ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
دار قالی
وسط شلوغی گمش کردم. یه لحظه به خود آمدم و نبود! دلم هری فروریخت. گویی مشتی وسط سینهام چنگ شده بود. از فرط اضطراب تهوع گرفته بودم. چهار طرف خیابان را نگاه کردم. پاکتهای خرید را جلوی تیر چراغ برق کنار خیابان رها کردم و سراسیمه تمام طول و عرض خیابان را با آخرین نفس دویدم. من همین حالا هم او را نداشتم. برای دوپاره استخوانی که از او برایم مانده بود، جان میدادم. هیچ دوست نداشتم طعم نداشتنش را بیش از این بچشم. میدویدم و چشمهایم چون راهداری، به دنبال یک دسته گیس بافته با پاپیون صورتی که از زیر شال سفید_طوسیاش بیرون زده بود، میچرخید. نمیدانم با این عجله و حواسپرتی، از کجا تا کجا دویدم و به چند نفر تنه زدم! اکسیژن کم آمد. به نفس نفس افتاده بودم، سینهام میسوخت. همانجا، وسط خیابان شلوغ، میان ماشینها، ایستادم. با مشت روی سینهام کوبیدم؛ بلکه آرام گیرد. آنقدر در خودم گیر بودم که هیچ صدایی نمیشنیدم. تنها سعی کردم نفس عمیق بکشم، کمی اکسیژن ذخیره کنم تا دوباره به راهم ادامه دهم که به سرفه افتادم. بویی آشنا در مشامم پیچیده بود. چشم چرخاندم. نور آفتاب بر مردمک چشمهایم تازیانه شد. من اما به او نزدیک شده بودم. برگشتم. و در نهایت آرامش در تمام جوارحم پاشیده شد! روبروی ویترین مغازهای دیدمش. خود را کنارش رساندم. برایم مهم نبود کجا هستیم و چه کسی، چه فکری راجع به ما میکند. همانجا به آغوش کشیدمش. انگار او هم حالم را درک کرده بود که خودش را بیشتر در آغوشم جا کرد. از آغوشم جدایش کردم، اما فاصله نگرفتم. یک دور صورتش را کاویدم و بار دیگر محکمتر در آغوشم فشردمش. این دختر، جان من بود.
دستش را گرفتم و باهم ویترین مغازه را تماشا کردیم. پرسیدم:« میخواهی داخل برویم؟»
سرش را بالا انداخت و مرا دنبال خودش به سمت دیگری برد.
شب بود، دو لیوان شربت آلبالو در سینی گذاشتم و به اتاق کارش رفتم. پشت دار قالی مشغول بود. صدایش زدم، به سمتم چرخید. لیوانی برداشت و لبخند زد. لبخندش به خدا که از آن شربت گواراتر بود و جانم را خنک کرد!
دلم اما چون همیشه دلواپس او میماند. دلواپس اویی که مدت هاست صدای بلند خندههایش را نشنیدهام، اویی که هرروز کمحرفتر میشود. و نگاهش به حسرت روی قلم و کاغذ میگردد. مرکبی نیست؛ اما، حرفش را از آن پرنده اسیر روی دار، میشود شنید.
من این زن را با تمام ناگفتههای شنیدنیاش، رج به رج دوست دارم!
R✍🏻ya
June 30
00:01
مطلبی دیگر از این انتشارات
سالاد حروف
مطلبی دیگر از این انتشارات
به وقت دلتنگی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید خداحافظی