شب

آسمان دوباره چادر سیاهش را تن زد.

باز هم ماهتاب بر اریکه‌ی سلطنت تکیه زد.

باز هم ستاره، نگین پارچه شب شد.

باز هم عطر خوش شب‌بوها در مشامم پیچید.

باز هم نسیم شب موهایم را به بازی گرفت.

باز هم به آسمان خیره شدم. با ماه به صحبت نشستم و از دردِ دلم گفتم.

باز هم اشک در چشم‌هایم حلقه زد. من عمیق نفس کشیدم و سرم را بالا گرفتم تا اشک‌هایم رودِ درد برگونه‌ام جاری نسازد.

باز هم از فرط گرسنگی بغضم را قورت دادم.

آن قدر غرق شب بودم که متوجه ابرهای تازه‌وارد نشدم؛ همان ابرهایی که اشک‌هایشان گونه‌ام را تَر کرد.

یعنی ابرها از من غصه‌دارتر اند؟ یعنی ابرها از چون تویی دلشان به درد آمده و می‌گریند؟ ... شاید هم برای هم‌دردی با من است. اشک می‌ریزند تا من خجالت را کنار بگذارم و به چشم‌هایم اجازه بارش دهم. چه ترکیبی شود؟! قطره‌های خنک باران و اشک‌های گرم من! ببین. ابرها هم از تو بامعرفت‌تراند. مهربان‌اند و غم‌گسار!

دلم گرفته است؛ خیلی بیش‌تر از آن‌چه در تصور گنجد.

آسمان می‌غرد و من بی هیچ حرکتی، هم‌چنان خیره به آسمان مانده‌ام. باران تند می‌شود و من هم‌چنان به آسمان چشم دوخته‌ام. دیگر نه از صدای رعد می‌ترسم و نه از گلودرد فردا صبح واهمه دارم. رفتنت مرا بی‌پروا کرد. رفتنت ده سال به سنم افزود.

دانسته‌ام چیزی وحشتناک‌تر از رعد وجد دارد، به نام تنهایی. دانسته‌ام چیزی دردناک تر از دردِ گلو وجود دارد، و آن درد خنجری است که تو تا دسته در قلبم فرو کردی.

فهمیده‌ام همیشه باید انتظار همه‌چیز را داشته باشم؛ ... مثل رفتنِ تو، .... مثل این ستارگانی که به سرعت برق جایشان را به ابرها بخشیدند.

روزی غم‌های من هم از بین می‌روند؛ مانند همین ابرهای درگذر. « صبح می‌شود این شب و باز می شود این در».

باد سردی می وزد و ابرها را با خود به ناکجا می‌برد. خودم را در آغوش می‌گیرم تا کمی گرم شوم. دیگر یاد گرفته‌ام خودم از خودم مراقبت کنم. یاد گرفته‌ام نیازمند دستان یک غریبه نباشم. یاد گرفته‌ام به دست‌های کوچک خودم اعتماد کنم و دستان بزرگِ خنجر به دست تو را به حریمم راه ندهم. یاد گرفته‌ام قلبم را سخت و سرد و سنگی بار بیاورم تا به یک نگاهِ رنگی تو نلرزد.

تو که آدم ماندن نبودی، چرا برایم خاطره ساختی؟ تو که پای رفتن داشتی، چرا دل مرا ربودی؟

« شرط دل‌گرفتن، دل‌دادن بود. این‌گونه که من بی‌دل شدم و تو دو‌دل! »

آن روز، لبِ جوی به خنده گفتم:

« من همانم که شروعش کردی، نکند دل بکنی، دل ندهی، بی سر و سامان بشوم »

خندیدی و گفتی:

« نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست. گوش کن؛ نبض دلم زمزمه اش با تو یکی است »

لایق نبودی که دلی را که در گرویِ تو بود، پس فرستادی. لایق نبودی که شخصی را از دست دادی که دوستت داشت. و من چه از دست دادم؟ هیچ! من «کسی را از دست دادم که دوستم نداشت » و این نهایت خوش‌شانسی است. خوش‌حالم که این بار سنگین پوشالی را تا ابدیت بر دوش نکشیدم. خوش‌حالم که نمدِ خیسِ تو را زمین گذاردم. و خوش‌حالم که امروز از زندگی پاکم رخت بر بستی و فردا زندگی تازه‌ای شروع می‌کنم و صبح پاک را در هوای تو تنفس نمی‌کنم.

لحظه‌ی رفتن برنگشتی. چشمانم را ندیدی. چشمان سردی را که رفتنت را تا گم‌شدنت در خم کوچه به نظاره نشست، ندیدی. نگاهت کردم تا رفتنت را فراموش نکنم. نگاهت کردم تا راه را بر بازگشتت ببندم. نگاهت کردم تا با ندیدنِ رنگ چشمانت، قلبم یاد گیرد برای یکرنگی به لرزه درآید، نه چشمان رنگی. نگاهت کردم تا دفتر خاطراتت، از خداحافظی‌ات خالی نماند.

اما کاش برمی‌گشتی و لحظه آخر به اندازه یک جرعه شرابِ دم صبح مرا نگاه می‌کردی. کاش نگاه می‌کردی تا چشم‌های یخی‌ام را می‌دیدی. کاش نگاه می‌کردی تا می‌دیدی اعتماد را نیز از خانه‌ام می‌بری. کاش نگاه می‌کردی تا خاکسترهای احساسم را می‌دیدی. کاش نگاه می‌کردی تا ویرانه‌ی کاخی که با تو از آرزو ساخته بودم، می‌دیدی. می‌ترسم آن ویرانه‌ها روزی تو را گرفتار سازد. می‌ترسم روزی آن چشم‌های یخی، تو را منجمد کند. می‌ترسم آتشی زیر خاکستر باشد و بر جانت شعله بکشد.

کاش بی‌صدا و بی‌خداحافظی می‌رفتی. کاش در خاموشی شهر می‌رفتی. کاش نمی‌گذاشتی کسی جز من رفتنت را به تماشا بنشیند. ترسم از آن است که سرمای بی‌معرفتی‌ات تن عابران را به رعشه اندازد. ترسم از آن است که خاطره‌ات در خاطر مردم این شهر بنشیند و اعتماد از خانه آنان نیز چون من، رخت سفر بندد. ترسم از آن است که رفتن انسانیت از وجود چون تویی، شایعه مرگ انسانیت را در شهر بپراکند. ترسم از بلایی است که رفتنت بر سر مردم این شهر خواهد آورد.

کاش معرفت را از آفتاب‌گردان یاد گرفته بودی. « ستاره این همه چشمک زد و او سرش را پایین انداخت تا به خورشید خیانت نکرده باشد. »

اما تو چه؟ به تمام آدمیان بد کردی. ارزش های اخلاقی را زیر پا گذاردی و هیچ تلاشی را برای بی‌احترامی به انسانیت فرونگذاشتی.

برو. امیدوارم به سلامت به مقصد برسی. امیدوارم همسفر باد نشوی. برو. خدا به همراهت.

من هم لبی با یادت تَر می‌کنم. و با ابرهای بامعرفت و غم‌گسار، پیکی به سلامتی تویِ بی‌معرفت می‌زنم. خداحافظ، غریبه‌ی پس از این



https://vrgl.ir/K6clA