تیک تاک

صدای تیک تاک ساعت را می شنوم. گذر ابرها را می بینم، اما ... نمی دانم ... من هیچ نمی دانم.

من از حرکت ایستاده ام. نه توان به جلو گام برداشتن دارم و نه توان بازگشتن به عقب. پاهایم به زمین چسبیده اند. گویی مغزم قدرت فرمان دهی ندارد و یا اندام هایم نافرمان شده اند.

گیج شده ام. حافظه ام یاری نمی کند. ذهنم پر از خالی است. نه تو را می شناسم و نه حتی خود را. به راستی من کیستم و این جا چه می کنم؟ آن قدر فکر کرده ام که سردرد گرفته ام. به یاد نمی آورم چرا بدین جا آمده ام. اصلاً خودم، با پای خودم، آمده ام یا که به جبر؟

چطور چنین چیزی ممکن است؟ یک فراموشی مقطعی؟ ساعت هاست متن پیش رویم را می خوانم؛ اما دریغ از فهم حتی کلمه ای!

ذهنم درگیر چیزی نیست. یعنی اصلاً چیزی نیست که ذهنم درگیرش باشد. تهیِ تهی است. حال خودم را نمی فهمم.

جام بلورین اعصابم آن قدر نازک شده است که حتی این تیک تاک که هر روزه در پس هیاهوی زندگی پر فراز و نشیبمان محو می شود، خط عمیقی بر دلْ افگارِ اعصابم اندازد. همین که شب به نیمه رسد و پاندول ساعت دوازده ضربه بنوازد، دوازده ضربه ای که صدایش در این خانه ی خالی طنین خواهد انداخت، این شیشه در هم خواهد شکست و آن گاه خون است که از تن بی جانش فواره می زند.

و من از جیره ی مدهوش کننده ام محروم گشته ام. حال چگونه به دنیای بی خبری سفر کنم؟ چگونه این فراموشی زجرآور را به فراموشی بسپارم؟

سرم تیر می کشد و پرده ای از زغال و خاکستر بر چشمانم افتاده است. همان جا می نشینم، درست در جای پای خاطره ها ... خاطره ها؟! ... خدای من! آه، ای خدای من! من به یاد می آورم. من همه چیز را به یاد می آورم.

حال که حالم خوب است، حال که مغزم فرمان روایی می کند، باید به یک سوال مهم جواب بدهم:

حکمت این فراموشی چیست؟

به راستی آدمیزاد موجودی عجیب است. در آرزوی فراموشی، هوشیاری را زیر پای ضعف لگدمال می کند. و زمان فراموشی، در آرزوی هوشیاری، پیک فراموشی سر می کشد.

هر چیز به جای خود زیباست. اگر یاد بگیریم چگونه از لحظات -همان گونه که هستند- استفاده کنیم، دیگر غمگین و افسرده نمی شویم.

لازم نیست فراموش کنیم. فقط کافی است از این بیداری به بهترین نحو استفاده کنیم. کافی است عزممان را جزم کنیم و جاده ی پیش رویمان را بسازیم. و آن گاه با خیال آسوده در این جاده گام برداریم.

لازم نیست به یاد بیاوریم. فقط کافی است از فرصت پیش آمده درست استفاده کنیم. چه لزومی دارد بدانیم در گذشته چه اتفاقی افتاده است؟ نباید حال را از دست داد. حال که مجال هست، می توانیم یک آدم تازه بسازیم. تولد دوباره نصیب هر کسی نخواهد شد.