قاب

میان خاطرات سطر به سطر با تو؛ یکی جای تو خالی است، یکی جای من.
خیره به پنجره، پشت میز همیشگی مان، نشسته ام. دستم در پی بازی با فنجان قهوه توست. و چشم هایم، خیره به سقوط دانه های برف، دفتر خاطراتی را برگ میزند، که هیچ گاه فرصت نگارشش را پیدا نکردیم. نمی دانم در کدامین روز، به که بد کردیم که بی معرفتی روزگار نصیبمان شد. وگرنه؛ یار دل من، این اشک های همیشگی نبود. مدتی است که از آن هم خبری نیست. دیگر بغض هم گلوگیرم نمی شود. فقط به یک نقطه خیره می شوم و در اندیشه که نمی دانم، فرو می روم. قهوه سرد شده ام را می نوشم. از پشت میز بلند می شوم. آرام و آهسته و بی توجه به عبور ماشین ها و آدم ها، خود را به آن طرف خیابان می رسانم. انگار که فقط من و این جاده وجود داشته باشیم. خودم را به همان سمتی می رسانم که در خیال دیرینم تو از پیچ کوچه کنار دکه پدیدار می شوی و با لبخندت، ضربان قلبم را به بازی می گیری.
اما هرچه جلوتر می روم، دکه نمی بینم. نه از دکه خبری هست، نه از کوچه و نه حتی تو.
سوز سردی می آید و من دلم پالتوی مشکی تو را می خواهد. دلم می خواهد به بهانه ی سرما، یک دل سیر عطر تنت را ببویم.
صداها در سرم اکو میشود. دنیای اطرافم به چرخش در می آید. آدم ها خاکستری می شوند و به سفید می رسند. پاهایم تاب نمی آورند و زمین می خورم. کسی خم می شود. دستش را به سمتم می گیرد. دستش را دنبال می کنم و به چشم هایش می رسم. چشم هایش آشنا نیست. غریبه صدایم می زند. اما من نمی شنوم. پلک هایم گرم شده است. دستم را تکیه گاه می کنم و بلند می شوم. خسته و بی حس پلک می زنم. و به سویی می روم. نمی دانم کجا. اما می روم. دوباره سراب تو، سمت دیگر جاده جان می گیرد. اما پاهایم ناتوان شده است. بر زمین می افتم. اما، نه. پیش از افتادن، گرمای دست هایت مرا جان می بخشد. چشم های بی فروغم را به زحمت باز نگه می دارم تا تو را ببینم. ساکت و پرحرف در مردمک های دوست داشتنی ات، خیره می شوم. تو با نگاهت نوازشم می کنی و من غرق دریای تو، چشم می بندم. و تصویر من و تو در یک قاب، آخرین رویای شیرین من خواهد بود!