ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
24 ساعت مرخصی
میخواهم بار و بندیل ببندم و از این شهر بروم. میخواهم از هیاهوی شهر و آدمهایش قدری فاصله بگیرم. نه آنکه از کسی دلخور باشم، نه. فقط فکر میکنم کمی خستهام. حس میکنم کمی خود را فراموش کردهام. میخواهم قدری با خودم وقت بگذرانم. میخواهم با خودم خلوت کنم و از حال دلم بپرسم.
گاهی فکر میکنم حالم را میان این شلوغی، صنعت و تکنولوژی جا گذاشتهام. باید برگردم و آن را بردارم و با خودم به سفر ببرم تا شاید آزردگی خاطرِ عزیزش برطرف شود. امروز که به کلبهی تنهاییام بروم، حتماً به آن رسیدگی خواهمکرد.
کاش میشد هر چند وقت یکبار، کار و درس را تعطیل کرد. کاش میشد این گوشی همراه را حداقل برای ۲٤ساعت ناقابل خاموشکرد. کاش میشد از اخبار دور بود، از اخبار ایران و جهان گرفته تا اخبار احوال همسایه بغلی. برای یک روز هم که شده، فقط من باشم و من. فقط من مهم باشم.
به کلبه که رسیدم، پنجره هایش را میگشایم تا خنکای نسیمِ دمِ غروب، صورتم را نوازش کند. برای خودم شکلاتداغِ محبوبم را درست میکنم. روی طاقچه مینشینم و به دیوار چوبی تکیه میدهم. و به دوردستها چشم میدوزم. خودم را میان درختهای ماشی روبرویم تصور میکنم. و به خودم برای فردا وعدهی گردش میان انبوه آن درختان سوزنی را میدهم. شاید حتی بد نباشد به یاد بچگیهایم تعدادی کاج جمعکنم.
دلم برای کودکیام هم تنگ شده است؛ همان وقتی که ناراحتیام از بابت ترکیدن بادکنکم بود. یادم باشد دفعه بعد که به اینجا میآیم، تعدادی بادکنک هم با خودم بیاورم.
هوا کمکم تاریک میشود. میخواهم امروز را بیخیال تکنولوژی شوم. میان خرت و پرتهایی که گوشهی اتاق انداختهام، تعدادی شمع پیدا میکنم. کبریت برمیدارم و شمعها را روشن میکنم. آخ که کشیده شدن چوب کبریت روی جعبهاش، چه صدایی دارد! آنقدر از فندک استفاده کردهایم که دلم حتی برای این صدا هم تنگ شده بود.
پنجره را میبندم تا شمعهایم خاموش نشوند. گوشهای مینشینم و به شعلهشان خیره میشوم. شبیه شب شعر شده است؛ فقط شعر کم دارم. چطور است با شعر همیشه دوست داشتنیام از قیصر امینپور شروع کنم:
من خدا را دارم
کوله بارم بر دوش
سفری میباید
سفری تا تهِ تنهایی محض
هرکجا ترسیدی،
از سفر لرزیدی،
فقط آهسته بگو:
من خدا را دارم!
گویا حالِ دلم بهتر است. بیشتر لبخند میزند. یادم باشد از این پس، برایش بیشتر وقت بگذارم. چه کسی مهمتر از من، برای من؟
میخواهم امشب، شب زنده داری کنم. کلی حرف با خودم دارم. باید از خودم بگویم، از حال دلم، از آرزوها و برنامههایم. خوشحالم که به اینجا آمدم. خوشحالم که برای یک روز ـ فقط یک روز ـ میخواهم برای خودم باشم، خودِ خودم. میخواهم نه خانوادهی کسی باشم، نه دوست و همکارِ کسی. میخواهم تا فردا فقط من باشم و من. همین هم غنیمت است. باید برای مدتی ـ شاید طولانی ـ انرژی ذخیره کنم. معلوم نیست دوباره کی بتوانم از شلوغیها فرار کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قهر و آشتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستت دارم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای راویار