دوستت دارم.

کلید را در قفل می‌چرخانم. در را می‌گشایم. نایلون‌های خرید را از روی زمین برمی‌دارم. وارد می‌شوم و در را با پایم می‌بندم. چادر را از سرم می‌کشم و روی چوب‌لباسی می‌اندازم. خریدها را در آشپزخانه می‌گذارم. نگاهی به دور تا دور خانه می‌اندازم. کلی کار برای انجام دارم. و فرصت کم است. تماس می‌گیرم و برای شب، شام سفارش می‌دهم. با ذهنی درگیر، سرسری لباسی راحت می‌پوشم و دوباره راهی آشپزخانه می‌شوم.

به سالن می‌روم. همه‌جا را مرتب می‌کنم. رومیزی را عوض می‌کنم. کمی اسپری خوش‌بو‌کننده با رایحه رز می‌زنم. شیرینی‌های مورد علاقه‌اش را از فر درمی‌آورم. در یخچال می‌گذارم تا بعد تزیینشان کنم.

به ساعت نگاه می‌کنم. باید کم‌کم آماده شوم. موهای بلندم را فر می‌کنم. آرایش ملایمی روی صورتم می‌نشانم. با عطر مورد علاقه‌ی هردومان دوش می‌گیرم. به خودم در آینه خیره می‌شوم. چه کسی باورش می‌شود سی و هشت ساله باشم؟ من که در آینه دختری بیست‌ ساله با زیبایی خیره‌کننده می‌بینم. برق چشمان آبی‌ام با زهرِ لب‌های سرخم، تضاد عجیب و در ذوق‌ زننده‌ای می‌آفریند. لنزهای مشکی‌ام را برمی‌دارم و آسمانم را چادر سیاه می‌کشم. با پوزخندی دل از آینه می‌کنم. دوباره کتابخانه‌ی کوچکم را بررسی می‌کنم. جلوی تلویزیون می‌نشینم و به ساعت چشم می‌دوزم. از شدّت استرس، با پایم روی زمین ضرب گرفته‌ام.

بالأخره، انتظار به پایان می‌رسد و زنگ در به صدا درمی‌آید. با هول و اضطراب، به سوی در می‌روم. چند ثانیه می‌ایستم. نفس عمیقی می‌کشم. لبخندی روی لبم می‌نشانم و در را باز می‌کنم. چشم‌هایم اسکنر می‌شود و سر تا پایش را جز به جز، از نظر می‌گذرانم. چهره جذاب و مردانه‌ای دارد. از سنش بیش‌تر نشان می‌دهد. بعد از چند ثانیه‌، پیش می‌آید. دستش را سمتم دراز می‌کند و سلام می‌دهد. لبخندم کش می‌آید و جوابش را می‌دهم. دستش را می‌فشارم. دسته‌گل رزهای سرخ را از او می‌گیرم. و نمی‌پرسم چرا سرخ! کنار می‌روم و او را به داخل دعوت می‌کنم. با همان کفش‌هایش داخل می‌رود و من هیچ نمی‌گویم. بگذار راحت باشد. نهایتاً فردا همه‌جا را آب و جارو می‌کنم. نمی‌خواهم حتی برای لحظه‌ای به این مهمانی که صاحب‌خانه است، تلخی کنم. آری، حقیقت این است که او صاحبِ خانه‌ی دلم است. از همان روزی که در خانه محمدطاها دیدمش، دلم برایش رفت. مطمئنم هیچ‌گاه نخواهم توانست فراموشش کنم، حتی اگر فردا، برای همیشه، به کانادا روم. حتی اگر این اولین و آخرین باری باشد که پا در این خانه می‌گذارد. و من فقط به اندازه شش ساعت، اجازه خاطره‌سازی با او داشته باشم.

گل‌ها را بو می‌کشم و بغضم را پس می‌زنم. با نهایت عشق و علاقه، آن‌ها را در گلدان می‌گذارم و روی کانتر قرار می‌دهم. برایش چای می‌برم و از شیرینی‌های مورد علاقه‌اش تعارف می‌کنم. چای را تلخ می‌نوشم؛ به طعم دنیای بی او. شیرینی‌ را مزه می‌کند و می‌گوید:

شیرینی موردعلاقه من است. اما تا به حال، این‌قدر خوش‌مزه نشده بود.

در دل جواب می‌دهم:

می‌دانم. و رازش عشق است.

اما در ظاهر به لبخندی کوتاه بسنده می‌کنم. نگاهش به سمت تلویزیون می‌رود که می‌گویم:

می‌خواهی فیلم ببینیم؟

ـ نه.

ـ چرا؟

چیزی نمی‌گوید و من تنها یک لبخند جواب می‌گیرم. چون این‌قدر شبیه من است، دوستش دارم، یا ...؟ خودم هم نمی‌دانم.

ـ خوب، می‌خواهی فوتبال ببینیم؟

با تعجب ابرو بالا می‌اندازد و می‌پرسد:

شما فوتبال نگاه می‌کنید؟

در دل جواب می‌دهم:

با تو هر تفریحی لذت‌بخش است.

اما به او می‌گویم:

می‌خواهم برای یک بار هم که شده، امتحانش کنم. می‌خواهم بدانم چرا شما پسرها این‌قدر فوتبال دوست دارید.

دوباره ابرو بالا می‌اندازد و مرا یاد همسرم می‌اندازد، همسری که امشب نیست. خیلی شب است که دیگر نیست. نباید به او فکر کنم. حداقل در این شش ساعت می‌خواهم کمی خوش‌حال باشم. نمی‌خواهم اشک‌هایم را به امیر هدیه دهم. بلند می‌شوم. بغضم را پس می‌زنم و لحظاتی بعد، با تخمه آفتاب‌گردان برمی‌گردم. کنارش می‌نشینم. او با شور و اشتیاق، با استرس و اضطراب، بازی را تماشا می‌کند و من با غم و شادی، عطرِ جانش را نفس می‌کشم. نمی‌توانم در برابر وسوسه‌ی شانه‌ی مردانه‌اش، مقاومت کنم و سرم را آرام به شانه‌اش تکیه می‌دهم. نمی‌دانم به روی خودش نمی‌آورد یا آن‌قدر غرق بازی است که متوجه نمی‌شود. هرچه که هست، خوب است!

با شنیدن فریادِ گُل، از دنیای افکارم، بیرون می‌آیم. او هیجان‌زده تکان می‌خورد که سرم از شانه‌اش جدا می‌شود و با گونه‌ام برخورد می‌کند. با صدای آخِ من، دستپاچه و نگران می‌گوید:

چه شد؟ ... ببخشید، حواسم نبود. ... خوبید؟

لبخندی به مهربانی‌اش می‌زنم و سرم را به تأیید تکان می‌دهم. به آشپزخانه می‌روم. مسابقه تمام می‌شود و برای شام صدایش می‌کنم.

برایش غذا می‌کشم و مشغول می‌شود.

ـ خودتان درست کرده‌اید؟

شرمنده می‌شوم. و آرام می‌گویم:

نه. اما شیرینی نارگیلی که خوردی و دسر را خودم درست کرده‌ام.

لبخند زیبایی می‌زند و من برای لحظاتی در رگبرگ‌های گلخندش سرگردان می‌مانم.

ـ پس به همین خاطر این‌قدر خوش‌مزه شده بودند!

برای چندمین بار در سکوت، لبخند می‌زنم. بعد از شام، کتابخانه را نشانش می‌دهم. دست می‌برد و کتاب شعر خودش را برمی‌دارد و متجب و سؤالی به من نگاه می‌کند. لبخندی پُر مهر به رویش می‌پاشم. کتاب را از دستش می‌گیرم. صفحه‌ای را می‌گشایم و می‌گویم:

به خصوص این یکی را خیلی دوست دارم.

و او می‌خواند:

قدم زدم میان بوته‌های گل‌سرخ

یا شاید هم

نمی‌زدم قدم.

شاید بوته‌ها قدم می‌زدند و من

سان می‌دیدم ازشان.

درست یادم نیست.

اصلاً قبل از تو را به خاطر ندارم.

چه شد که شدی همه جانم؟ جانِ جانانم؟

چه شد که خاطرت پیچک جانم شد؟

سایه روحم شدی!

و زندان‌بان قلبم.

گِله ندارم از هیچ.

تنها در عجبم.

دلی که تهی بود از حس،

چه به روزش آوردی که شد این چنین عاشق؟

زنگار روانم را زدودی.

تمام بی‌باوری‌ام را منقش کردی به باور.

و تو، ای ملقبِ جان،

دَمی، برآسا.

به اندازه یک متر مکعب، عشق هست.

لبی تَر کن.

زندگی تازه جان گرفته است.

فکری نباش.

حال من خوب است.

حال من با یاد تو،

همیشه خوب است.

سرش را از کتاب برمی‌دارد و با من چشم در چشم می‌شود. و چه کسی درک می‌کند که صدای امواج آرامِ نگاهِ این پسرک هجده ساله، دیازپام روح زنگار خورده من است؟ می‌خواهم صورتش را میان باران بوسه‌هایم غرق کنم. اما نمی‌دانم چه جوابی بابتش به او بدهم. می‌خواهم او را در آغوش بگیرم، اما مطمئن نیستم پس از آن، بتوانم دل بکنم. پس یک قدم عقب می‌روم و از او و نگاه ناوک‌اندازش، چشم می‌گیرم. و بی‌مقدمه می‌گویم:

دیر وقت است. بهتر است به خانه برگردی.

ـ بابا گفت؛ تا هروقت بخواهم می‌توانم خانه شما بمانم.

ـ محمدطاها گفت؟!

با سر تأیید می‌کند و ادامه می‌دهد:

مامان گفت؛ وقتی بچه بودم، خیلی به شما وابسته بودم و همین‌طور شما به من. و به خاطر همین، می‌خواستید امشب، قبل از رفتنتان، مرا ببینید.

سرم را تکان می‌دهم. و از دست خودم عصبانی می‌شوم. امشب، این بغض لعنتی نگذاشت من یک دل سیر با او صحبت کنم.

ـ زن‌عمو؟

برای لحظه‌ای نفسم می‌رود. و به سختی لب می‌زنم:

جانـ ... َم؟

ـ چرا می‌خواهید از ایران بروید؟

ـ دلیلی برای این‌جا ماندن، ندارم.

و نمی‌گویم که نمی‌توانم این‌جا باشم و تو را در کنارم نداشته باشم. نمی‌گویم؛ نداشتن کسی که همه داشته‌ی توست، سراسر رنج و عذاب است.

ـ حتی من؟

سرم را به ضرب بالا می‌آورم و در گردباد چشمانش متوقف می‌شوم.

ـ مامان گفت که در آن تصادف، عمو رفت. شما هم هجده سال گرفتار حیات نباتی شدید. و این که الآن سالم و تندرست در کنار ما هستید، یک معجزه است و باید خدا را شکر کنیم. ...

تیله‌های نیلگونش به عمق جانم نفوذ می‌کند. انگار می‌خواهد خط به خط افکارم را از مغزم بیرون بکشد. چرا این بچه این‌قدر شبیه محمدحسین است؟ یعنی ژنتیک این‌قدر تأثیر دارد؟

نفسی می‌گیرد و ادامه می‌دهد:

اما من واقعیت را می‌دانم.

هول می‌شوم و آب دهانم در گلویم می‌پرد. لیوانی آب برایم می‌آورد. جرعه‌ای آب می‌نوشم و تشکر می‌کنم.

ـ به خاطر من هم نمی‌مانی؟ به خاطر پسرت؟

حس می‌کنم قلبم سقوط کرده است. زمان از حرکت ایستاده است. صدای محمدحسین در مغزم اکو می‌شود:

اگر دختر شد، نامش را الناز بگذاریم و اگر پسر شد، امیر.
خودم را لوس کرده بودم و گفته بودم:
زحمت به دنیا آوردنش گردن من باشد، اما حقی برای انتخاب نامش نداشته باشم؟!
و دلخور روی گردانده بودم. او هم صبورانه نازم را خریده بود.
ـ خوب، اگر پسر شد، تو انتخاب کن. اما اسم دخترِ بابا، باید الناز باشد.
لبم را آویزان کردم و مثلاً ناراضی قبول کردم.
ـ من دوست دارم اسم پسرم علی باشد.
ـ امیرعلی چطور است؟

با شنیدن صدای قدم‌هایش، به زمان حال، پرتاب می‌شوم.

ـ با بابا تماس گرفتم. تا نیم ساعت دیگر می‌رسد.

ابرو درهم گره‌کرده، سرد و خشک حرف می‌زند. چرا این‌قدر شبیه محمدحسین شده است؟ از مهربانی پنج دقیقه پیش خبری نیست. فکر کرده است او را نمی‌خواهم؟

ـ بابت پذیرایی هم ممنون. امیدوارم سفر خوبی داشته باشید، آیدا خانم.

بی‌رحمانه نامم را صدا می‌زند و قفل دهانم را می‌گشاید. صدایش می‌زنم:

امیر؟

می‌ایستد. پس از مکثی کوتاه، همان‌طور پشت به من، می‌گوید:

تنها کسی هستید که وقتی اسمم را کامل نمی‌گوید، ناراحت نمی‌شوم.

با بغض، صدایش می‌زنم:

امیر؟

بر می‌گردد و با دیدن گونه‌های خیس و پاهای سستم، تیله می‌لرزاند و به سویم می‌آید. پیش از آن که نقش زمین شوم، دست زیر بازویم می‌اندازد و روی مبل می‌نشاند.

ـ امیر؟

ـ جانم؟

ـ تو ... من ... من نمی‌خواستم تو آسیب ببینی. تو هجده سال پسر محمدطاها و فاطمه بودی. نمی‌خواستم با آمدنِ یک‌باره‌ام تو را نسبت به تمام باورهایت، نسبت به تمام آدم‌های مورد اعتمادت، دچار تردید کنم. نمی‌خواستم آرامشت را به خاطر خودخواهی خودم برهم بزنم. ... امیرعلی، من دوستت دارم.

در آغوشم می‌گیرد و برای اولین بار به یک جرعه شراب ناب میهمانم می‌کند:

مامان آیدا!

و من چشم می‌بندم تا لذت شنیدن این واژه را با تمام وجودم، لمس کنم. شاید محمدحسین مرا تنها گذاشته باشد، اما من هنوز میوه عشقمان را در آغوش دارم.