روز برفی

امروز یک پیام برفی داشتم. و می دانی این برف مرا به کجا برد؟ من، امروز، به 6 ماه آینده سفر کردم. روزی که پشت شیشه پنجره ایستاده ام و خیره به برف بازی تو و دخترکمان، بغضم را همراه قهوه محبوبم قورت می دهم. شاید این آخرین فنجان قهوه نباشد، اما یقینا آخرین برف زندگی ام خواهد بود. دلم می خواهد تصویر تو، نیلا و آخرین آدم برفی کلاه پوش، را در ذهنم حک کنم. و دریغا که من مزه آخرین نوشیدنی دوست داشتنی ام را حس نخواهم کرد!

چهره زیبای دخترکم در پناه کلاه و شال گردن، پنهان گشته است. اما تو، ناز نگاهش را می خری. و من از دیدن این عشق پدر - دختری تان به وجد می آیم.

فرهاد؟!

چیز زیادی برای گفتن ندارم. من، در برابر چشمان همیشه بیدار تو، کتاب بازم.

تو می دانی. اما بگذار برای آخرین بار اقرار کنم: حتی اگر 100ها بار دیگر زاده شوم، از اسارت روحم در کاخ آرامش تو، خشنود خواهم بود؛ چراکه خلاء ناشی از عدم حضور تو، این قلب را مچاله می کند.

آیه ی یاس نمی خوانم. اما باید واقع بین بود. این برج تیر، تنها 6 ماه، به ما فرصت باهم بودن می دهد. بیا از این روزهای باقی مانده من، نهایت بهره را ببریم.

شاید من همان شیرینی نباشم که نظامی می گفت! اما من تا به ابد، لیلای تو هستم!

لیلا سرلک - تابستان 1399 - اراک







نویسنده : Roya Kh