تو را تنها می‌گذارم...

چشم‌هایم در حال بسته شدن‌اند. با وجود تمام دردی که در تنم پیچیده و با هر تکان برانکارد، غیرقابل تحمل‌تر به نظر می‌رسد، احساس سبکی می‌کنم. از همان دور، میان آن همه هیاهو و شلوغی، تشخیص تو برای من ساده‌ترین کار جهان است. با عجله قدم برمی‌داری و مضطرب هستی. همین هم باعث دوباره‌کاری‌ات می‌شود. می‌دانم خسته‌ای و می‌شناسمت؛ حتما تا کنون به چیزی لب نزده‌ای. در این ساعت از صبح، باید احساس سرگیجه داشته باشی و تو هنوز روی پاهایت، نامطمئن قدم برمی‌داری. ترالی شلوغ را میان انگشتانت می‌بینم که به طرفی کشانده می‌شود و چشم‌های جست‌وگر و آماده باریدنت، این بار، به دلیلی که نمی‌دانم مرا به خنده می‌اندازد. اما لب‌هایم حتی توان کش آمدن ندارند. من لرزش چانه‌ات را حتی از پشت ماسک می‌بینم. به تو نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوم. گفته بودم چه‌قدر مقنعه سفیدت را دوست دارم؟ وقتی چادر سفید گلدارت را سر می‌کنی و به نماز می‌ایستی، در نظر من، از هر زمان دیگری زیباتر می‌شوی؛ شبیه رویاهایم می‌شوی! برانکارد از حرکت می‌ایستد. مرا به روی تختی منتقل می‌کنند. صدای پایت را من می‌شناسم؛ خسته است و بی‌حوصله و پراضطراب! می‌خواهم فریاد بزنم من خوبم. اما گویا لب‌هایم به هم چسبیده است، نمی‌توانم. تو می‌آیی. باز هم سلامت را خورده‌ای! بیمارت را تحویل می‌گیری و نمی‌دانم در سِرُمم چه می‌ریزی. سطل را به تخت نزدیک می‌کنی. زخم پایم را شستشو می‌دهی و پانسمان می‌کنی. یادت می‌آید چه قدر بخیه زدن دوست داشتی؟ پای مرا هم بخیه می‌زنی؟ می‌خواهم از تو، روی تنم یادگاری داشته باشم. چرا با من حرف نمی‌زنی؟ بسته گاز جدید باز می‌کنی و روی صورتم خم می‌شوی. با سوزشی که حس می‌کنم، به گمانم خون خشکیده روی صورتم را تمیز می‌کنی. هر چه بیش‌تر می‌گذرد، گره ابروانت محکم‌تر می‌شوند. دستت از حرکت می‌ایستد و از من فاصله می‌گیری و ناباور نگاهم می‌کنی. تازه شناختی‌ام. من صدای هق هق خاموش تو را می‌شنوم و تلاش تو برای درک موقعیت، را می‌بینم. با نگاهی سرزنشگر سرت را برایم تکان می‌دهی و سرم را باندپیچی می‌کنی. می‌خواهم بگویم مگر تقصیر من است تصادف شده، اما همچنان توان گشودن دهانم را ندارم. میل عجیبی به حرص دادنت دارم! دوست دارم مثل همیشه آنقدر کلافه و بیچاره‌ات کنم تا به خندیدن رضایت دهی! به دستم نگاه می‌کنی. نگاه من هم، همراه تو، به پایین کشیده می‌شود. با دیدن دست متورمم، دردی که در آن پیچیده، حس می‌کنم! ترالی عزیزِ شلوغت را نزدیکتر میکشی. و من می‌دانم چه‌قدر از نامرتبی و شلوغی بیزاری و اگر هر زمان دیگری بود، اول یک فکری به حال این بازار شام می‌کردی. همین الان هم دستت به سمت چیدن وسایلت می‌رود که به ضروریات بسنده می‌کنی. به سمت من می‌چرخی، آنژیوکت را میان انگشتانت می‌بینم که لرزان به من نزدیکترش می‌کنی اما پس می‌کشی. چشم‌هایت را پرده اشک پوشانده. مستأصل نگاهت را دور تا دور سالن می‌چرخانی. کسی به تو نزدیک می‌شود. حرف‌هایتان را نمی‌شنوم. اما آنژیوکتت را می‌بینم که به او سپرده‌ای. چه‌قدر خوابم می‌آید! طولی نمی‌کشد اطرافمان شلوغ می‌شود و صداها گنگ‌تر. تو گریه می‌کنی و از من کاری برای آرام کردنت بر نمی‌آید. برای من گریه می‌کنی؟ من که گفتم خوبم. بار دیگر تلاش می‌کنم؛ بلندتر می‌گویم. اما تو نمی‌شنوی. فقط گریه می‌کنی. لرزش دستانت بیش‌تر شده، هول شده‌ای. پوکه آمپول میان دستانت خرد می‌شود و با شکستنش، شدت گریه‌ات بیش‌تر می‌شود. همکارت تو را کنار می‌زند و خودش به کشوهای قرمز رنگ نزدیک می‌شود. دیگری تو را به عقب می‌کشد؛ تو اما دستش را پس می‌زنی، به مانیتور بالای سرم نگاه می‌کنی، لحظه‌ای گریه‌ات متوقف می‌شود و به ثانیه نکشیده، گرمی دستانت را روی سینه‌ام حس می‌کنم. همیشه همین‌جا بمان؛ با همین مقنعه سپید، همین قدر نزدیک، و دست‌هایت درست روی قلبم بماند. چشم‌هایم تمایل به بسته شدن دارند. خیلی خوابم می‌آید. گویا سال‌هاست نخوابیده‌ام. نمی‌توانم نفس بکشم. اما احساس سبکی غریبی دارم. می‌خواهم چشم‌هایم باز بماند. می‌خواهم از لحظه لحظه عمرم برای دیدن تو، استفاده کنم. تو فریاد می‌زنی. مرا صدا می‌کنی و من نمی‌توانم جواب بدهم. دست کسی سمت گلویم می‌آید. نگاه تو بین من و مانیتور بالای سرم در گردش است. نگاهت روی صاحب دست ثابت می‌شود. و در آخر به من نگاه میکنی و عقب می‌روی. روی زمین می‌نشینی. می‌خواهم بلند شوم، به سمتت بیایم و از روی زمین بلندت کنم. زمین کثیف است. حوصله‌ات می‌کشد لباس‌هایت را دوباره بشویی؟ بلندشو، عزیزم. تو صدایم را نمی‌شنوی! من...من... فکرکنم دارم تو را تنها می‌گذارم. به تو قول ماندن داده بودم. بدقولی کردم! مرا می‌بخشی؛ مگر نه؟ تو باز هم خواهی خندید؛ مگر نه؟ گریه نکن، عزیزدلم. گریه نکن.
پشت پلکهای بسته‌ام، آخرین تصویرم از تو خنده شیرینت در میان بوته‌های یاس است...
R✍?
Aug 31
00:45