حتماً خداحافظی

گل‌ها را گوشه‌ای می‌گذارد. گلاب را به دستم می‌دهد. جعبه‌های خرما را برمی‌دارد و در سکوت تنهایم می‌گذارد.

چادرم را جمع می‌کنم و می‌نشینم. گل‌ها را روی آرامگاه بابا می‌گذارم و سنگ قبر مامان را با گلاب می‌شویم. گلبرگ‌ها را از هم جدا می‌کنم و روی مزار مامان می‌گذارم. و با او به سخن می‌آیم:

بابا می‌گفت:«گیتا عاشق رز است». ببین؛ برایت رز گرفته‌ام. مامان، ببخش که زود قضاوتت کردم.
در تمام این سال‌ها سعی کردم به تصمیم شما احترام بگذارم و آن را به عنوان واقعیت زندگی‌ام بپذیرم. هیچ‌وقت به دیدنت نیامدم. خواستم به قول خودت اوضاع را سخت‌تر نکنم. و به داشتن یک مادر مکاتبه‌ای و تلفنی قناعت کردم. مامان، به همه‌ی حرف‌هایت گوش دادم. یک دختر شجاع، قوی، خودساخته و منطقی بار آمدم. شدم همان که خواسته بودی. همدم و غم‌خوار بابا شدم. سعی کردم اجازه ندهم غم دوری‌ات او را از پای درآورد. اما انگار ریشه‌ی این عشق عمیق‌تر از این حرف‌ها بود. همیشه از خودم می‌پرسم چرا تلاش نکردید. چرا برای باهم بودن با خودتان نجنگیدید. اما به نتیجه‌ای نمی‌رسم. وقتی شما نرسیدید، من چطور برسم؟! شاید بهتر باشد در مسئله‌ای که به من مربوط نیست، دخالت نکنم. هیچ‌وقت هم پاپیچتان نشدم. و سعی نکردم نظرتان را عوض کنم و یا برخلافش عمل کنم. چون اطمینان داشتم بعد از تفکر بسیار این تصمیم را گرفته‌اید و از نظرتان بهترین راه‌حل ممکن است.
حتی از حالِ بدِ بابا به تو نگفتم. نخواستم تو را عذاب دهم. اما این اواخر که حالش رو به وخامت رفته بود، که دیگر امیدی به بهبودش نبود، نتوانستم از گفتن سر باز زنم. باید می‌گفتم. حق داشتید برای آخرین بار یک‌دیگر را ببینید. نمی‌خواستم بعدها ـ مثل اکنون ـ خودم را مؤاخذه کنم. نتوانستم با تو تماس بگیرم. نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم و راحت حرف بزنم. به تو پیام دادم و خواستم که آخرین لحظات زندگی بابا را کنارش باشی. تو نیامدی. و من ناجوانمردانه قضاوتت کردم. سنگ‌دل و بی‌احساس خواندمت. و به عشقی که همیشه از آن گفته بودی، شک کردم. امیرحسین سعی در دلداری‌ام داشت. می‌گفت؛ شاید کاری برایت پیش آمده است. اما من زیر بار نرفتم. حتی با او هم بحثم شد. نمی‌خواستم درباره تو سخن بگوید. دیگر تو را مادرِ خود نمی‎دانستم. امیرحسین نیمه‌شب، بی آن که مرا در جریان بگذارد، به سمت آستارا آمد. صبح که از خواب بیدار شدم و او را ندیدم، تلفن را برداشتم و هرچه از دهانم درمی‌آمد، نثارش کردم. تمام هدایایی که این سال‌ها برایم فرستاده بودی و با عشق از آن‌ها مراقبت کرده بودم، از کمد درآوردم. فندک برداشتم تا همه را آتش بزنم؛ اما نتوانستم. مامان، نتوانستم یادگاری‌هایت را به آتش بکشم. فندک را از فرط خشم به سمت آینه پرت کردم و آینه بیچاره تاوان عصبانیت مرا داد. دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم و از ته دلم زار زدم. بابا برای همیشه رفته بود و امیرحسین به دیدن مادر بی‌معرفتم می‌رفت؛ مادری که به اولین خواسته‌ام در تمام دوران زندگی دخترش، نه گفته بود، مادری که حاضر نبود برای یک بار هم که شده به دیدن نگار وکوروشش بیاید. مامان‌جان، ببخش که بی‌معرفتی کردم. وقتی امیرحسین تلفن زد، با خشم و غضب گوشی را برداشتم و پرسیدم: « او را دیدی؟ خوب بود؟ مرگ بابا به او ساخته بود؟ نگفت چرا نیامد؟ می‌داند من الآن در چه حالی‌ام؟ ... » همین طور یک‌سره با بغض حرف می‌زدم و امیر سکوت کرده بود. وقتی ساکت شدم، پرسید: «شیراز بیاورمش یا همین‌جا خاکش کنم؟» جا خوردم. انتظار هرچیزی را داشتم، جز این. از بهت سکوت کردم و او توضیح داد: « نگارجان، مادرت در راه شیراز تصادف کرده و فوت شده است». می‌دانست باید ناگهانی به من خبر دهد، وگرنه اجازه صبحت به او نمی‌دهم. مرا خوب می‌شناخت. مامان، به این خواسته‌ات نتوانستم عمل کنم؛ متأسفانه همیشه «یک تنه به قاضی می‌روم». متأسفم، مامان. مامانم، دخترِ بی‌معرفتت را ببخش. نمی‌دانی وقتی امیرحسین تاریخ و ساعت مرگت را گفت، چه حالی شدم. یخ بستم. قلب تو دقیقاً همان روز، ساعت و دقیقه‌ای که بابا زندگی را بدرود گفته بود، از تپش ایستاد. مامان، ببخش که به عشق جاودانه‌تان شک کردم. ببخش که دختر خوبی برایت نبودم.
از امیر خواستم تو را به شیراز بیاورد که تا همیشه کنار بابا باشی، که دیگر هیچ‌کدامتان تنها نباشید.
مامان، امیرحسین را خیلی دوست دارم. سعی می‌کنم همان‌طور که خواسته بودی، اجازه ندهم چیزی میان ما فاصله اندازد. حتی اگر لازم باشد، برای زندگی‌مان می‌جنگم.

سرم را برمی‌گردانم و او را کنار ماشین می‌یابم. چشم‌هایش غمگین است. اما لبخند می‌زند تا دلم را به بودنش قرص کند. خدا را شکر که او را دارم. تنهایم گذاشته تا با پدر و مادرم خلوت کنم. سرم را به سمت مامان برمی‌گردانم و می‌گویم:

مامان، می‌بینی؟ می‌بینی چه قدر دوستم دارد؟ بیش‌تر از خودم به فکرم است. شاید اگر او به فکر نمی‌افتاد، تو ... تو ... تو هنوز در آن سردخانه‌ی لعنتی ... .

گریه امانم نمی‌دهد. اما اشک‌ها را پاک می‌کنم و سعی می‌کنم طرحی شبیه لبخند به لب‌هایم بدهم.

چشم، مامان‌جان! چشم! آخرین خواسته‌ات را به یاد دارم. لبخند می‌زنم، بانوی جهان.
باید بروم. کَم‌کَمَک اذان را می‌گویند. باید دو رکعت نماز شکر هم برای حضور امیر درکنارم بخوانم. نمی‌خواهم بنده‌ی ناسپاسی باشم. بعد از بابا و تو، او تنها کسی است که برایم معنای زندگی می‌دهد.
آرام بخواب، مامان.

نگاهی به مزار بابا می‌اندازم و می‌گویم:

ببین، بابا. عشقِ شیرینت را برایت آورده‌ام. دیگر تنها نیستی. دیگر لازم نیست عطرِ ‌جا مانده‌اش روی کتاب‌های کتابخانه‌ات، تسکین‌دهنده شب‌های تنهایی‌ات باشد.
خوب بخوابی، بابا.




https://vrgl.ir/MzneL