روز ها از پس هم می گذرند.

روزها از پس هم می گذرند. نمی دانم تو بزرگ شده ای یا که من پیر گشته ام. اما هرچه که هست؛ من در میان غروب غبارآلود خاطرات تلخ و شیرین کودکی و در ستیز و گریز با فراموشی و یا یادآوری، گم گشته ام.

گاه خیال می کنم دارم تاوان پس می دهم؛ تاوان آرزو. روزها و سال ها آرزویم بزرگ شدن بود و کنون که قد کشیده و استخوان ترکانده ام، از این بزرگ نمایی ظاهر و کوچکی باطن قلبم، در حسرت روزهای از دست رفته ام، به سوگ نشسته ام.

آدم ها آمده اند و رفته اند و از آن ها تنها پاره ای از خاطره در ذهن متلاطم من، باقی مانده است. آیا من فراموششان خواهم کرد؟ آیا من جور زمان و مهر دوران را به خاک خواهم سپرد؟ نه، هرگز! خاک سرد است و من هراسان از سرماخوردگی شان. من فراموش نخواهم کرد. همه ی آدم ها، با همه ی خاطرات نیک و بدشان را تا ابد به خاطر خواهم داشت. به خاطر خواهم داشت تا تجربه ای باشد مفید و چشم گشا.

آدم ها حقشان نیست فراموش شوند؛ حتی اگر بد باشند و خاطرات بد بیافرینند. و حق من نیست فراموش کنم؛ آن چه بر من گذشت. و یقیناً حق خداوند ناسپاسی بنده اش نیست. این حق نیست که آن چه دیروز در آرزویش بودم و از کردگار جهان آفرین طلبش می نمودم، اکنون که به آن رسیده ام و از دارایی هایم به حساب می آید، به حکم عادت، به فراموشی بسپارم. نه، من این ناحقی را نسبت به هیچ کدامشان روا نمی دارم.

هم اکنون که این جا ایستاده ام، طلوع چند هزار خورشید را به چشم دیده ام. اما من غروبشان را نیز به چشم دیده ام. می دانم که در پس هر طلوعی، غروبی است و در پس غروب، زیبایی طلوع به آسمان لبخند خواهد زد. پس نه از تلخی دنیا شکایت می کنم و نه به شیرینی جهان دل می بندم. من اکنون می دانم که خواهد گذشت. چه بد و چه خوب، خواهد گذشت؛ مانند عمر بر باد رفته ی من. اما من از اکنون نمی خواهم زندگی ام را به باد بسپارم ؛ چرا که باد مقصدی ندارد و مرا در بی انتها کوچه ی گم نام، سرگردان خواهد ساخت.

می خواهم عنان زندگی ام را خود دست گیرم و خود را به حکم جبر تقدیر در زندان ضعف محبوس نسازم. می خواهم از خداوند افزایش تعداد اعدا و ارقام سن و سال شناسنامه ام را نخواهم. می خواهم بر سن زندگی ام بیفزایم، نه سن زنده ماندنم. می خواهم افسار اسب لگام گسیخته ی زندگی را در دست بگیرم و از لحظه لحظه ی حیات لذت ببرم.

حال یاد گرفته ام که من، من هستم و هیچ کس بهتر از من نمی تواند مقصدی که خدای جهان برایم در نظر گرفته است، کارشناسی کند. حال فانوس دست می گیرم و در دل تاریکی تا رسیدن به مقصد، به تاخت می روم. من نومیدی و ضعف را در خاک دفن می کنم، بی آن که نگران سرمای آن باشم. نه نومیدی و نه ضعف ارزش دل سوزاندن ندارند. آن چه باید مراقبش باشم، من و لحظه هایم هستیم.

مراقب لحظه هایتان باشید.