درست / نادرست ؟

با وسواس روسری مشکیِ دور طلایی‌ام را گره می‌زنم. نگاهم به چوب‌لباسی می‌افتد و روی چادر ثابت می‌مانند. پس از چند ثانیه، نگاه مرددم را از چادر می‌گیرم و به خودم، در آینه می‌دوزم. دوباره نگاهی به چادر می‌اندازم. آرام به سمتش می‌روم و سعی می‌کنم تردید را کنار بگذارم. نگاهی به ساعت می‌اندازم. دیرم شده است. مامان‌عاطفه منتظر است. قبل از آن که پشیمان شوم، چادر مشکی‌ام را برمی‌دارم و از خانه خارج می‌شوم.

هنوز دستم را از روی زنگ برنداشته‌ام که در باز می‌شود.

ـ آمدی، مادر؟ منتظرت بودم.

لبخندی می‌زنم و با تعارفش داخل می‌روم.

دیگ‌های وسط حیاط خاطرات پنج سال پیش را به یادم می‌آورد. همان سالی که برای اولین بار، به این خانه آمدم. همان سالی که مادرم مریض بود. همان سالی که میثم را برای اولین بار ... .

ـ بیا داخل، حدیث‌جان. کلی کار داریم.

صدایش نگاتیو خاطرات را در برابر چشمانم قیچی می‌زند. چادرم را درمی‌آورم و روی طناب می‌اندازم. پشت سرش وارد هال می‌شوم.

ظرف پیاز را جلویم می‌گذارد. بی‌حرف می‌نشینم و مشغول می‌شوم.

روزی که همراه خاله‌فائزه برای گرفتن حاجت سلامتی مادرم به خانه عاطفه‌خانم آمدیم، هیچ فکرش را هم نمی‌کردم یک سناریوی قدیمی تکرار شود و سرنوشتم به این خانه و اهالی‌اش گره بخورد.

پیازها را خرد می‌کنم و به درستی و نادرستی کارم می‌اندیشم. میثم موقع رفتن، مادرش را به من سپرد. جدا از آن، عاطفه خانم را مثل مادر خودم دوست دارم. نمی‌توانستم تنهایش بگذارم، بااین‌حال هنوز مردد‌ ام. البته فرق چندانی هم نداشت. پیرزن کار خودش را می‌کرد. در آن صورت، دست تنها هم می‌بود.

پشت پنجره اُرسی می‌ایستم و به خانم‌های همسایه که وارد حیاط می‌شوند، می‌نگرم. وارد خانه که شدند، به عادت این چندوقت، نه دست دادند و نه روبوسی کردند. اما ماسک‌هایشان را درآوردند و گوشه‌ای انداختند. گویی لباسی بود که فقط باید در خیابان آن را پوشید؛ چیزی شبیه چادر، مانتو یا روسری! دور دیگ نذری جمع می‌شوند و از هر در سخنی می‌گویند و آش را هم می‌زنند. صدای صلواتشان عطر گلاب در خانه پخش می‌کند. از هفت قلم مشاطه‌گری خبری نیست، اما لبخندشان زیبایی و مهربانی را در چهره‌شان فریاد می‌زند. ماه‌هاست که این ویروسِ افسارگسیخته ما را از دیدن این لبخندهای انرژی‌بخش محروم ساخته است. و ماه‌هاست که به چنین روزی فکر می‌کنم. میثم که از مأموریت برگردد، چه جوابش بدهم؟

مادر صدایم می‌زند. به حیاط می‌روم و بعد از احوال‌پرسی، در گرفتن کاسه‌ها کمکشان می‌کنم.

شب می‌شود و صدای جمال‌آقا از تکیه‌ی محل به گوش می‌رسد. همراه مامان‌عاطفه، سینی آش را به تکیه می‌برم تا به عزاداران حسین(ع) نذری تعارف کنیم. مامان می‌گوید؛ نذر سلامتی میثم است. از هشت‌سالگی‌اش که به لطف خدا، دو ماه بعد از تصادف، از کما بیرون آمد، هرسال شب اول ماه محرم، به هیئت محل آش می‌دهد.

ماسکم را کمی بالا می‌کشم. لبه‌ی چادرم را صاف می‌کنم. و به وضعیت قرمز هفته پیش و سفیدی وضعیت این روزها پوزخند می‌زنم. من که هیچ‌وقت نتوانستم خطاهای مدادرنگی قرمزم را پاک کنم. باید پاک‌کن ماورایی هوا را از او قرض بگیرم!

سینی را جلوی مردم می‌گیرم. اما فکرم درگیر پیرمرد رو‌به‌رویی است که با کپسول اکسیژنش، کنار اسپندِ درحال دود نشسته و از شدت سرفه سرخ شده‌است. به جمال‌آقا نگاه می‌کنم که ماسکش را زیر چانه‌اش کشیده و نوحه می‌خواند. به پسرک زنجیرزن نگاه می‌کنم که با همان دستی که لحظاتی پیش ماسکش را لمس کرده بود، گوشه‌ی چشمش را می‌خاراند. و باز از خودم می‌پرسم: آیا درست است؟

نگاهم را به سوی مامان بازمی‌گردانم و او را درحال سرفه می‌بینم. نگران سینی خالی را گوشه‌ای می‌گذارم و به سمتش می‌روم.

ـ خوبی، مامان؟

سرش را به تأیید تکان می‌دهد. اما خوب نیست. دستپاچه می‌شوم. نمی‌دانم چه‌کار کنم. دور خودم می‌چرخم. کاش میثم بود! الآن چه وقت مأموریت رفتن است؟!

نفسش که تنگ می‌شود، باوجود تمام مخالفت‌هایش او را به بیمارستان می‌برم. تست آنتی‌ژنش مثبت می‌شود و من مطمئن می‌شوم که قطعاً کارمان نادرست بود! اگر هرکدام از ما مبتلا بوده باشد و ویروس را با همان آش نذری به دیگران منتقل کرده باشد، چه؟ این چیزی است که امام حسین (ع) می‌خواهد؟ فکر نمی‌کنم خدا و امام حسین (ع) هم به این عزاداری راضی باشند. سوگواری که سوگی جدید در پی داشته باشد، مطمئناً خواسته‌ی آفریدگار جهانیان نخواهد بود.

پس‌فردا جواب تست پی‌سی‌آر مامان‌عاطفه می‌آید و من امشب به دَرِ خانه‌ی امام حسین (ع)، از همین راه دور و نزدیک، در اعماق قلبم، دخیل می‌بندم که منفی باشد. از خدا می‌خواهم اتفاقی برای هیچ‌کس، از جمله مامان نیفتد. پیرزن جسم نحیفی دارد. نمی‌خواهم یک‌بار دیگر بی‌مادر شوم. خدایا، بیش از این مرا شرمنده‌ی میثم نکن.