ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
قلب
«ظلم است که عاشقم باشی و به خاطر خودم، از منی که برایت میمیرم، بگذری». من عاشق مردی شدم که بتوانم سرم را روی سینهاش بگذارم و با شنیدن ندای قلبش آرام گیرم؛ نه آن که قلبش در سینهی خودِ من بتپد. من این دوریِ نزدیک را تاب نمیآورم. تو خورشید زندگی من هستی. این همه نزدیکی مرا ذوب میکند. دیگر منی وجود نخواهد داشت تا برایت عاشقانه بگوید و بنویسد.
روزهاست که روی این تخت خوابیدهای و من با دیدن چهرهی معصومت، لبخند میزنم و خدا را شکر میگویم که هنوز هستی.
هیچ وقت به اندازهی امروز، دلم نگرفته بود. دلم آنقدر به تنگ آمده بود که خون پمپاژ نمیکرد و نزدیک بود زیر قرارمان بزنم و تو را تنها بگذارم. مامانلیلا، رضایتنامه را امضا کرده است تا قلب تو را به من پیوند زنند. میخواهند تو را از من بگیرند. حتی اگر مادرت هم از تو قطع امید کرده باشد، من ناامید نمیشوم. من به تو اعتماد دارم. میدانم آنقدر مرد هستی که پای قولی که به من دادی، بمانی. قرار نبود، به این زودی، مرا تنها بگذاری و بروی. قول دادی به جبران ماهعسلی که فرصت رفتنش را نداریم، برای سالگرد ازدواجمان به دریا برویم. ما که هنوز ازدواج نکردهایم! قول دادی سال را در حرم امام رضا (ع) تحویل کنیم. چیزی تا سال نو نمانده است. «تحویل نمیگیرم، سالی را که بی تو تحویل شود». لطفاً زودتر بیدار شو و همانطور که قول داده بودی، تنها مرد زندگی من باش. نگذار حسرت به دل بمانم. گفته بودی که کوه میشوی و من با خیالی آسوده میتوانم به تو تکیه کنم ـ چیزی که هیچگاه تجربهاش نکردهام ـ و از هیچ نهراسم. کجا بودی آن زمان که شنیدن خبر تصادفت، لزره بر پیکر بیپناهم انداخت؟
برادرت، آمین، هوایم را دارد. مرا امانت تو میداند. او بود که در این مدت، با حرفهایش، دلم را به امید بازگشت تو، گرم کرد. گویا مردانگی در خانواده شما موروثی است. آیین! نمیتوانی تصور کنی چقدر شنیدن «آبجی» از زبانش، شیرین است؛ درست مانند چایِ شیرینِ صبحانه! هر بار که اینگونه صدایم میکند، چشمهایم به شادی تَر میگردد.
تو برایم بوی زندگی میدهی. من با تو صاحب خانواده شدم. تو به من مادری هدیه دادی که مرا به اندازهی خودِ تو دوست میدارد. من با تو فهمیدم؛ برادر داشتن یعنی چه! من با تو فهمیدم؛ خواهر داشتن یعنی چه! آیین! این چند روز که نتوانستم، سَرِ کار روم، خواهرت، آیه، همهی شیفتهایم را به جایم ایستاده است. مادرت اجازه نمیدهد به خانهی خودم برگردم. با این حال، جای تو، همه جا، کنار من، خالی است. جای تو میان شمعدانیهای باغچهی خانهام، میان قفسههای کتاب استاد رستگار، میان بیدهایمجنون باغِ پدربزرگ مرحومت، میان تکتک خاطراتمان، خالی است. لیلا خانم، اتاقت را به من داده است. عطرت همه جا، در حوالی من، پیچیده و خواب را از من ربوده است. آیین، بیدار شو. دلم یک دفتر از خاطراتِ سطر به سطر با تو بودن، میخواهد. قلبم این همه دوری را طاقت نمیآورد. حقِ دلِ عاشقِ من، ترک شدن نیست. بمان و مردانه عاشقی کن. لطفاً با قلب بیمارم بازی نکن. آیین من! فرشتهی آسمانی من! به خاطر من هم که شده، کمی بیشتر این دنیای خاکی را تحمل کن و زمینی باش. ببخش که تو را از دیدار با معشوق آسمانیات بازمیدارم. اما اینجا، یک نفر هست که هرلحظه، تو را از خدا طلب میکند.
کاش پیش از هنگامهی بهار بیایی. مرا از برزخ بیقراری و سرگردانی نجات دهی. در این بهار وحشی با خود همراهم کنی. کاش از شراب سرخ عشقت، بخورانیام تا بغض گلوگیر تنهاییام، پایین رود؛ پیش از آن که اشک راهش را روی گونههایم پیدا کند، پیش از آن که غصه بر کوس رسواییام بنوازد. نواختن میدانی؟ میشود خواهشم از تو نواختن گیتار زندگیام باشد؟ قول میدهم از اعماقِ جانِ دلم، به این زیباترین سمفونی گوش بسپارم. هرگاه که خود را بیپناه و دلگیر از همه میبینم، چشمهای از اشک تارم را پیات به این سو و آن سو میدوزم. اما تو کجایی که از نظر من نادیدهای؟
خدای من! پلکهایت ... پلکهایت تکان میخورد یا من خیالاتی شدهام؟ ... نه، نه. دوباره تکان خورد. این بار مطمئن هستم. معجزهی دیدار دوبارهات به حلاوت اقامهی نخستین نماز است. باید بروم و پرستار را خبر کنم. اما یادت باشد نذر کردهام؛ هنگامی که خداوند تو را سالم به من بازگرداند، مبلغی که برای مخارج جشن عروسیمان کنار گذاشتهایم، در کتابخانه دانشگاه هزینه کنیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ عشق
مطلبی دیگر از این انتشارات
گیسو کمند
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایستاده در غبار