ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
عشق من، بهار!
بهارجان، سلام
این نامه را از آغوش زمستان، برایت میفرستم. تهمت به خیانتم نزن که این آغوش، مرا زندانی سرد و خفقانآور بوده که رهاییام نداشته است. اما مژده باد مرا که رخت بربسته است و در تکاپوی رفتن است! بهارم! این زمستان هم میرود و روسیاهیاش به زغال میماند. غمت نباشد، عزیز من! سال برای ماست، روزها و شبها برای ما هستند. آغازی که تو باشی، معلوم است که چون است! نهایت آرزوی من، عشق من، بهارم! به این خانه که آمدی، ملامتم نکن. روزگاری است تنها خیال آرام تو، سوی چراغش بوده و به تلاطم این گرداب، گمان دریا، زده است. بهارم! روزی که تو بیایی، از خون سبزت، جان میگیرم، از بند زمستان سپید میرهم و در آبیِ عشقِ خود، مغروق میگردیم. من سازت را کوک میکنم و تو، تا انتهایی که انتهایی ندارد، برایم سرود جانبستگی میخوانی. تو میخوانی عشق و من زندگی هجی میکنم. بهارا! رویایت، امنیت افکار من است؛ اما ''مشق گریههایم مانده''! این فراق را کی پایان باشد؟! دفترم رو به اتمام است! جوانمردانه نیست بدون نگارگری اسم پاکت در دفتری که به احساس میان ما معطر است، بسته شود. جوانمردانه نیست قداست نگاهت، آستان میعادگاه محبوب آسمانیام را نورپردازی نکند. جوانمردانه نیست تو را دوست بدارم و بدون دوست داشتنت، ترک دیار کنم. بهار زندگی من! از یاد نرو. هرگز از یاد من نمیروی، اما، تو هم نرو. با پای خودت، به انتخاب خودت، نرو. میخواهم ماندنت به خواست خودت باشد؛ نه به حکم تقدیر، نه به جبر آوارگی. پناهت میدهم؛ بی منت. محبتت میدارم؛ بی میلِ تو! اما مرا نیل تو، تنها خواست تو را خواستارست. بی ترحم، بی دلسوزی؛ تویِ درگیرِ توفانِ حقایق را به جان، خواستارم. تو را، ای جانِ جهانبانم، من، به نام پروردگارم، طلب مِهر دارم. گوشم در طلب شنود زمزمههای عاشقانهات، ناشنوا شد و این دیدگان، در انتظار تو، بی سو شدند. لالایی شبهای تنهایی من، سالهاست تو را در آغوش تنهاییام جای دادهام. مرا از این تنهاتر نکن. برفها آب شدهاند و هوا برای وزش نسیم بهاری من، سخت مساعد است. تنور داغ است، عزیز. پیش از آن که یاسهای یخزده، به جان روح خستهام افتد، مرا از اینجا ببر. بگذار این بار، دیگر، سال ما باشد، بخت، یار ما باشد. بگذار این بار اخترشناس، از موافقت ستاره تو با من بنویسد. بگذار در صد تفألم به خواجهی شیراز، انعکاس خال لب تو، این باده را گیرا کند. بگذار نه من باشد و نه تو. این بار، این من و این تو، به حبس ابد، ما بشود!
بهارم! گر رخصت دهی، به حلاوت یک نگه سادهی تو، اسارتم در دامان شبگیر اسفند، پایان یابد! یا که تا تحویل تو، مرا اسفندها، تکرارِ تلخکامیِ شیرینِ نافرجامِ خوابِ تو باشد!
"تحویل نمیگیرم سالی را که بی تو، تحویل شود!"
دوستدار تو، شهریار
مطلبی دیگر از این انتشارات
از ورای خاک!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مگر ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
لبخند دنیا