ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
دوباره دیدار
دخترم، سلام
دلم برای دیدن دوبارهات آنقدر به تنگ آمده که بیم زندهماندن دارم. شبها به امید صبحی چشم بر هم مینهم که زنگ در را به صدا درآوری، صدایت دوباره در خانه، در تالار رویاهایم بپیچد. دخترم! دلم برای عطر پیراهنت هم تنگ شده. دلم برای چای عصرانه سهنفرهمان، موهای خرگوشی تو، خندههای عاشقانه پدرت، ... دلم برای ما تنگ شده. کی روزگار، این ما را از هم جدا کرد؟ چقدر ناجوانمرد بود. گلِ خنده بر لبانم ماسید. من، بی تو و پدرت، به چه بهانه، به پیش روم؟ رهای پدرت! خوشحالم که حداقل تو تنها نیستی. خوشحالم که دست کم، تو، هنوز در آغوش پدرت، آرام داری. اما من ... امان از من و این دلی که هزار تکه شده و هر تکهاش گوشهای افتاده!
کاش دوباره میدیدمت، سخت در آغوشت میگرفتم و عطر تنت را نفس میکشیدم. دستم را لابهلای گیسوانت شانه میکردم و در چشمان پدرت غرق میشدم. دخترم! تو که غریبه نیستی؛ من دلم برای شنیدن تپشهای منظم قلبش، عاشقانههای نابش، برای تو، برای او، برای خودم، ... دلم تنگ شادی این خانه است.
تو که رفتی، پدرت که رفت، مرغ شادی پر کشید، زندگی رخت بست و پیرزنی ژندهپوش، در انتظار مرگ، در این سرای باقی ماند.
هربار که نفسم میرود، تپشهای قلبم کند میشود، لبخند بر لبانم میروید. اما گویا امید وصالم نیست. گویی پایم به این دنیای پر از سیاهی و تباهی، زنجیر شده است. کاش بیایید و مرا با خود ببرید. من اینجا، تنهایم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیروز باران بارید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب
مطلبی دیگر از این انتشارات
دار قالی