حال رزها خوب است!

از خواب بیدار می‌شوم. بر بال خیال سوار می‌شوم و به کاخ پوشیده از مرمر سفید می‌روم. همه جا را از نظر می‌گذرانم. همه جا زیباست. و هیچ لکه‌ی تیره‌ای بر ضمیر روشنِ زمین سایه نینداخته است. از یک‌رنگی‌ زمستان سرد خبری نیست. اما این رنگارنگی گل‌های بهاری، به طرز عجیبی گرما و صمیمیت به دل تزریق می‌کند.

صدای جویبار گوشم را نوازش می‌دهد و من، بی هیچ ‌مزاحمی، برای گذران وقت در کنار دوست دیرینم، زمان دارم. روی سبزه‌ها می‌نشینم و بدون نگرانی از بابت آلودگی‌ها، در انتظار او به سفرِ آب خیره می‌شوم.

از راه می‌رسد. و به مانند همیشه لبخندش، زودتر از خودش، از راه می‌رسد. در نگاهش تردیدی نیست. دست‌هایش گرم است و من جریان خون را در شریان‌هایش حس می‌کنم.

هیچ نمی‌گوید. هیچ نمی‌گویم. اصلاً حرفی برای بر زبان راندن نیست. هر چه باید، می‌داند. هر چه باید، می‌دانم. چشم‌هایمان زبانِ گویاست. نه، نیازی به چشم هم نیست. هر دو به رمزگشایی مورسِ تپش‌های قلب یک‌دیگر آگاهیم. در این اقلیم، همگان از این موهبت بهره‌مندند.

نسیم می‌وزد. و مادرانه بر سرمان دست نوازش می‌کشد. و من چشم می‌بندم و مهرِ بی‌ریایش را به جان می‌کشم. کمی آن طرف‌تر، کودکی را در پی پروانه‌ای می‌بینم. ناغافل، زمین می‌خورد. پروانه، خود، پیش می‌آید و زخمش را بوسه می‌زند. و لبخند کودک را مهمان می‌شود.

از یاسمن خبری نیست. در دنیای کتاب‌هایش مغروق است. و زمان ایستاده است تا او، وجب به وجب کتابخانه‌اش را کاوش کند.

از داغِ سینه‌ی آلاله هم خبری نیست. به گمانم لیزر کرده است!

رود هم خود را به نیلوفرانِ حریر پوش زینت داده است.

حالِ رزهای باغچه‌ام هم خوب است. و دستی به آنان نزدیک نمی‌شود، مگر از برای محبت. سال‌هاست از عمرشان می‌گذرد و سال‌هاست که قلبم را از مِهرشان آکنده‌اند.

باران باریدن گرفته است. دستش را می‌گیرم و بی‌پروا در کوچه‌ی عشق، قدم می‌زنیم و بوی خاکِ باران خورده را به مشام می‌کِشیم. ابرها به هم می‌پیوندند. اما او دیگر از صدای رعد، نمی‌لرزد و بازویم را از سرِ ترس، چنگ نمی‌زند. بلکه برق را نظاره می‌کند و به نجوای عاشقانه‌ی آسمان گوش می‌سپارد. دیگر امنیتش در میان بازوان من، خلاصه نمی‌شود. اما هنوز هم یک نگاه خیره من و یا حتی یاد من، تار تارِ سنتورِ قلبش را نوازش می‌دهد. و هنوز هم او برایم زیباترین زنِ دنیاست.

سال‌هاست که هم‌پیاله‌ایم. اما این پیاله، هم‌چنان لبریز از شراب سرخ است. سال‌هاست که چشمان من کور است و گوش‌های او ناشنوا. دیگر موهایمان هم سپید شده و چین، هم‌مرز پوستمان شده است. اما هم‌چنان این قلب، در کنار نیمه‌ی دیگرش، که در سینه‌ی اوست، منظم می‌تپد.

باد تندی می‌وزد و پرنده‌ها به لانه می‌گریزند. و من می‌فهمم که این آرمانْ‌شهر، در واقع آرمان و شهر است!






اگر آرمان را اسیر کنند،

امید می‌میرد.

شادی مغموم می‌شود.

و آوین سرگردان.

کاش آرمان را رها بگذارند.

کاش به دلم اجازه داده شود، به آرمان بسته شود.

کاش روزی آرمانم، در نظرم تنزل نیابد.

همیشه آرمان بماند،

و دارای اجر و قرب.

ای کاش آرمان من،

تا همیشه،

زنده بماند.

و سمفونی تپش‌های بی‌امان قلبش،

روح چروکیده مرا آرام باشد.

و من شاهد رسیدنش به سرمنزل مقصود باشم.

کاش، هیچ‌گاه

به وداع محبوبم، آرمانم،

مهمان نشوم.




https://vrgl.ir/08UA6