مرا به خدا بسپار.

سیاه مشق زندگی بود، دوست داشتنت.
و اکنون کشتی باورت به گل نشسته.
شعله وجودت رو به خاموشی گراییده.
و من ...
و این من، دیگر من نیست.
نیمی است از آن منی که من بود.

و که باشد که ناآرام سازد،
خیال شب‌های آرام مرا،
جز تو؟
و که باشد که تمام امیدم را در برکه خشکیده احساس،
ذره ذره از کالبد بیرون کشد،
جز تو؟
و که باشد که برای بی‌قرار من، کسی باشد،
جز تو؟

اگر باز هم نوشتن بیاموزم،
نام تو است، نخستین به رخ کشیدن آموخته‌هایم.
اگر باز هم عشق را بیاموزم،
از تو به یادگار گذارمش.
و اگر باز هم ...
اگر باز هم این من، تماما من نشود،
باکی نیست،
بودن با چون تویی که جان جانان من است.
نیمه‌ی جان من است.

به خدا می‌سپارمت، اما...
قلب مملوء از عشقم را بدرقه راهت می‌کنم.
به خدا می‌سپارمت، اما...
تا به ابد جز تو، جانی مرا نخواهد بود.
به خدا می‌سپارمت، اما...
چه کسی مرا به او بسپارد؟



https://vrgl.ir/eiWrw