نامه‌ای از من تا به من

رامین جان، سلام

امروز برای سومین با او صحبت کردم. او که دیگر از اصرارهای من به ستوه آمده بود، با کلافگی به سخن آمد. گفت که دوست داشتن مرا باور ندارد. گفت؛ کسی که خودش را دوست ندارد، نمی‌تواند دیگری را دوست بدارد. گفت نه من می‌توانم عامل خوش‌بختی او باشم و نه او می‌تواند عامل خوش‌بختی من باشد. هرکس مسئول خوش‌بختی خودش است. پرسید؛ تا وقتی نتوانسته‌ام مفهوم زندگی را دریابم، چگونه می‌توانم به زندگی مشترک فکر کنم! و من جوابی نداشتم.

حرف‌هایش برایم تلنگر بود. با آن که خودم به آن‌ها واقف بودم، اما همیشه آن‌ها را در نهان‌خانه ذهنم پس می‌زدم. اما او حقیقت را در پیش چشمانم طوری نمایان ساخت که راه فراری نبود. آن‌قدر در بهت فرو رفته بودم که حتی متوجه رفتنش نشدم.

کلافه و بی‌حوصله‌ام. در وادی تردید، سرگردانم. وسایلم را جمع کرده‌ام. فردا به دماوند می‌روم. « سال‌ها سفر باید تا پخته شود خامی». از این که قدمی برای رسیدن به خودم و هم‌چنین او برمی‌دارم، خوش‌حالم. اما شاید بهتر می‌بود پیش‌تر این قدم را برمی‌داشتم. نکند این هم دلیلی دیگر برای رد کردنِ من باشد. نمی‌خواهم فعلاً به این مسئله فکر کنم. در حال حاضر، باید روی همین قدم تمرکز کنم. خودم هم از این همه سستی خسته‌ام. من که تابحال او را نداشته‌ام. اگر پس از این هم او را نداشته باشم، چیزی را از دست نداده‌ام. و حداقلش این است که خودم را به دست آورده‌ام. در واقع مدیون این دختر خواهم بود؛ دختر غیرقابل پیش‌بینی که نمی‌توانم به داشتنش مطمئن باشم. اما امیدوارم تو، این رویا را در بیداری در کنار خود داشته باشی. امیدوارم این نامه را هنگام در آغوش داشتن آوین بخوانی و به رویای رامین لبخند بزنی.

رامین، من دارم به دنبال خودم، به باغ زردآلوی زن‌عمو می‌روم؛ به امید آن که در باغی که در دهه اول زندگی‌ام گم شدم، در دهه چهارم زندگی‌ام پیدا شوم. بنده‌ی خدا از مادری برایم چیزی کم نگذاشته است. احتمالاً به وقت برگشت، او را هم با خود بیاورم تا باز هم مادری کند و برایم خواستگاری‌اش کند.

من به این گام اطمینان دارم. حتی اگر رویایی در کار نباشد، از اکنون آرام‌تر و مطمئن‌تر زندگی خواهم کرد. رامین جان، من برای این آرامشی که تو هوایش را نفس می‌کشی، تلاش زیادی کرده‌ام. لطفاً قدرش را بدان و به راحتی از دستش نده.

همان‌طور که می‌دانی هیچ‌وقت، حوصله‌ی سر و کله زدن با بچه‌ها را نداشته‌ام. در ابتدا به خاطر کسب درآمد، پایم به دبیرستان گلستان باز شد. اما یک جفت چشم کهربایی معتمد به نفس، مرا در آن مدرسه‌ی پر سر و صدا و شلوغ، ماندگار کرد. اما حال، زمان خط عوض کردنِ قطار زندگی‌ام، فرارسیده است. یک ساعت پیش با یونس تماس گرفتم و پیشنهادش را قبول کردم. کار کردن در دفتر مجله، چیزی بود که همیشه دوست داشتم. می‌دانی که نوشتن حالم را خوب می‌کند. فعلاً نمی‌توانم استعفا دهم. باید تا پایان سال تحصیلی صبر کنم.

پر از نگرانی و تشویش‌ام. حکم دانش‌آموزی را دارم که برای نخستین بار به مدرسه می‌رود. خوش‌حالم که این دویدن‌های من، تو را به مقصد می‌رساند و تو می‌توانی آرام بگیری. حال که برای رسیدن به آرزوهایم، اسب لگام‌گسیخته زندگی را به فرمان می‌گیرم، از پیله‌ خارج می‌شوم و اجازه می‌دهم این پروانه به پرواز درآید؛ حتی اگر عمر این پروانگی کوتاه باشد. کیفیت زندگی مهم است، نه کمیت آن.

تو از من بزرگ‌تر و باتجربه‌تری. تو مرا پشت سر گذاشته‌ای. این که بخواهم در سی سالگی، خودِ سی و پنج یا چهل ساله‌ام را نصیحت کنم، شاید احمقانه به نظر برسد. اما این حماقت را به جان می‌خرم. شاید تو به تلنگر این جوانک نیاز داشته باشی. خودت باش. و به این خودِ واقعی‌ات بها بده. به قولِ رویا؛ خودت را دوست داشته باش. رامین، قدر چیزهایی که داری، بدان. می‌خواهم به تو یادآوری کنم که در این روزها چه‌قدر درِ خانه‌ی خدا را زده‌ای. اگر رویایم به تحقق پیوست، این وظیفه توست که شگرگزار درگاهش باشی. و اگر با وجود تمام تلاش‌هایم نتوانستم تو را به مقصود برسانم، بدان که نبایدی به دنبال مصلحت ایزدی در کار بوده است. رامین، از تو می‌خواهم مَرد باشی و حریم دیگری را محترم شماری.

نگذار نماز صبحت مثل این روزهای من قضا شود. صحبت با یکتای بی‌همتا، در ساعات اولیه صبح، سرمست‌کننده است. به زن‌عمو قول داده بودم، هر سال، روز مَرد، او را به مرقد شهدای گمنام ببرم تا با یاد عموی شهیدم، فاتحه‌ای بخواند. دو سال است که فراموش کرده‌ام و پیرزن به رویم نیاورده است. اما تو به قول‌هایت پایبند باش. او جز تو کسی را ندارد. هوایش را بیش‌تر داشته باش. امیدوارم سایه‌اش مستدام باشد و خداوند مهر مادرانه‌اش را از تو دریغ نکرده باشد.

امشب خواب به چشم‌هایم نمی‌آید. می‌خواهم تا صبح با تو، از گذشته‌ات حرف بزنم. اما می‌دانم سرت شلوغ است و وقت برای خواندن درگیری‌های فکری که پشت سر گذاشتی‌شان، نداری. پس بیش از این، ورق سیاه نمی‌کنم و آرزو می‌کنم در آرمان‌شهرم زندگی کنی.

راستی، تولدت مبارک، رامین جان. امیدوارم تولد تو در این سکوت و تنهایی طی نشود. امیدوارم مسافتی که این نامه طی می‌کند تا به دستت برسد، با عشق گذرانده باشی؛ عشق به خودت، به زندگی و به ... .

یا حق

رامین