ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
من هستم.
عجله دارم. باید بروم. چند دقیقه دیگر همکارم میرود و باید شیفت را تحویل بگیرم. اما باید بنویسم. ذهنم درگیر این خطوط است و اگر آنها را نانوشته باقی بگذارم، تمام حواسم را نیز نزدشان جا خواهم گذاشت.
این روزها ذهنم خیلی آشفته است. آشفتگی که از تشخیصش عاجزم. همه چیز به هم گره خورده و درهم تنیده شده است. هر بار، یک نفر از سویی میآید، نسیم سوزان تابستانی و یا سوز سرمای زمستان را با خود میآورد. بدون هیچ نگاه و توجهی میرود. و آنگاه من میمانم و حاصل یک رفت و آمد. من میمانم که باید این خانه را برای استقبال، میزبانی و بدرقه، آب و جارو کنم. به سبب شستوشوی زیاد، پوست دستهایم نازک شده است. وقت سر خاراندن هم ندارم، اما چه کسی متوجه من است؟ آدمها میآیند که بروند. به خاطر خودشان میآیند تا منفعتی کسب کنند و سپس به خاطر آن که منفعتشان در جای دیگری سکنی گزیده، برمیخیزند و میروند. من بدان واقفم. و ذهنم را درگیر این آمدنها و رفتنها نمیکنم. اما رسم مهماننوازی نیست، پشت در گذاردن و پذیرایی نکردن. و من چه کنم که یک ایرانیام؟!
مهم نیست چه کسی است. نانوا، راننده آژانس، فروشنده سوپرمارکت محله، همکار، همکلاسی، همخانه، پلیس راهنمایی و رانندگی، خانواده، استاد، همسایه، دوست، آموزگار فرزندت، یا ... ، همه در زندگی ما نقشی دارند؛ کوتاه یا بلند. این از خاصیت اجتماعی بودن آدمی ناشی میشود. گاهی گیر آدمهایی میافتی که تکلیفشان با خودشان روشن نیست. یا آدمهایی تازهوارد که برای سفت کردن جای پایشان، تو را چونان موشی آزمایشگاهی، فدای خود میکنند. و در این تقدیر، بیتقصیر میمانی، اما نخواهی توانست پایت را از مهلکه بیرون بکشی و جان سالم به در بری. گاهی باید بمانی و مقاومت خود را محک بزنی. باید بمانی تا بتوانی ادامه دهی. باید بگویی: من هستم؛ حالا، هر اتفاقی که میخواهد، بیفتد. من هستم و میدان را برای دیگری خالی نخواهم گذاشت.
«خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد»؟ این روزها به طرز عجیبی این جمله در ذهنم چرخ میخورد و هر بار که به نوک زبانم میرسد، به سختی آن را قورت میدهم. اما حال که گفتم، چنان آرامش خاطری دارم که در وصف نگنجد! گاهی باید به بعضی آدمها گفت: من برده تو نیستم. خداوند مرا پلهای برای صعود تو نساخته است. اما شاید هم نباید گفت! حرف زدن با کسی که ذاتاً نمیفهمد و یا عامدانه خود را درون «کوچه علی چپ» گیر انداخته است، کاری است، بس عبث!
«آن کس که نداند و نداند که نداند / در جهل مرکب، ابدالدهر بماند»
«آن کس که نداند و نخواهد که بداند / حیف است چنین جانوری زنده بماند»
کاش آدمها میفهمیدند؛ ما برای باهمبودن آفریده شدهایم، نه برای ازهمبودن! جایی خواندم؛ اگر برای رسیدن به رویاهایت تلاش نکنی، دیگران برای رسیدن به رویاهایشان از تو استفاده میکنند.
با آن که این جمله را قبول دارم، اما گاهی این جاننثاری، حرکتی گریزناپذیر است. به واسطهی گرههای اجتماعی، من مسئول اطاعت از مافوق خود هستم؛ مافوقی که خر گرانبارش را به هر سمتِ بیسویی که دلخواهش باشد، به پیش میبرد و من باید با پای پیاده به دنبالش، بدوم! گاهی در گیر و دار این اجتماعی بودن، در کمال شرمساری مجبور به لغو قرارهای شخصیام هستم. و چه کسی مرا محق میداند؟ این، من هستم که با سری پایین فِتاده، پیالهی عذابوجدان را سَر میکشم و در کمال نابهجایی قضاوت، بدقول خوانده میشوم. و چه کسی است که با کفشهایی که پایم را میزند و تاول به جانم انداخته است، راه رفته باشد؟!
و کدامین قانون چنین چیزی را ناپسند میداند و از برایش مجازات تعیین میکند؟ آیا معیاری برای سنجش عیار انسانیت و اخلاق آدمی، تعیین گشته است؟ فایده متر، ترازو، نیروسنج، اهمسنج و ... چیست، هنگامی که من ندانم انسانیت تو به چه میزان است؟ کاش نیوتنی پیدا میشد و برایش واحد اندازهگیری و وسیله سنجش و ... میساخت. کاش یاد میگرفتیم چشمهایمان را به روی حقایق نبندیم، از هم فاصله نگیریم و آشپز شورْدستِ زخم یکدیگر نباشم. کاش باور داشتیم؛ شاید برای شما هم اتفاق بیفتد.
ده دقیقه فرصت دارم که خود را به تعویض شیفت برسانم. شاید دقایقی کوتاه، نبود من حس نشود، اما از قوانین باید تبعیت کرد؛ حتی اگر شاهد دور زدنهای قوانین بودی و «به دو چشم خویشتن دیدی که جانت میرود»! باور داشته باش که قانون حافظ ارزشهاست. حداقل تو از آنها پاسداری کن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قلب
مطلبی دیگر از این انتشارات
به ابدیت...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بینام و نشان