درد را فریاد می‌زنم‌!

چونان دردی به من هدیه داده‌ای که به تحملش اطمینان ندارم.

خسته ام. به قدر سال‌ها بی‌خوابی، سال‌ها تشویش، دلم یک ساعت خواب بی‌دغدغه می‌خواهد.

آن‌قدر ذهنم پر از افکار درهم و برهم شده که قلم در آغوش انگشتانم به لرزه افتاده و اعتمادش از من سلب گردیده است. داستانم ناتمام مانده و توان پایان رسانیدنش نیست. اما نمیدانم چرا هرچه نگاه میکنم، گوئیا قصه‌ی تو است و من. از روی زندگی که زندگی نشد، نقش مرکب زده‌ام؟ احمقانه است، جانا! که اگر زندگی خودمان بود، تاریخ خداحافظی اش برای سال‌ها پیش نگاشته شده بود.

تو رفته‌ای و من سال‌هاست نگران روزهای بی‌منِ تو هستم. می‌دانم در فراقم درد می‌کشی و من به جای خود، دردمندِ تو هستم.

جانا! مگر او، خدای ما هم نیست؟

آه، جانا! آه! کاش بیش از این با نبود تو مرا نیازماید؛ که مردود خواهم بود. جایی دیده بودی، جانا؟ عشق، کافرم کرد؛ عاقبت. حال، دیگر تو هم عزم رفتن می‌کنی؛ که پیوند میان ما، باطل است!

از عمق جانم فریاد میزنم، دلا! عشقِ تو، به خدایی که می‌پرستیدم، کافرم کرد.

اذان می‌گویند. تو برو، سجاده‌ات را گلاب‌پاشی کن. من، وضو با عطر پیراهنت مانده!