ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
ساکنِ اتاقِ تهِ راهرو
هربار که به خانه خیال خیس میرفتم، چیزی مرا به سمت اتاقِ تهِ راهرو، میکشاند؛ اتاقی که تقریبا همه از آن فراری بودند.
همچنان در فکر بودم که راه به پایان رسید و چشمانم را به چشمان گویای او نشاند؛ چشمهایی که حرف هایشان را نمیفهمیدم.
یک آن، تمام حرفهایی که درباره اش شنیده بودم، در ذهنم چرخ خورد. ترسیدم. و او با چشمان منتظرش به من زل زده بود. شاید منتظر بود به مانند بار پیش، میهمان اتاقش شوم. آب دهانم را قورت دادم و پردلهره، قدمی به پیش راندم. دفترم را روی صندلی کنار تختش رها کردم. سمت پنجره رفتم و مثل دفعه قبل، پردهها را کشیدم. و خورشید هم سخاوتمندانه پرتوهای پرفروغش را هدیه داد. به عقب برگشتم. دستش را سپر چشمانش کرده بود و همچنان منتظر به من چشم دوخته بود. چرا حرف چشمانش را نمیفهمیدم؟ چه چیزی مرا هر بار به این اتاق میخواند؟ چرا دخترکِ تنهای انتهای راهرو برای همه ترسناک بود و برای من مظلوم مینمود؟
یک آن بابک در ذهنم طلوع کرد؛ دستش را مشت کرد و گفت: تو میتونی. بهت اعتماد دارم.
از خیال لبخندش، لبخندی کنج لبم نشست. روی تمام افکار پریشانم پا گذاشتم و آهسته به سمت او گام برداشتم. کمی حالت تدافعی گرفت. بدون تغییر، به راهم ادامه دادم. از آن حال خارج شد. نرم شد. کنارش رسیده بودم. دستش را آرام از پیش چشمانش پایین آوردم، در میان دستانم گرفتم و نوازش کردم. روی صندلی نشستم و با چشمانش به مذاکره ایستادم. او میگفت؛ اما، ذهن من، همچنان از ادراک قاصر بود. دختر مظلومی که اینچنین آرام، کنار من نشسته بود، چطور مظهر ترس بود؟ چرا این دستان، روزی با خون به بازی زده بود؟ چه چیزی آرامش دخترک انتهای راهرو را برهم زده بود؟ چرا دخترک ساکت تهِ راهرو، به روی خود تیزی کشیده بود؟ چرا دخترک زندگی را رو به انتها دیده بود؟
به راستی؛ حرف چشمان پریشانِ ساکنِ آرامِ اتاقِ آخِر، چه بود؟
کاش دخترک کلامی به زبان رانده بود. و یا من از خوانش چشمان وحشی آهویی اینچنین آرام، عاجز نبودم!
R✍?
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب
مطلبی دیگر از این انتشارات
کار یک لحظه است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون عنوان