مهمان شب

چشمانم مدام روی عقربه های ساعت چرخ می خورد. کاش می شد چشم هایم را ببندم و وقتی باز می کنم، شب از نیمه گذشته باشد. دلم می خواهد زمان هرچه زودتر سپری شود تا زودتر به موسیقی تاریکی پناه آورم و تنهایی ام را به آغوش بکشم.
صبح که چشمان خمارم به جمال خاتون سپهر روشن شد، یک دستمال از مادرم هدیه گرفتم تا خانه را به یمن قدوم مبارک میهمانان عزیزمان برق بیندازم! هر طرف را نگاه می کنم، اثری از غباری نمی بینم. خودش هر دو روز یک بار، به استقبال فروهر می رود. اما روی میهمان هایش هم حساس است. می خواهد همیشه، به بهترین نحو ممکن میزبانی کند. آمدن مهمان های امشب، خوشایند هیچ کس نیست. اما ''خاکستر اجاق این خانه همیشه روشن است''.
دور از ادب است که همه چیز آراسته و پیراسته نباشد. اما عجیب دلم می خواهد چیزی در ذوقشان بزند تا آخرین باری باشد که ملاقاتشان می کنم. راستش را بخواهی، می ترسم؛ از ناشیوایی بیانم و کمالات پسر ارشد جناب نامدار بزرگ، آرش خان. دلم در پی اش نیست. و متاسفانه هیچ دلیل عقلی هم نمی توانم برای ردش ارائه دهم؛ چراکه به قول مادرم، همه چیز تمام است. همه چیز تمام، یعنی؛ وضعیت مالی، موقعیت اجتماعی و سطح تحصیلات درخوری دارد. و مهم تر از همه اخلاق و فرهنگ خانوادگی و به خصوص شخص شخیص آرش خان است که همواره ورد زبان پدرم بوده است.
حقیقتش؛ آرش برای من هم همیشه قابل تحسین بوده است. اما ... . لزوما یک آدم خوب نمی تواند همسر خوبی باشد. یعنی می تواند. حتما می تواند همسر خوبی باشد؛ اما برای جفت خودش، آن نیمه ی مکمل خودش. نه من. نه منی که در دل احساس عمیقی به او ندارم. و مطمئنم که او نیز درمورد من، همین گونه است.
به جز این ها - که از نظر من همه چیز است - نمی توانم دلیل دیگری برای جوابم آماده کنم. امیدوارم بزرگ ترها آن را یک مشت خزعبل نپندارند. با آن که دلم نمی خواهد این ازدواج سر گیرد، اما نمی توانم بگویم کاش خود آرش مرا نخواهد! احساس پس زده شدن یا نخواستن فوق العاده بد است. مانند سنگ‌جتی می مانند که آهن را می خراشد و خرد خرد از اطراف می پاشد. این نه، چه از طرف من باشد، چه آرش، برای دیگری سنگین خواهد بود.
کاش آدم ها فقط به خواستگاری کسی که دوستش داشتند، و از سویش دوست داشته می شدند، می رفتند.
هلن فکر می کند در دلم عشقی مخفی وجود دارد که اجازه می دهم - به قول او - چنین لعبتی از دستم برود. شاید آرش هم همین طور فکر کند. شنیده ام: مردها به زن ها حق انتخاب نمی دهند. فقط به حریم هم جنسشان احترام می گذارند.
خدا را شکر که من انتخابش نیستم. وگرنه چطور می توانستم قانعش کنم؟
کاش زودتر این مهمانی اجباری تمام شود تا همه مان راحت شویم. پدرم در رودربایستی با همکارش، قبول کرد. وگرنه او هنوز هم از وقت گذراندن با تک ستاره اش سیر نشده است.
آری! خودش است. پدرم! مطمئنم کمکم خواهد کرد. او مرا از این اضطراب خواهد رهاند. به خصوص که حتم دارم از رفتن ستاره کوچکش از آسمان این خانه، هرگز راضی نخواهد بود. قهرمان کودکی هایم، مرا از بر است و می تواند به من در حفظ غرور او نیز کمک کند.