ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
رامِ دنیا
من دیگر آن دخترک شاد و آزاد دیروز نیستم که به هر سو میدوید. من دیگر وحشی نیستم. من رام شدهام. روزی دنیا مرا در حصار خود درآورد و رامم کرد. دیگر نمیتوانم به هر سو روم. دیگر رها، چو باد، نیستم. دخترک شاد و بازیگوش دیروز، امروز آرام و ساکت گوشهای نشسته است. کتابش را ورق میزند و چای را تلخ مینوشد. دختر و پسرش فرقی ندارد. پیر و جوانش هم فرقی ندارد. همین که کودک نباشی، یعنی فرق نداری. دنیا همهی ما را رامِ خودش کرده است. از ما آدمهایی مطیع و آرام ساخته است. از همانها که گاهی فکر میکنند مردهاند.
اندی پیش، نوشتهای خواندم که در آن برای حوضها و حیاطهای باصفای قدیمی ابراز دلتنگی شده بود. من عطای حوض فیروزهای و ماهیهای قرمزش و همین طور حیاط و درختان سرسبزش را به لقایشان میبخشم؛ فقط عاطفه از میان نرود. فقط وقتی کسی حال مادربزرگ را جویا میشود، اظهار بیاطلاعی نکنم. فقط وقتی کسی کمک میخواهد، بهانهجویی نکنم. فقط وقتی به کسی لبخندِ انسانیت میزنم برای خودش داستانسرایی نکند. فقط وقتی حالت را میپرسم، تشکر نکنی. من از باب تعارف و خوشآمدگویی احوالپرسی نمیکنم. حالت را میپرسم. چون به عنوان یک انسان برایم مهم هستی. پس تشکر بدترین جواب ممکن به حس انساندوستانهی من است. میخواهم حالِ دلت را بدانم. اگر خوب هستی، خدا را شکر. و اگر نیستی، با هم درستش کنیم. نمیخواهم حالِ بندهای از بندگان خدا بد باشد. اصلاً مگر ما را نیافریده است تا تنها نباشیم؟ اگر تنهایت بگذارم که رسالت خویش را به انجام نرساندهام. هر وقت خواستی، میتوانی با من صحبت کنی. قول میدهم به حرفهایت گوش دهم و در حد توانم یاریات دهم. و چه کسی نمیداند من نامرد نیستم و سرم را هم در ازای قولم در طبق اخلاص تقدیم میدارم؟ نه، اشتباه نکن. هیچ لطفی از جانب من صورت نمیگیرد. من آدمی نیستم که به کسی لطف کنم. برای خودم است. میخواهم به وظیفهای که اهورامزدا بر دوشم نهاده عمل کنم. مهم نیست که بقیه عمل نکنند و مهم نیست که دیگران داستانسرایی کنند. مهم من هستم و دانای رازهای نهان. حتی تو، مخاطب عزیزم، تا جایی برایم مهم هستی و حاضرم برایت شفافسازی کنم. اما اگر بخواهی اخلاصم را نادیده گیری، تهمتم زنی و به ناکرده متهمم داری، بیتفاوتی طی میکنم. و چه کسی نمیداند که من از توضیح بیزارم؟ و به ضرب المثلی- طلا که پاک است، چه منتش به خاک است؟ - بسنده میکنم.
گاهی یک سری اتفاق میافتد که از کنترل تو خارج است. نه آن که نتوانی درست و غلط را تشخیص دهی، نه. تو میتوانی به خوبی همه چیز را مدیریت کنی. اما نمیتوانی کاری از پیش ببری چون تفکر تو برای به اجرا درآمدن، به دستان دیگری نیازمند است. گاهی عدهای را میبینی که بیهوده به جان هم افتادهاند. تو میتوانی میانه را بگیری و اوضاع را سر و سامان دهی، اما واژهای به نام «دخالت» تو را عقب میکشد. تو پای کمک و وظیفهی انسانیتت میگذاری، اما آنان نامش را دخالت مینهند و «تویِ ثواب خواسته، ناجوانمردانه کباب میشوی».
این روزها «هوا بس ناجوانمردانه سرد است». همه دلمرده شدهایم. گناه را هم گردن دیگری میاندازیم. این میان یک نفر آمد این گناهِ بیچاره و بیخانمان را گردن بگیرد؟ حتی این گناه را هم آواره کردیم! حتی در حق این گناه هم نامردی کردیم. تا وقتی شیرین بود، مزهاش کردیم و آنگاه که تلخ شد و دلمان را زد، به دیگری پاس دادیم. و ما چه فوتبالیستهای خوبی هستیم و خودمان خبر نداشتیم! حق است یک نفر بیاید و کارت قرمز نشانمان دهد و از زمین بیرونمان اندازد! مگر آدم علیه السلام به خاطر یک سیب ناقابل به زمین هبوط نیافت؟ پس چرا ما را با این همه سیب و لیموشیرین و ... از زندگی در این کرهی خاکی عزل نمیکنند؟ یعنی خدا هم از ما ناامید شدهاست که تنبیهمان نمیکند؟ میخواهد دیر متوجه اعمال نازیبایمان شویم تا فرصت توبه نداشته باشیم؟
گویند خداوند به واسطه ذکر " یا حمید بحق محمد، یا عالی بحق علی، یا فاطر بحق فاطمه، یا محسن بحق الحسن، یا قدیم الاحسان بحق الحسین" توبهی آدم علیه السلام را پذیرفت. بیایید خدا را به این اسماء متبرکه قسم دهیم، ما را به حال خودمان وا مگذارد.
میدانم از ما ناامید نمیشود. خدا که عالم بیعمل نیست. وقتی به من میگوید ناامیدی گناه کبیره است، ایمان دارم که خود، امیدوارتر از تمام امیدواران است. و من به رحمت و کرمش چشمِ امید دارم.
«خدا ار به حکمت ببندد دری گشاید به فضل و کرم دیگری»
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاییز
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیست و هفتمین نامهی سوخته
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاش آسمان ببارد، امشب.