سالاد حروف

میوه خوری سرخ رنگ طرح لاله را برداشت؛ همان که گویی از خانواده شمعدانی‌های عقدش بود و وسط رومیزی دورطلایی گذاشت. حروف را همان‌طور ناپیوسته درون میوه خوری ریخت. کناری نشست و به سالاد الفبا چشم دوخت. حالا کلی حرف داشت که می‌توانست کنار هم بچینید و جمله بسازد. اما انگار ذهنش دیگر خالی از هر حرفی بود. و یا شاید شاهراه قلبش گرفته بود و دستِ دلش برای این چینش ادبی بالا نمی‌آمد، شاید آن حروفِ ته‌نشین شده دلش کار دستش داده بود! به نظرت اگه بالا می‌آورد، کلمات هم بیرون می‌ریختند؟
آیا دل‌آشوبه اش آرام می‌گرفت؟ تنگ آبی برداشت و روی مکعب حروف ریخت. مکعب های لاکی بالا پایین میشدند و در آخر کفِ ظرف ساکن شدند. حتی آن‌ها هم میلی به حل شدن نداشتند. ساکت و دست‌نخورده، گوشه‌ای نشسته بودند!
R✍🏻ya
23:44
Aug 2