ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
مرگ عشق
کاش زمان در مِهر جاودانه شده بود.
اگر زمان در مهر مانده بود، بی هیچ هراسی، شاید، قید غرورم را میزدم و به تو میگفتم. به تو میگفتم که چهقدر دوستت دارم. کاش در دنیای ما، جایی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن وجود داشت. اگر دنیای ما، عشق را تاب میآورد، اگر توانایی ادراک عشق را داشت، برایت نوبهار ارمغان میآوردم. اگر دنیای ما، دنیای حیله و نیرنگ، دنیای ریا و تزویر، دنیای تضادها، پنهانکاریها، ناراستی و نادرستیها، دنیای سیاستکاریها نبود، من نیز به صراحت صداقت پیشه میکردم.
آنگاه؛ اعتراف شیرینم را به واپسین لحظه جان به تعویق نمیانداختم. خیلی پیش از اینها به تو میگفتم. میگفتم که با تمام وجودم به عشق تو دچارم. شاید اکنون نیز دیر نباشد. اکنون میتوانم به یک جمله، در دوستداشتن تو بیارامم.
سرما تمام جانم را در بر گرفته و آغوش تو گرمترین نقطه جهان است! به چشمهایت نگاه میکنم. در پس پرده عصبانیت و جدیتت نگرانی موج میزند. بگذار کمی احمقانه؛ احساس چشمان روشنت را به عشق تعبیر کنم! بگذار در آخرین لحظاتی که کنار تو سپری میشوند به خودم دروغ گفته باشم. لااقل خیال دوستداشتنت برای من باشد. چهقدر دلم میخواهد لب از لب بگشایم و راز صدساله برایت آشکار کنم. چه قدر دلم میخواهد...
دیگر تاب نمیآورم. دیگر منی وجود نخواهد داشت که حساب چیزی را داشته باشم. گویا این تصادف آنقدر هم که به نظر میرسد وحشتناک نبوده است. وگرنه چرا باید تو تنها کسی باشی که آخرین دقایقم را کنارش میگذرانم؟
اگر میدانستم مرگ میتواند اینچنین شیرین باشد، خیلی پیش از اینها، در این جاده میافتادم!
سرم در آغوش توست؛ جایی درست نزدیک به قلبت. با هر حرفت، قفسه سینهات بالا و پایین میرود و من به درستی نمیتوانم به صدای قلبت گوش کنم. کاش زودتر تلفنت تمام شود. با اورژانس تماس گرفتهای. آدرس میدهی و بالاخره تمام میشود. میخواهی جان مرا نجات دهی؟ جان مرا؟ من این بازگشت را نمیخواهم. بگذار زمان در همین لحظه متوقف شود. موهایم را از روی چشمهایم کنار میزنی و لب میزنی:« خوبی؟»
مکث میکنم، لبخند دردناکی میزنم و به اطمینانی واهی پلک میزنم.
_ اورژانس الان میرسه. چیزی نیست. تو، دختر سرسختی هستی. از پس اینم برمیای. فقط یکم دیگه طاقت بیار. تو که قرار نیست پروژه رو نیمه تموم رها کنی؟ این همه براش تلاش کردی.
در دلم قهقهه میزنم. اما توان کش آوردن لبهایم را ندارم. تلاش برای پروژه؟! به دست گرفتن آن پروژه غیرممکن، تنها برای بودن لحظاتی بیشتر کنار تو بود.
بگذار عادت بشکنم، سنت بشکنم. بگذار در این آخرین نقطهی زمان، از خجالت دلم دربیایم.
کمی در آغوشت جابجا میشوم. میخواهم تو را واضحتر ببینم. تو را در قاب بکشم و این آخرین تصویر تو پیش از جداشدن روح از تن باشد. دست سنگینم را با آخرین نیرویی که در جانم مانده بالا میآورم و بند یقه نامرتب پیراهنت میکنم. میخواهم درستش کنم. اما نمیتوانم. متوجه میشوی. خودت درستش میکنی و انگشتان ظریفم را در میان انگشتان مردانهات قفل میکنی.
میگویم:« دوستت دارم.»
نمیشنوی. از روی دقت اخم میکنی و میپرسی:« چی؟»
سرفه میکنم. بوی خون مشامم را پر کرده است و سینهام خس خس میکند. دوباره کمی جابجا میشوم و سعی میکنم تمام توانم را در لبهایم جمع کنم و زبان در کام بچرخانم:« دوستت دارم؛ شاید از همون اولین باری که دیدمت. شاید از همون اولین باری که گلدون کاکتوس نازنینم رو تو سرت خرد کردم... اعترافش به تو، با رفتنت مصادف میشد. نمیخواستم تو بری و... من بمونم با یه غرور لگدمال شده... نمیخواستم یه دختر احمق و دمدستی به نظر بیام که یکی پسش زده. من فقط دوستت داشتم... دارم.»
احساس میکنم دارد تمام میشود. به آخرش نزدیک میشوم. پلکهایم سنگین میشود و جانی در تنم نمانده است. صدای آژیر آمبولانس، چشمهای درخشانتر از همیشهات، طعم شکلات تلخ لبهایت درآمیخته با شوری اشک گرم من، آخرین حسهایی است که به ادراک میرسند. چشمهایم دیگر توان باز شدن ندارند و من خوشحالم که این راز سر به مُهر را با خود به گور نمیبرم...
R✍?
Oct 24
21:30
مطلبی دیگر از این انتشارات
قلب
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیروز باران بارید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمستانِ بیتو