تولد پنج سالگی

با حس نوازش‌ گرم خورشید از خواب بیدار شدم. چشم که باز کردم، نگاهم به تقویم دیواری اتاقم گره خورد. فوری برخاستم و به سمتش رفتم. روزشمار به دایره‌ی قرمز بابا رسیده بود. روز تولدم بود، تولد پنج سالگی من. لبخند عمیقی زدم و به سمت در رفتم که آینه مرا متوقف کرد. با زحمت کشو را گشودم. شانه‌ام را برداشتم و مشغول شانه زدن گیسوان طلایی‌ام شدم. هنوز نیمی از آن‌ها را شانه نزده بودم که دستم خسته شد. شانه به دست از اتاق خارج شدم تا از بابا بخواهم مثل همیشه بر موهای دخترکش شانه بکشد. به سوی اتاقشان رفتم. در زدم. جوابی نشنیدم. در را باز کردم و وارد شدم. اتاق خالی بود. آرام و متعجب از پله‌ها پایین آمدم. در سالن هم کسی نبود. از بادکنک‌های صورتی و سفیدی که بابا قول داده بود، هم خبری نبود. سکوت وهم‌آور خانه را صدای هق‌هقِ مامان می‌شکست. صدایش از آشپزخانه به گوش می‌رسید. ترسیده بودم. شانه را بیش‌تر در دستم فشردم و پاهایم را دنبال خودم به آشپزخانه کشاندم. مامان مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و زیرلب با خودش حرف می‌زد. خاله هنگامه کنارش نشسته بود و دلداری‌اش می‌داد. من هم ایستاده بودم و به آن‌ها نگاه می‌کردم. مامان سرش را چرخاند و با دیدن من، به سمتم آمد. جلوی پایم زانو زد تا هم‌قدم شود.

ـ بیدار شدی، پرنسسِ من؟

لب‌هایم را آویزان کردم و گفتم:

من فقط پرنسسِ بابا هستم.

مَدِ اشک تا ساحل چشمانش را دیدم و نفهمیدم.

ـ بادکنک‌هایم کجاست؟ بابا گفت روز تولدم، خانه را آن‌قدر پر از بادکنک می‌کند که حتی جایی برای راه رفتن هم نباشد.

با جزری تصنعی دریای چشمانش را خاموش کرد.

ـ خودم برایت می‌خرم. ...

و در حالی که شانه را از دستم می‌گرفت، ادامه داد:

حالا بچرخ تا موهایت را شانه کنم.

دستم را عقب کشیدم و سرم را بالا انداختم.

ـ نمی‌خواهم. می‌خواهم مثل همیشه بابا خودش موهایم را شانه بزند و ببافد. تو موهایم را می‌کِشی. دردم می‌آید.

بالا و پایین رفتن سیبک گلویش و جزر و مد نگاهش، سنسورهای مغزم را فعال کرده بود. اما من نمی‌خواستم چیزی بفهمم. لب‌هایش را کش داد و در حالی که دستش را به سمت شانه دراز می‌کرد، گفت:

نمی‌کشم. قول می‌دهم آرام شانه بزنم ... مثل بابا ...

قدمی عقب رفتم و سرتق سرم را بالا انداختم.

ـ نمی‌خواهم. بابا خودش گفت؛ فقط پادشاه اجازه دارد موهای پرنسس ناز را شانه بزند.

ـ خوب، من هم ملکه هستم. ملکه هم اجازه دارد.

دوباره عقب رفتم و بهانه گرفتم.

ـ نه، نمی‌خواهم. اصلاً بابا کجاست؟ من بادکنک می‌خواهم.

مامان رویش را برگرداند و من لرزش شانه‌هایش را دیدم. به سمتش رفتم. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:

مامان، گریه نکن. بابا بیاید و ببیند ملکه‌اش گریه می‌کند، ناراحت می‌شود.

سرش را به سمتم چرخاند. صورتش از اشک خیس بود و لبخندش تلخ! مرا خشن و حریص در آغوش گرفت. مشتش در موهایم چنگ شد و هق‌هقش در سینه‌ام خاموش. دستان کوچکم را روی سرش گذاشتم و موهایش را نوازش کردم.

ـ گریه نکن، مامان. دوباره فیلم نگاه کردی؟

کمی از من جدا شد. اشک‌هایش را پاک کرد. سرش را تکان داد و گفت:

آری، عزیزدلم. فیلم نگاه کردم.

دوباره یک قطره دیگر چکید که با سرانگشتم گرفتمش و مامان انگشتم را بوسید.

ـ حالا شانه را بده تا موهایت را برایت ببافم.

از موضعم پایین نیامدم. همان‌طور که به سمت پله‌ها می‌دویدم، گفتم:

صبر می‌کنم، بابا بیاید.

وارد اتاق مامان و بابا شدم و به تراس رفتم. تا شب، در انتظارش به خیابان چشم دوختم. اما نیامد.

آن روز و روزهای بعدش پادشاه نبود تا گیسوانم را با نوای چنگ به رقص درآورد. آن سال و سال‌های بعدش بابا نبود تا برایم خانه‌ی بادکنکی بسازد. آن شب و شب‌های بعدش نبود تا برایم قصه بخواند. از آن روز به بعد من دیگر پرنسس نبودم. کاخ آرزوهایم ویران شده بود. دیگر یونیفرم خلبانی‌اش به نظرم زیبایی فراز را به تصویر نمی‌کشید، بلکه قاتلی وقیح بود که قهرمانم را از من گرفته بود. پرواز مضحک‌ترین باتلاق سقوط بود و سفید منفورترین رنگ.

چشم‌هایم بی‌فروغ شده است و موهایم کوتاه. و من همچنان بر صندلی راکش، در تراس، به انتظار نشسته‌ام. بعد از ده سال، هنوز هم پیشانی‌ام از بوسه‌اش داغ است. هنوز هم آخرین شقایقی که پشت گوشم زده بود، به یاد دارم. هنوز هم آخرین رازِ مگویمان را در سینه حفظ کرده‌ام.

بلند می‌شوم. دستم را دراز می‌کنم و اولین دانه‌های برف امسال را در مشت می‌گیرم. اگر بابا بود، مثل همیشه، قول یک برف‌بازی حسابی و ساختن آدم‌برفی را از او می‌گرفتم. سردم شده است. اما بی‌حال‌تر از آن‌ام که حتی دست‌هایم را دور خودم حلقه کنم.

کانون آتش مرا به آغوش می‌کشد. چانه‌اش را روی شانه‌ام می‌گذارد. و من به این توهم لذت‌بخش تلخند می‌زنم.

ـ اگر این‌جا بودی، به خاطر ته‌ریشت غر نمی‌زدم. فقط کاش بودی، بابا. کاش بودی!

حلقه دستانش تنگ‌تر می‌شود.آهی می‌کشم. و اشکم به پایین می‌چکد. با نگاهم دنبالش می‌کنم. اشکم روی دست‌های او می‌چکد. روی سرم را می‌بوسد و می‌گوید:

مگر قول ندادی که قوی باشی و هیچ‌وقت گریه نکنی؟

ـ آن قول برای زمانی بود که تو هم بودی. حالا که تو نیستی. تو هم بدقولی کردی. من که جای خود دارم.

مرا به سمت خودش می‌چرخاند. چشم‌هایم را می‌بوسد و می‌گوید:

ببخش، دخترم. ببخش، پرنسسِ بابا.

پرده اشک دیدم را تار کرده است. اما می‌خواهم قبل از آن که رویایِ شیرینِ بیداری‌ام به پایان برسد، او را یک دل سیر تماشا کنم. جذاب و دوست‌داشتنی است، مثل همیشه. مهربانی همیشگی چشمانش تمام غم و غصه‌هایم را دود می‌کند. اما کمی عوض شده است. پیرتر و جاافتاده‌تر شده است. موهای کنار شقیقه‌اش سفید شده است. بابای رویاهایم پیر شده است. خودم را به آغوشش می‌اندازم و سرم را به سینه‌اش می‌فشارم.

ـ بابا، می‌شود نروی؟ یا نه، می‌شود مرا هم با خود ببری؟

کمرم را نوازش می‌کند.

ـ کجا بروم، بابا؟ بدون پرنسس و ملکه، هیچ‌جا زیبا نیست، حتی بهشت!

لحظه‌ای دستش از حرکت می‌ایستد. جای خالی موهایم را حس کرده است. بابای خیالم، موهایم را یادش هست!

آهی می‌کشد و نوازشش را از سر می‌گیرد.

ـ ببخش، دخترم. ببخش، عشقِ بابا. بابا برگشته‌است. همه این سال‌ها را جبران می‌کنم، گلِ نازم. دوباره موهایت بلند می‌شود و بابایی عاشقانه شانه‌شان می‌زند.

ـ موی بلند نمی‌خواهم. دیگر خانه‌ی بادکنکی هم دوست ندارم. من فقط بابایم را می‌خواهم. بابا، می‌شود کنارمان بمانی و هیچ وقت نروی؟

مرا سخت‌تر در آغوش می‌فشارد؛ آن‌قدر که بودنش را باور کنم. یعنی باور کنم که واقعاً برگشته است و این یک رویا نیست؟

خودم را از او جدا می‌کنم. دستم را روی گونه‌اش می‌گذارم. نقطه به نقطه‌ی صورتش را با چشم‌هایم وجب می‌کنم و با تردید می‌پرسم:

تو واقعی هستی؟

در حالی که مرا در آغوشش به داخل خانه هدایت می‌کند، می‌گوید:

معلوم است که واقعی هستم.

می‌ایستم. او هم می‌ایستد.

ـ پس تا الآن کجا بودی؟

یک دستش دور شانه‌هایم بود. دست دیگرش را هم بند موهایم می‌کند و از روی چشم‌هایم کنارشان می‌زند.

ـ حافظه‌ام را از دست داده بودم، نازَکَم.

دیگر غم این ده سال مهم نیست. مهم این است که ما، سه نفر، دوباره، خوش‌حال و شاد، کنار هم هستیم. مهم این است که دوباره می‌توانم دست در دست پدر و مادرم به پیست اسکی بروم و یا ... . خدایا، شکرت! تو بهترین خدای دنیا هستی!