ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
مغازهی زندگی
پشت پنجره ایستادهام و آشارپم را دور بازوهایم سفت میپیچم. و دوباره و چندباره زیر باران رحمتش زندگی را آرزو میکنم.
امروز سه ساله شدم. اما تو هنوز تولدم را تبریک نگفتهای.
سه سال پیش که برای گذران آخرین شب زندگیام به مغازهی آقاجان آمدم، حضور تو خط بطلانی بر تمام نیاتم شد. آمده بودم که دیگر نباشم. اما تو مرگ را از آغوشم جدا کردی و زندگی را ذره ذره به خوردِ جانم دادی.
همین که رسیدم، به سرْ درِ مغازه نگاه کردم. و با دیدن نامش پوزخندی صدادار زدم. آقاجان نامش را گذاشته بود مغازهی زندگی. میگفت اولین بار خانمجان را این جا دیده بود و ... . به خاطر همین نامش را گذاشت مغازه زندگی؛ مغازه ای که زندگی تازه ای به او هدیه داد. عاشق خانمجان بود. و من همیشه به حالشان غبطه میخوردم. حال من میرفتم تا بمیرم.
سه سال پیش از روی بیهدفی، مرگ را هدف قرار دادم. آمده بودم در مغازهی زندگی آقاجان، خودکشی کنم. نمی دانم چرا آنجا! شاید می خواستم عشق و زندگی آقاجان و خانمجان، آخرین چیزی باشد که چشم هایم میبینند. شاید هم منتظر معجزه بودم؛ معجزهای به طعم زندگی!
تا آن روز حکمت سه دانگ – سه دانگ مغازه را نفهمیده بودم. هنوز هم برایم کمی غیرقابل باور است. یعنی آقاجان از دلمردگی من خبر داشت؟ یعنی میدانست بعد از او و خانم جان کار خود را تمام خواهم کرد؟ مرحبا به پیرمرد! به خاطر همین ما اجباراً شریک شدیم؟
کپسولهای دوکسپین، یادگارهای عزیز روزگار افسردگیام، را روی میز گذاشتم و برای آخرین بار اطرافم را نگاه کردم. شاید میخواستم بعد از مرگم جایجایش را به خاطر داشته باشم. خاطرات کودکیمان در برابر چشمهایم به سرعت نور گذر کردند. هیچ وقت به تو نگفتم که پفک دوست ندارم. وقتی میدیدم عزیزدردانه عمه ملکا با چه زحمتی از صندلی بالا می رود و برایم پفک میآورد، چگونه می توانستم بگویم؟ وقتی پاکت نارنجی رنگ پفک را از دستت میگرفتم، آنچنان لبخندی میزدی که تا دقایقی همچنان به چال گونهات خیره میماندم. بغضم را قورت دادم. و افکار مزاحم را از سرم پس زدم. هنوز سرم را کامل به سمت کپسولها برنگردانده بودم که گوشم سوت کشید. هنوز بعد از سه سال جای کشیدهات می سوزد. هنوز تصویر چشمان خون چکانت در خاطرم هست.
یقهام را گرفتی و از روی صندلی بلندم کردی. اسلحهات را در میان انگشتانم جای دادی و گفتی:
حالا بُکُش.
هنوز حضور ناگهانی و سیلیات را هضم نکرده بودم که بهت این جمله هم اضافه شد. با تعجب در چشمانت نگاه کردم که جواب سوال چشمهایم را دادی:
مگر نمیخواستی خودکشی کنی؟ بکُش. نه مثل ترسوها با قرص، باجسارت تمام اسلحه را روی شقیقهات بگذار و ماشه را بکِش.
باز هم در سکوت خیرهات شدم. خودت دستم را بالا آوردی و اسلحه را روی شقیقهام گذاشتی. از سرمایش یخ بستم. از مرگ ترسیدم. قدمی به عقب برداشتم که اسلحهات از دستم رها شد و بر زمین افتاد. یک قدم جلو آمدی و من یک قدم عقب رفتم. آن قدر ادامه دادیم که به قفسههای خالی برخورد کردم. با شنیدن صدای تکان خوردنشان به عقب برگشتم که تو بیتأمل به کناری هلم دادی و زیر آوار خاطرات کودکیهایمان کمر خم کردی.
از بهت که درآمدم، به سمتت آمدم. دست لرزانم را به تو نزدیک کردم و با بغض صدایت زدم:
علی؟
جواب ندادی. بغض آنقدر ناجوانمردانه گلویم را میفشرد که حس میکردم تا رسیدن به آرزوی چند دقیقه پیشم، فاصلهای ندارم. یک دستم را به گلویم گرفتم و دست دیگرم را روی شانهی تو گذاشتم و دوباره با لرزشی دوچندان صدایت زدم:
علی؟
باز هم جواب ندادی.
گریهام گرفته بود. اشکهایم پهنای صورتم را خیس کرده بودند.
تکانت دادم.
_ علی، بلند شو. غلط کردم.
نه حرفی زدی و نه تکان خوردی. مشتی از حرص بر شانهات کوبیدم و آهسته فریاد زدم:
غلط کردم، لعنتی! ... علی، برای خدا بلند شو. ... علی تنهایم نگذار. ... علی؟ علی؟
حرکت شانهات را زیر دستم حس کردم. کمی عقب کشیدم. خود را از میان قفسههای بر زمین افتاده، بیرون کشیدی. و من آن قدر هول کرده بودم که به عقلم نرسیده بود باید قفسهها را از رویت بردارم.
به من خیره شدی و بعد از چند ثانیه گله کردی:
چطور تو می توانی مرا تنها بگذاری اما من نه؟
چشمهی خشکیدهی اشکهایم دوباره جوشید. خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
ـ با خود چه فکری کردی؟ اصلاً تو فکر هم میکنی؟
ـ نمیخواهم روزهایم را برای شب و شبم را برای رسیدن به روز، بگذرانم. درمیان این روزمرگیها من در آغوش مرگ از تحرک ایستادهام.
ـ پس چرا من بمانم؟
ـ بمان ... بمان... بمان...
ابرو بالا انداختی. خونِ چشمهایت را در کاسهی چشمانم ریختی و با لحنی آرام و اطمیناندهنده پرسیدی:
بمانم برای چه، فاطمه؟
جسارتم را در زبانم جمع کردم:
برای من بمان.
چهرهات چون همیشه جدی بود و دریغ از یک لبخند میکروسکپی، اما چشمانت میخندید. تایید کردی:
برای تو میمانم. برای من میمانی.
جادوی چشمانت گریبانگیرم شده بود و من خیره به تو تکرار کردم:
برای تو میمانم. برای من میمانی.
لبخندِ صدسال یک بارت را نثارم کردی و گفتی:
حالا فهمیدی راز اسم این مغازه چه بود؟
سرم را به نفی تکان دادم. لبخندت کش آمد و خودت جواب دادی:
من زندگی را به بهای عشق به تو فروختم. و چه تفاوتی میان عشق و زندگی وجود دارد؟!
علی، تو را به جان فاطمهات به خانه بیا. این بار مأموریتت از همیشه طولانیتر شده است. از صبح دلشوره مثل خوره به جانم افتاده است. علی، زودتر بیا. من از تنهایی میترسم.
و چه شیرین است دیدن تصویرت در شیشهی باران خوردهی پنجرهی شب!
ممنون، علی! ممنون که تو هم تنهایم نمیگذاری.
مطلبی دیگر از این انتشارات
لبخند دنیا
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای به فرزندم که هرگز زاده نشد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین روز