روزگارِ غریب

روزگار غریبی شده است. حس کودکی را دارم که از برای بازی و تفریح، دست مادرش را رها کرده و در این دشت ناآشنا گم گشته است. بغض گلویم را گرفته است. اشک تا ساحل چشمانم می‌آید و دوباره آن را فرو می‌دهم. دلم گریه می‌خواهد. کاش بچه بودم و می‌توانستم فارغ از دنیا و آدم‌هایش حداقل یک دل سیر گریه کنم. اما می‌دانم زمان را اشتباه آمده‌ام. حال زمان مناسبی برای گریه نیست. در این زمانه اشک نشانگان ضعف است و کم نیستند کسانی که برای دیدن ضعف من چشم تیز کرده‌اند. کم نیستند گوش‌هایی که برای شنیدن هق‌هقِ از سرِ دردِ دلِ بیچاره‌ی من، شنوا شده‌اند. اگر من برون‌گرایی کنم، سرگرمی مفرحی برای این بشران دوپا خواهم بود. از مشغله‌ی زیادِ زندگی سخن می‌گویند، از وقتی که برای خاراندن سرشان ندارند. اما نمی‌دانم من چه آدم مهمی هستم که همیشه برایم وقت دارند! به وقت انتقادِ تاریک، وقت بسیار است! اما که از روشنی‌ام انتقاد می‌کند؟ مگر انتقاد منفی و مثبت نیست؟! من حتی تاریکش را هم قبول ندارم. آن‌چه از نظرشان بد و ناپسند است، من بد نمی‌انگارم. نه خلاف قانون خداست و نه جامعه. چه اهمیتی دارد که یک عده انسانی که تکلیفشان برای خودشان هم مشخص نیست، چه فکر می‌کنند؟! اما همین انسان‌هایی که نمی‌دانم با چه صفتی خطابشان کنم، برای خودشان مکتب زده‌اند و فرهنگ ساخته‌اند. دور هم جمع شده‌اند و عرف را به میل خود تعریف کرده‌اند. هر که بر سر کوچه‌شان مهمان شد، سطل آبی که بوی تعفنش تا چند فرسخ آن‌طرف‌تر هم می‌رفت، برداشتند تا مغزش را شست‌و‌شو دهند. قرآنِ خدا در کتابخانه مسجد خاک می‌خورد. شاید به مناسبتی کسی عربی بخواندش. و من نباید بپرسم شما که کلام خدا را می‌خوانید و از برایش سینه چاک می‌کنید و گریبان می‌درید، آیا از معنا و تفسیرش هم خبر دارید! حرامش را حلال و حلالش را حرام ساخته‌اند. و شعور انسانی را در زیر پای لگدمال کرده‌اند. روی سخنم با هم‌نوعان عزیز است، همین مردم عادی کوچه و بازار که بی هیچ علم و تخصصی در زمینه دین و مذهب و یا حقوق، دست به چکش عدالت برده‌اند و برای چون منی، قرار صادر می‌کنند. چرا در عصری که از آن به پیشرفت و تکنولوژی یاد می‌شود، ما از همه چیز عقب مانده‌ایم؟ چرا همین تکنولوژی را وسیله‌ای برای تحریف کلام خدا ساخته‌اند؟ حتی به نصِ صریحش هم رحم نمی‌آرند! و منی که به حکمِ بی‌بُن آنان گردن نمی‌نهم، محکومم به نادرستی و پلیدی! فشارِ آرامشِ دلم منفی شده و قلبم مچاله گشته است. دلم برای خودم می‌سوزد که در اوج جوانی پیر شده‌ام. آیا این حقِ من بر گردنِ آنانی که آرامشِ زندگی‌ام را به مخاطره انداخته‌اند، نیست؟! حق‌الناس نیست؟! چه کسی اهمیت می‌دهد؟ آن جانماز آب‌کشانِ متظاهر، حتی برای خدا و واقعیت اسلام هم ارزش قایل نشدند، چه رسد به من، مخلوقی گیرافتاده در این دشت بی‌حاصلی آدمیان! مدت‌های مدیدی است که بیدارم. چشم‌هایم سرخ است و به ساعتی خوابِ بی‌دغدغه نیاز دارم. دلم برای خدا تنگ شده است. بیاید و مرا تنگ در آغوش بگیرد و بگوید: بنده‌ی من، می‌دانمت. می‌شناسمت. نیازی به اثبات نیست. خود از زیر و بَمت آگاهم. قصد و نیتت را می‌دانم. از دلِ پُرغصه‌ات خبر دارم. خدایت هست و تو را باور دارد. لَختی بیاسا، مخلوقِ من.

همین است که گاه تسکین فریادِ پُردردِ سکوتم می‌شود. وگرنه چه کسی صدای مرا می‌شنود؟ آن‌قدر خسته‌ام که توان به ارتعاش درآوردن تارهای صوتی‌ام را هم ندارم.

«دردی که انسان را

به سکوت وامی‌دارد،

بسیار سنگین‌تر از دردی است

که انسان را به فریاد وامی‌دارد ...

و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند

نه به سکوت هم ...!»

فروغ فرخ‌زاد

این که می‌دانم اهورامزدای من، هنوز مرا باور دارد، این که هنوز عقل و احساسم، مرا ـ همین‌طور که هستم ـ باور دارد، آرامم می‌کند و نور امید در دلم می‌پراکند.

کتاب قانونِ انقلاب اسلامی ایران وضعش هنوز بهتر است. حداقل در کتابخانه وُکَلا و قُضات کارآیی دارد.

گاه گِلِه می‌کنم از دینِ رحمت و مهربانی که محمّد صلی الله علیه و آله و سلّم آورد. گاه گِلِه می‌کنم از به‌دنیا آمدن در خاکِ پاکِ ایرانِ عزیزتر از جانم. چرا که نه از مهربانی، عطوفت و رحمتِ اسلام سهمی به من داده شد و نه از پاکی، تمّدن و آبادانی ایرانم. هرآن‌چه به من رسید، پس‌مانده آبشخور آنانی بود که دَم از عدالت و پرهیز می‌زدند. و اصلی به بی‌وزنی بی‌اصالتی بود که به من هدیه می‌دادند. این بود آن‌چه انبیا و اولیای الهی برایش آمده بودند؟ این بود آن‌چه پدران و مادران آریایی‌ام در گوش نوزادانشان نجوا می‌کردند؟ نه، البته که نبود! این‌ها همه حاصل بی‌قیدی آدم‌هایی است که به نام خدا و قانون و در قالب عرفِ ساخته ذهنِ مسمومِ منفعت‌طلبِ خودشان، در پس ظاهرِ مقبولشان، قصدِ در قید کردنِ من، نمودند. اما من در این بندِ کِشاننده به باتلاقِ هستیِ انسانی‌ام، کشیده نخواهم شد. من آزادم، همان‌گونه که خدایم آفریده است. برای من حدی است و حدودی. اما چهارچوب زندگی مرا این نااهلان به دین و قانون تعیین نمی‌کنند. معیار من، همان است که باید باشد. همان است که پذیرفته‌ی عقلانیت است. گردن من در برابر خدا و قانون حاکمه بر کشور عزیزم، از مو هم باریک‌تر است. ایرانی مسلمان نیستم، اگر به آن‌چه پیشوا و رهبر گران‌قدرم فرموده‌اند، عمل نکنم. اما من، از چون منی، فرمان نمی‌برم. من ضعیف نیستم. تا به آخر مبارزه خواهم کرد، با هرآن‌کس و هر‌آن‌چه من و عقایدم را مورد هجمه قرار دهد. و اجازه نخواهم داد مرا هم‌رنگ جماعت هزاررنگشان کنند.

« صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای! جنگل را بیابان می‌کنند

دست خون‌آلود را در پیش خلق پنهان می‌کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا

آن‌چه این نامردمان با جانِ انسان می‌کنند! »