌نویسم؛ از حصار هر قطره اشک نچکیده. و تو بخوان؛ از حصار هر آه به گلو نامده...
۰۲:۵۱
R✍?
Nov 23