نامه‌ای به فرزندم که هرگز زاده نشد!

اهورای عزیزم، سلام

مدت‌هاست دلم می‌خواهد با تو حرف بزنم. اما نشد. و باز هم نشد. تا این که فهمیدم هیچ‌گاه چشمان زیبایت به روی این دنیا گشوده نخواهد شد. با این همه، نمی‌خواهم صحبت‌ها و احساساتی که مخاطبشان تنها تو هستی، تا ابد در کنج تاریک دلم، خاک بخورد.

اهورای من، نخستین بار که دلم هوایت را کرد، روزی بود که نخ بادبادک دلم از مشتم رها شده بود. نامت را اهورا گذاشتم تا اهورایی زندگی کنی.

شب‌ها در خیالم، دستان کوچکت را می‌گرفتم و تو را به مهد می‌بردم. با عشق و لبخند بستنی را از سر و صورتت پاک می‌کردم. من برایت شعر می‌خواندم و تو با چشمان کنجکاو و جست‌و‌جوگرت، خیره‌ام می‌شدی. تو را در خیالم در آغوش پدرت، در پاتوق همیشگی‌ من و او تصور می‌کردم.

خود را به ستوه آمده از بازیگوشی‌های تو، هنگام درس خواندن، مجسم می‌کردم که ناگاه او با لبخند و سرخوشی تو را وارونه در آغوش می‌کشید تا به قول خودش به خاطر آزار عشقش، تنبیهت کند.

من در رویای خود، نگرانت می‌شدم. مبادا در سن بلوغت، گرفتاری‌ها و مشغله‌هایمان، ما را از تو غافل سازد و پسرکم از دست برود. من در همان رویا، کارم را سبک کردم تا وقت بیش‌تری با تو بگذرانم و تو را از این دوره بحرانی به سلامت بگذرانم.

در منطقه آزاد ذهنم، همان کتاب شعری که قولش را داده بودم، برای قبولی کنکورت، جایزه گرفتم. روزها شورای سه نفره‌مان، شب و روز را در پی انتخابی درست برای آینده تو، گم کرد. و در نهایت، تو به دنبال آن‌چه دلت می‌خواهد و عقلت فرمان می‌دهد، رفتی. و من و پدرت با دیدن لبخند تو و درستی تصمیماتت، نفسی آسوده کشیدیم.

تصورم به روزی رسید که با سرگردانی و دست‌پاچگی، به محل کارم ‌آمدی. چشم‌های نگرانم را جای جای صورتت چرخاندم تا چیزی بفهمم و آن‌گاه تو پرده از راز دلت برداشتی. بعد از رفتنت بی فوت وقت، تلفن را برداشتم و خبر را به گوش همراه همیشگی‌ام رساندم تا با هم شادی تو را جشن بگیریم.

من، ابر خیالم را در شب عروسی‌ات پر دادم. همان شبی که دست در دست عشق پاکت، قدم به قدم به من نزدیک می‌شوی. من، در پناه دست‌های گرم پدرت، اشک شوق می‌ریزم و قربان صدقه قد و بالایت می‌روم. به من می‌رسی، به عادت همیشه، پیشانی‌ام را می‌بوسی و می‌گذاری با بوییدن عطر تنت آرام گیرم.

اما...

پیش از آن که پرنده خیالم به سمت نوه عزیزم، اوج گیرد، فرود آمدم. فهمیدم که هرگز نمی‌توانم تو را ببینم.

من و ایمان نمی‌توانیم پدر و مادر بچه‌ای باشیم. شاید او، بدون من، و یا من، ... . تو، فرزند من هستی؛ از خون ایمانم. من، با او، و در هوای او، تو را خواستم. تا دنیا، دنیاست؛ تو، فقط در صورتی اهورای من هستی که پسر ایمان من باشی. و من، تنها در کنار او، من هستم! و او، همراه همیشگی و تنها عشق زندگی من است.

اهورا جان! راستش را بخواهی؛ من، پیش از ایمان، و یا در نبودش، به تو حتی فکر هم نمی‌کنم. در واقع؛ تو را دوست دارم؛ چرا که میوه شیرین این پیوند پاکی.

دوست‌دار تو، مادری که هیچ‌گاه تو را نخواهد دید، سوگند