ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
شب سرد
من، در این شب تاریک، ترسیدهام. هیچگاه تاریکی یا تنهایی از چنان قدرتی برخوردار نبوده که توان هراس مرا داشته باشد. اما امشب، به طرز غریبی ترسیدهام. شاید چون تو را حوالی کوی خویش نمیبینم، یا چون هوای نفسهای تو را نفس نمیکشم، ترسیدهام. شاید چون دستهای گرمت، حصار دستهای یخزدهی من نیست. امشب، حتی به طرز غریبی در این شب سرد، در تب میسوزم. الههی خواب از پیش چشمانم عزم رفتن کرده است. و من به التماس برای نگه داشتنش؛ هرچند که دریغا! کمکَمَک سردردهای همیشگی خودی نشان میدهند. و من دلیل این پریشانی احوال را نمیدانم.
کسی به قلبم چنگ انداخته و با ناخن خراشیده. کسی گلویم را محکم میفشارد. و کسی قلم را از دستم رباییده و دیرگاهی است که سلام کاغذم، قضا شده.
نمازهایم عطر و بوی همیشه را ندارد. پر از تشویش و اضطرابم و در راز و نیازم با او شک است بر خالصانهاش؛ که هر شاخه اش منور است به سجدهی سهو.
کلمات را گم میکنم و حافظهام جوابگوی مکالمهای، هرچند ساده، هم نیست.
شیشه اعصابم نازک شده و من پشت خندههای دروغینم کز کردهام. و سعی دارم به اجبار به این خود، بقبولانم که شادم؛ هرچند نیستم. اما دلیلی هم برای ناراحتی نیست. خودش هم... نمیدانم. شاید همین سرگردانی دلیلی کافی برای ناراحتی باشد. اما نه برای من. نه برای منی که به شادی خو گرفتهام.
افکار پوشالی و مبهم به ذهنم فشار میآورد و من در تَلی از اطلاعات ناکارآمد گرفتار آمدهام. مغزم درد میکند و کجاست سهمیه انجمادش؛ تا دوباره تازه اش کند؟
خوبم. خوبم؛ چون ناراحتی وجود ندارد. اما به دردِ بیدردی دچار شدهام که مادر همه دردهاست. و دیری نخواهد پایید که دردی را به خود هدیه دهم! آدمی همین است دیگر! و شاید جانم از دردی ناشناخته و نامعلوم ذره ذره از دست میرود و من بدان بیگانهام. هرچه که هست، من در وادی سرگردانی، در کمال بیحسی، اسیرم!
و عجیب، حس رخوت به سراغم آمده و سراب خواب را پیشکش چشمان سرخم میکند! من " نفسم میگیرد، در هوایی که نفسهای تو نیست".
مطلبی دیگر از این انتشارات
از ورای خاک!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای از من تا به من
مطلبی دیگر از این انتشارات
مهمان شب